واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

همچی میگه روحانی آخونده و از آخوند نمیشه توقع اصلاحات داشت انگار رفسنجانی تی شرت رکابی و شلوار لی وایز پاش می کرده و خاتمی به جای عبای شکلاتی این مدت  کراوات  استفانو ریچی می زده و ما خبر نداشتیم همچی میگه روحانی در جنایات رژیم شریکه انگار میرحسین به جای ارمانهای امام راحل دنباله رو سکولاریسم  و دوران طلایی جفرسون بوده و در زمان اعدام های سال شصت و هفت مشغول مراقبه در یک غار توی هیمالیا بوده. همچی میگه مردم از ترس جلیلی به روحانی رای دادند انگار که سال هفتاد و شش گزینه ی مقابل آقای خاتمی،دالای لاما بود و ما بیست و چهار میلیونینه ازترس ناطق نوری که به خاطر ارادت فراوان به لبخند کاریزماتیک آقای خاتمی به سمت صندوق های رای دویدیم. همچی میگه این ملت باز به آسونی گول خورد انگار ما بین یه سیستم شایسه سالار یا سوشیال دموکرات درست کپی سوئد، زرپی رفتیم انگشت گذاشتیم روی ولایت  مطلقه فقیه گفتیم نه؛ جون شما ما میخوایم تو همین سیستم  عین بستنی ذوب شیم. همچی میگه با آمدن روحانی چهار سال این حکومت رو تداوم بخشیدید انگار اگه ما رای نمی دادیم فردا صبح مقام معظم گریه کنان در خطبه های نماز جمعه جان ناقابل و جسم علیلش رو برمی داشت و قدرت رو دو دستی تقدیم مون می کرد و بای بای.  اون وقت ما می اومدیم و یک شبه یه نظام مردمسالار غیر دینی می ساختیم تو ایران مثل بنز همچی میگه  اگه مشارکت نمی کردیم توجه دنیا به ما جلب می شد. انگار خانوم هیلاری کلینتون نذر سفره ی حضرت عباس کرده که تو ایران دموکراسی برقرار کنهو کشورهای اتحادیه اروپا خواب و خوراک ندارن  تا ما رو هم مثل لیبی و مصر و سوریه بهشت برین بکنن. همچی میگه  این حکومت با تحریم تغییر می کرد انگارجابجایی قدرت مثل هم زدن آشه. اقا جان واسه جابجا کردن یه صندلی هم انرژی لازمه  همچی میگه این مسیر حالا حالا ها به دموکراسی نمیرسه که انگار قرار بوده در نبود تشکل، برنامه، رهبری یا حداقل یک اپوزیسیون متشکل، بدون درد و خونریزی مثل بزرگراه تهران- شمال تخته گاز بریم به مقصد برسیم و ما ترجیح دادیم از جاده ی چالوس بریم و  در مسیر دراز و پیچ در پیچ اصلاحات  نم نمک تخمه بشکونیم و توی راه حسابی حال کنیم.  انتها کلام : همچی میگه گوسفند که.. معععع….لا اله الا الله، اصلا ولش کن بابا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۰
delaram **
برظاهرم شکیبی ست به سستی پردة عنکبوتان،در باطنم اندوهی ست به سوزِنیش کژدمان واژه بافی های بیهوده... و رقص در میان واژه های بی معنا ..مانند نوری که از ناکجا آباد می تابد و همچون صدایی که از ته چاه بر میخیزد..واقع گشته ام در معرض هجوم حرفی که حرفم نمی آید. جوری است که اگر بخواهم که دهان باز کنم، زیر سیلاب  کلماتم غرق خواهم گشت ...که اگر بخواهم غریق حرف نباشم، پس واپس مینشینم کنار یک صخره ساکت و نگاه میکنم به موجی که میرود ...می آید...مکررچه بی تابم...! چه بی تابم....چه بی تابم....چه بی تابم... بی تابم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۱
delaram **
