مبهوت می شود انسان ناگهان از خودش!
مانند گل به خودی در دقیقه 90 !
مانندسکته مغز حین خنده !
مانند تماشای یک صحنه تجاوز !
مانند سقوط بعد از فتح قله!
من آن دستان چرک و کثیف اما پر از گل ِ دختر بچه سر چهارراه را میبوسم ، بوی گل می دهد همیشه دستان آن کودک کار. تنفر من از آدم های نمک به حرام و مغروری که دیگران را از ارتفاع میبینند ، مانند انزجار همان کودک گل فروش از راننده ای است که با دیدنش شیشه را بالا میکشد. کاش می شد برایش مُرد وقتی همان لحظه غرورش میشکند اما التماس نمی کند....مانند من ، منی که حتی التماس کردن هم بلد نیستم ، حتی برای دعا. تملق هیچگاه در قاموس ام نبود ، نیست..
پی نوشت:
وصیت نامه ام ساده است : " به هیچ کس بدهکار نیستم ، اعضای بدنم را اهدا کنید "
راز مستور مرا درد فقط می فهمد
زخم ناسور مرا مرد فقط می فهمد
اشک ناخوانده که از روی تو محرومم کرد
چشم آن شیشه ی پُرگرد فقط می فهمد
درد وَ خستگیِ پای غزل هایم را نه دو صد پله، که پاگرد فقط می فهمد
عجزو درماندگیِ شعر مرا، آن کودک که شد از مادرِ خود طرد فقط می فهمد
هُرم سوزنده ی این آهِ مرا هیچ مگر مبتلایی به تبِ زرد فقط می فهمد
بغض وامانده در این بیت به بیت غزلم آنکه این فتنه بپا کرد فقط می فهمد
داغِ این عشق مرا هیچ جز آن خاکستر که به دل شعله کند سرد فقط می فهمد
" سیـــــما "
پ .نوشت :سیمای نازنینم..حقیقت این است ،گناه آنکس که صمیمیتر و محبوبتر است ...در مواجهه با اشتباهی،بزرگتر و نابخشودنیتر است. ولی تو همیشه خوب بمان...!
مسرت بخش ترین قسمت زندگی ام را باید کشف کنم!این رهایی عجیب که تمام حدها،تعلق ها،و بندهای دنیا را برایم بی معنی می کند!!رهایی از سکوتهای کر کننده ،خلاصی از تفکراتی که مدام میخواهم بالا بیارمشان...جایی که بغض هایم را مبادله کنم با لبخندهای بی تفاوتی!جایی که دیگر استیصال روزهای کلافگی را در آستین تساهل پنهان نکنم مدتهاست با سکوتم آزارت می دهم... این سکوتِ در پس فریادم .... میدانم!باور کن در پس این فریاد کسی از استیصال رو به زوال است و دلش می خواهد بار و بندیلش را توی کوله خپلش پر کند و با اولین بلیت هواپیمابه مقصدی نامعلوم پرواز کند من مرده ام ... و گویی چنان مرده ام که که حتی برای زایش مجدد حیات انسانی ام زمان، بی نام و نشان درچرخه مقدراتم میگذرد ! آرامبخش ها انگار امروز فراموش کرده اند که باید آرامم کنند...از رختخواب بر میخیزم و مینشینم.لب تاپ رو روشن میکنم. و کلافه و سر در گم،میمانم که چکار باید انجام دهم..این روزها نوشتن هم آرامم نمیکند. که نوشتن آغاز تنهاییست...ولی تنها راهی ست که میتوانم تمام نا گفته ها را به زبان بیاورمزبانی از جنس خشک قلم که حرکت میکند میان من ، افکار و دستانم
پ .نوشت 1 :
گاه و بی گاه مینشینم فقط به دنیای معنی در کلمات پست و کوچک فکر میکنم! ...چرا؟
پ.نوشت 2: در خموشی های من فریادها بلندند... گوش بده!
* پا نوشت :
آنکه ویران شده از یار مرا میفهمد
آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد
چه بگویم که چنان از تو فروریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا میفهمد...." شاعر ...؟ "