این روزها عجیب شده ام.. خیلی عجیب..در لحظه لحظه دگرگون میشم .. تغییر ماهیت روحی مدام و پی در پی روزهایی شده که وسط خنده های کشدار وبلند همیشگی ام ، یک آن سکوت میکنم ..می ایستم . و خسته با خود زمزمه میکنم : دیگه زورم نمیرسه / خسته شدم...یک عالمه حس بد و خوب سیال در هر لحظه توی من دارند می چرخند .به شدت آدم حس و درک حس در لحظه ام . خدا می داند که روزی چند بار چند حس مختلف را تجربه می کنم و چقدر سعی می کنم که کنترلشان کنم . که جنبه بیرونی نداشته باشند .دوست ندارم خیلی ازشان حرف بزنمیا نشانشان بدهم . اکسپوز نیستم . دلم نمی خواهد باشم هم .بعد فکر می کنم آدم درونگرایی مثل من ،اگر نمیتوانست بنویسد ،یحتمل دق می کرد دقیقا دق می کرد . ..!نوشتن برای من مثل اون زمانهایی هست  که خونه قبلی مون صبحها توی حیاطمون دور تا دور میدویدم . عرق کرده با ضربان نبض صد و هشتاد می آمدم وشیر دوش آب را تا ته باز می کردم .نوشتن برای من مثل وقتی است که بعد ازیکروز کاری خیلی سخت ،یا مشاجره با حسابرس و یا هرخستگی مفرط می آیم خانه و همه جا را تاریک می کنم و بی خبر از زمان و مکان ساعتها در اعماق سکون و سکوت بین نت های سه تار و زیر نور شمع  نفس می کشم آرام... آراااام..ومحو میشوم در بین دود های پراکنده و صامت عودی که همیشه با من در سکوت سخن ها گفته اند و شنیده اند! باتمام خستگی ای که پشت سر گذاشته می شود ...! نوشتن برای من مثل وقتی است که یکی مرا می خواند به یک نام خودمانی در یک جمع غریبه ..برایم  رفع خستگی است .فرصت باز کردن درهای درون یک حیاط است با خیال جمع حفظ حریم .مجال گفتن از خویشی است که جور دیگری نمی خواهم ابراز شود .هر از گاهی اینجا قدری از خودم را می نویسم ، بسیار هم ساده مینویسم .. همینقدری را که دوست دارم مثل یک بادبادک بفرستم هوا . سبک . رها ...پ.نوشت :گفتم که حس حال متفاوت رودر زمان تجربه میکنم اما یک بخش مهم از هنر آدم بودگی هم این است که وقتی مطابق چرخش روز و ماه به شکل متوالی و خزنده و مخملی، به موجود حرص دربیار کج خلق لجوج و ناچسبیاستحاله کرده ای، همانجوری گازش را نگیری دنده چهار و پنج؛ بلکه به نهیبی زیبا و کمی آهسته ترپای چپ روی کلاچ و سپس پای راست روی ترمز، دمی چند کنار همان جاده  بکپی . لپ کــــلام ؛ دیر نمیشود
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۲۲
delaram **
رخوت و بی حوصلگی... روزهای واژگانِ آغشته به وهمِ محجوج و مرجوح*..دستانم پشت حصاری از کلمات تهی زندانی ست.. همچون ابر آماده ی باریدن که نمی باردچندی است که دیوارهای این حصار را پی کلمات می کوبم.روزها، روزهای دراز کشیدن در حیاط  و چشم به آسمان دوختن است.تو حتم داری که باران می بارد. دست هایت را به من بده، تا از پشت دیوار هزار حصار، کلمه ای بیابم/.. پا نوشت: برقی که از چشمانت میدرخشد و می آمیزد به تندی کلام پر آتش ات ، می بردم تاخیابان سنگفرشِ مه گرفته ای وسط خرابه های لهستان بعد از حمله ی آلمان ها. سخن که میگویی آسفالتها شروع به ذوب شدن میکنندپلک که می زنی ساختمان های نیمه ویران فرو می ریزند و گرد و خاکی به پا می کنند.  دستم را جلوی دهانم میگیرم، سرفه می کنم. - اینقد سیگار نکش دختر، خودت رو خفه کردی! پ.نوشت 1: آن کس که  خانه ای ندارد، در نوشتن خانه می کند..پ.نوشت 2 :شهر پر شده از اتفاق های خوب و باران های بی امان.. خدا کند.... ( سکوت !)* محجوج و مرجوح =  آنچه به استدلال مغلوب شده به علتی دیگر ارجاع داده شود
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۲
delaram **
گاهی پیش می اید که می بازی زندگیت را ، شخص مورد علاقه‌ ات را ... رویاهایت را  گاهی حتی خودت  را... !  میرسی به جایی و مرحله ای با مجموعه‌ ایی از کارهایی که باید می‌کردی و نکردی!  یا شاید نباید می‌کردی و کردی! و روزگار بعدش حتی سخت‌تر میشود زمانی که زندگی مدام همه‌ چیزهای از دست رفته را ، می‌کوبد توی صورت آدم .. و وقتی همه چیز ته‌ نشین می‌شود تمامی چیزهای داشته‌ ی دیگرنداشته ، رسوب می‌کند در جان ادم .. در زندگی ادم ..  می‌شود بغض ،  می‌شود دلتنگی ،  می‌شود تومخی..!! شاید فقط باید گذراندش، حالت خوب نمی‌شود یا پنج دقیقه خوب می‌شود و سه روز ِ بعدش بَد، هیچی بدتر از مدام خوب و بد شدن حالت  نیست..پس نوشت : وقتی به این عکس نگاه می کردم خودم رو می دیدم همین احساس مخمصه ! این عکس رو گذاشتم رو دسک تاپم به امید اینکه هر بار بهش نگاه می کنم یادم بیاد که باید یک کاری بکنم که از این اتاق بزنم بیرون پ.نوشت1 :سایه ها همیشه عریان و تاریک اند!**نیازِ هر از گاهم ساده نویسی است .. بی هیچ آرائه  و استعاره و تشبیه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۸
delaram **
شهنواز تار ایران رخت بر بست و تار ایران ساز اندوه و جدایی کوک کرد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۵
delaram **
- : من هم‌چنان رای می‌دم، این‌بار به روحانی. از شمام دعوت می کنم به همین منوال .. +  : مگه  نگفتی که تحریمش کردی..... - :چراتحریم رو هم یه مدت کوتاهی لحاظ کردم البته. تا دو سه روز بعد از اکبر روحیه‌م افت کرده بود و فکرکردم که رای نمی‌دم. بعد باز دست و پام شل شد، دیدم برگه‌ رای آخرین چیزیه که تو دستم باقی مو‌نده.+ هه !! ( پوزخند! )  -  اصن  رای دادنم بیشتر ازین‌که توجیه سیاسی اجتماعی داشته باشه یه حرکت اخلاقیه. می‌خوام بدین وسیله حق رای دادنم رو سوری و به مثابه یه آئین بی‌معنی هم که شده زنده نگه دارم. کانسپتی مشابه دسته‌ی زنجیرزنی و سینه‌زنی سوگواران امام حسین! +: خنده ...میدونی با این اوصاف .. اگه در بستر مرگ بودم و بچه‌هام دورم حلقه زده بودن الان دراماتیک و آرمانیش می‌کردم براتون و می‌گفتم می‌خوام این دم رفتنی مشعل رو نمادین بدم دست‌شون، بلکه اونا برسن به روزی که اصل جنس رو بدن دست بچه‌شون. حالا که سالم و قبراقم و بچه هم ندارم پس منم به همین  بسنده کنم که شرکت کنم و مهرش یادگاری بخوره تو پاسپورتم؛  خب ...فتیش جوهر دارم..  پی نوشت : متهم : جرمم؟قاضی : محاربه متهم:... ؟؟قاضی : جنگ با خدا..!!متهم: اَ اَ اَ اَ و و و و گفتمااااااا این گلوله مشکی ها رو هوایی شلیک نکنم !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۶
delaram **
چند روزی هست که برای حفظ ظاهر ، به اندیشه و خیالم میدان نمیدهم ، تا آشفتگی درونم به اعتراض و هق‌هق و قضاوت منتهی نشود! تصویر روزهای نیامده مدام به تغییر حالم را دگرگون میکند. خوب میشود و بد! غرق میشوم درهجمه کلمات به خواب رفته ی قلم بیمار خویش ومیدانم که نوشتن میتواند خوبم کند..اما حرفهای نگفته در گلویم بغض شده اند و این بغض ها میرقصند و میلغزند بروی برگه سفید و میشوند تصویر یک فریاد !! گلچهره از من مپرس که چرا به اینجا رسیده ام.. از من مپرس... که هر چه بگویم همه چیز مبهم تر می شود ...  از من مپرس...   پی نوشت : باختی در کار نیست  خیالت راحت ، برای دلم ، ریسک خواهم کرد.. !!یا می برم ، یا می میرم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۶
delaram **
هنوز تا خواب اندکی فاصله دارم... آنقدر که به تمامی این چند ماه بیندیشم... گاهی بخندم به احساسات خودم و گاهی خشمگین شوم. و گاه شرمسارشوم از لحظاتی که نباید به خود می لرزیدم و لرزیدم.... چیزی برای گفتن نیست...همه ابعاد را زندگی کردم و اولین بار بود که از همان اول فکر نشدن و نرسیدن فلجم نکرد.. چرا که به  تکرارِمکرر حس میکنم سزاوار هزاران شورِ انکارم! گوشه ای اندک  دنج در  کنجی از خود پیدا کرده  و لحظه ای درنگ میکنم... درنگ برای تولدی دوباره و آغازبرای زیستنی مجدد ! که اما این بار این بار از رَحِم یک غار!.. " تا با آرامش ،خوابی داشته باشم سیصد ساله بلکه از یادبرم هزاران سال پریشان خوابی   را که زاده از رَحِم مادر بود و زندگی نام داشت " تا بازگردم و انکار کنم هزاران انکار وجود خویش را که آسوده شوم از التهاب هرگونه آسودن! بی اعتنا به هر اعتنا ، عمیق در چاه تاریک خویش.. خاموشی را زمزمه کنم به آن حال که پوستم تاریکی را تنفس میکند امشب زیر این آسمان خفقان ،خسته از شدت وفور نکبت بر اقصای این زمین ِ شور و ترک زده محزونم از شنیدن موتیفای حزن موسیقی زوزش اندرون! در شگفت و بهت ام از قباحت رقص بلاهت بر نازک لایه هفت خط دریای یخ..  یک به یک را دیدم! خط به خط را خواندم! جز به جز را بلعیدم! مو به مو را شکافتم ! همه را از درون... از اعماق اِدراک ... از ورای تکلم.. از منتهای سکوت! ار کانم را یه به یک پیوند دادم از باقی مانده هستی ام... در هم تنیدمش.. عصیان را عربده کشیدم و انکار را مشق خود ساختم.چرا که من سزاوار، بلکه محکوم به هزاران انکارم.   پ.نوشت : من ملتمسانه خواهان اینم که خویش را حذف کنم ازهزاران فکری که بر من چیره میشود حذف آلودگی به پرستیدن، خو کردن، جستن و بیدار ماندن ، به اندیشیدن و تنها ماندن ، رنجیدن و دم نزدن حذف ِ تحقیر دردآدمیتی که در قاموس ذهن خویش به تحقیرش نشسته ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۶
delaram **
حالا اینطوری هم که نیست . حتما یکجایی هست توی این دنیا که همانجایی باشد که آدم دوست دارد باشد . یکجایی که آرامشی حداقلی داشته باشد .یکجایی که آدم راحت پاهایش را دراز کند . کافه اش را برود . یکمی بخندد . یکمی گریه کند . یکمی شوخی کند . یک جمعی باشد که دوستانت آنجا باشند . همیشه خدا آنجا باشند و تو دلت وقتی خواست بروی آنجا و نوشیدنی ات را بخوری و در باره چیزهای مشترکی که دارید حرف بزنید . توی سنگفرشهایش پیاده روی کنی و همیشه هم هوا خنک باشد که پالتو تنت باشد و کنار رودخانه پیاده روی کنی و گاهی ملت را دید بزنی یواشکی یکجایی هست در این جهان که آدم با خودش توی توالت دیالوگ نداشته باشد مدام . که وقتی اطرافیانت میپرسند چرا اینقدر با خودت حرف میزنی نگویی : چون... بهترین دوستم خودم هستم . من ایمان دارم یک همچین جایی باید باشد حتما .  یکجایی به غیر از خوابهایت طبعا پی نوشت :  این بگفت و آن بگفت از اهتزاز، بحثشان شد اندر این معنی دراز کنه مطلب : جایی میخواهم برای اندیشه ورزی ، برای مباحثه ، برای مجادله ، برای پیاده روی فکرها در عصرهای پاییزی ، برای بازبینی ویترین هایی که اندکی نادیده گرفته شده اند ،کنج دنجی برای بازشناسی  آنچه را که شاید در مکانهای دیگر تنها از کنارشان رد شده بودیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۵۳
delaram **
ماجرای رد صلاحیت رفسنجانی خیلی جالب تر و هیجان انگیز تر از تایید صلاحیتش می شود!و از آن جایی که غیره منتظره ترین و عجیب ترین عکس العمل ها را از گردانندگان سیاسی ایران دیده ام،‌ باور نمی کنم بخواهند این مهره را به حکم شاه به بازی شطرنج باز گردانند.چه بخواهیم و چه نخواهیم رفسنجانی برای نظام حکم مهره وزیر را دارد. با بیرون کردن این مهره از صفحه شطرنج سیاسی ایران! کسی که بیش از همه ضرر خواهد کرد فیل و اسب و قلعه و سرباز نیست، که این ها همه کارگزاران شاه هستند. و برای خدمت به او دست به سینه ایستاده اند!آن کس که بیش از همه ضرر خواهد کرد خود شاه است! همیشه شاه شطرنج با از دست دادن وزیرش پرتحرک تر خواهد شد! هر چه تحرک او بیشتر، آسیب پذیری اش بیشتر خواهد بود. یادمان باشد شطرنج سیاسی ایران هم اکنون فیل و اسب و قلعه ی کارآمدی هم ندارد،‌ سربازها هم دیگر آن سربازهای قدیم نیستند. جان فشانی نمی کنند و با ایمان نخواهند جنگید، پوشالی شده اند و تردید به دلشان افتاده است. در هر صورت گذشت زمان همه چیز را برایمان روشن خواهد کرد.. پی نوشت: پس از اینکه شاه را زدی ، سرباز را برگردان!  توضیح انگیزه! -  با تمامی انزجاری که از مسائل سیاسی و حواشی مرتبط بدان دارم ولی  رویداد های اخیر و جنجالهای  مربوط ، برآن به اذعان صریح ام میدارد، گاهی برای آنکه بفهمم برخوردها و بازخوردهای اتفاقات اجتماعی چه تاثیری می تواند بر روی جمیع ماداشته باشد مینویسم که البته  بیشتر عرض اندام است در عرصه وبلاگ نویسی تا فهم مفاهیم گنگ جامعه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۰
delaram **
چشامو که میبندم درو دیوار اتاق ذهنم پرمیشود از مورچه . مورچه های سیاه قهوه ای.. می خواهم بخوابم و دیگر نبینم ولی سر و صدا زیاد است.سر و صدای مورچه ها که بگو مگو می کنند. صدایشان عجیب درهم میریزد خلوتم را.. چشامو یک آن باز میکنم صدا هم قطع میشود.. سکوت .. سکوت.. آمیخته به سنگینی هوا . دیوار اتاق و ساعتی مصلوب به آن که آرام و بیصدا به کار خود مشغول است. خیلی آروووم چشامو میبندم ،باز دوباره.....!  عجب زمانه ایست- درهم و برهم باهم و بی هم-فرقی نمی کند انگار باز هم تنهایی. برای اینکه کسی نفهمد گریه می کنی لازم نیست ماهی شوی و زیر آب گریه کنی  همین جا بین این همه آدم هم که گریه کنی کسی نمی فهمد.  آدم ها خیلی وقت است که به دیدن و ندیدن شنیدن و نشنیدن عادت کرده اند. می خواهم بخوابم کاش این مورچه ها بروند.مورچه های سیاه قهوه ای سبز آبی   پانوشت:  سردم،تلخم،گنگم،خواب بد دیده ام.هر چه بیشتر پرده میگرم پنجره ها را نور بیشتری  می لیسد کف اتاقم را.هر چقدر درونم را تاریک می کنم بی فایده است،بالاخره افکارم راهی برای زجر دادنم پیدا می کنند. راه دیگری نیست،تاس می ریزم برای افکارم.سیاه ترینشان شش می آورد. تعجب نمی کنم بدها همیشه می برند بازی را. چقدر زود تمام شدند روزهای که کنار گذاشته بودم برای خوب بودن،شاد بودن،آرام و بی فکر بودن. هر چقدر دست دست کنم هم بالاخره می رسد آن روز مبادا. روزی که باید سخت باشم،قوی باشم،روزی که باید بی فکر باشم و بی احساس.***همه موجوداتی که دیشب در خوابم بودند به گمانم سعی داشتند همین را بگویند
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۰
delaram **
چند لحظه ای بود تو آینه سرچ میکردم. چند وقتیه که توی آینه خودم رو نگاه می کنم غیر از چشمهام که محزون تر شدند که بماند دوتا تغییر مشهود توی خودم می بینم. اون خط اخمی که بین ابروهام داشتم تقریبا از بین رفته. تمام ساعاتی که پشت کامپیوتر می نشینم اخم می کنم، دست خودم نیست. اولین بار یکی از همکارهام توی سالهای اول کارم فهمید. یک روز بی هوا زد وسط پیشونیم که اخم نکن خانوم.از آنروز خیلی سعی کردم که اینکار رو نکنم ولی نشد. یادمه ابتکارات زیادی هم به خرج دادم، یک کوچولو چسب نواری چسبوندم بین دوتا ابرو یا اینکه نوشتم زدم گوشه مانیتور که اخم نکن ولی نشد که نشد. آخرش هم گفتم به جهنم، چی میشه حالا. نه که بقیه ارکان زندگی خیلی ردیفه! این روزها ولی با کمال تعجب خطه خیلی محو و کمرنگ شده، به جاش خط کنار لبهام عمیق تر شده. این خطها هم هر کدوم اسم مخصوص دارند، می دونستید؟ خط لبخند، خط مونالیزا، خط اشک، خط نمی دونم چی! یک دوست قرتی داشتم که هر روز یک جاش رو بوتاکس می کرد از اون فهمیدم والا من رو چی به این قرتی بازیها، انشاالله در زندگیهای بعدی! الان این خط لبخندم خیلی عمیق شده. در اینکه خیلی لبخند می زنم شکی نیست ولی حالتش بیشتر شبیه وقتیه که به پوچی می رسم و لبام رو می کشم پایین که چی؟ همه زندگی یعنی همین؟ اینکه تموم شد؟خواستم بگم توی دوروبریهاتون اگه دیدین عمق خط لبخند، با میزان سن و سال تناسب نداره یک کم شک کنین، یک کم بهشون بیشتر توجه کنین. خب منم برم کمی به خودم توجه کنم!پی نوشت 1: "هیچ نبشته ای نیست که به یکبار خواندن نیرزد. "       ابوالفضل بیهقیچند روز بعد نوشت : بی راه نیست که گذشته گان حرف را روی سنگ حک میکردند. سنگ نبشته، یعنی حرفی که ارزش ماندگاری دارد... مرده شور نشر رومیزی را ببرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۹
delaram **
درراس نبردی بی نام و نشان قرار گرفته ام.نبردی بی سلاح، بدون خون ریخته ، بدون افتخار دراوج انتظاری واقعا طاقت فرسا...! اندیشه ای تلنبار شده از بایدها ، نبایدها ..! وخنده هایی بیگاه برای اندیشه ای نامربوط آن هم میان هجمه ای از تفکرات درهم ریخته .. با  مضمون " نجنگ و زندگی کن" درگیرم! آدم های قوی ، جنگجوهای قابلی برای شکست زندگی نیستند. چراکه زندگی ازعوامل متعددی برای مقابله با آنها استفاده می کند.واغلب ِآدم های قوی، آدم های غمگینی هستند که پشت تبسمی تلخ، شکست هایشان را پنهان می کنند..شاید به این علت است که زندگی، آدم های بی خیال و بی تفاوت را برای ادامه دادن ترجیح می دهد. آرزو میکنم ای کاش "دخترک بازیگوشِ سرخ پوستی میشدم که برای یافتن سرنوشتش چند تکه چوب و آتش و دود بس بودچرا که سالها بی وقفه سیگار به سیگار دود میکنم و گم شده را نمی یابم.."هیچ.... هیچ نمی یابم...که کجا گم کرده ام آن خنده های مستانه ی کودکی هارا ... نمیدانم.. ! نه میدانم و نه می یابم...گلچهره !! میدانی ؟" آدم ها در لحظه هایی که باید حضور داشته باشند ، تا بی تابی ات را برتابند، معتبر میشوند ؟ نیایند و یا حتی با تاخیر هم بیایند، اعتبارشان را از دست میدهند..آن هم در چنین عصرِ پر التهابی از روابط انسانی که محکم ترین عهد و پیمانها ماندگاری کسی را تضمین نمیکند...!"و زمان، گورکنِ " بودن " است و "شدن"  به حالِ انقضاست! مرا ببخش نازنینم! که باز دلنوشته های دل آرام ،لعاب به آشفته گویی گرفت.که باید تامل میکردم بر تمامی دانسته ها و بایسته هایم..و آنقدر که هرچه گفته ام را کناری میگذاشتم و از نو مینوشتم و از نو فکر میکردم..!  گفتن نمیخواهد که مدتهاست از جرح و تعدیل های زیادی برمتن خویش فارغ شده ام هرچند که دوباره و باز مشغول به جرح و تعدیل این پراکنده سی و دو حرفی ام...!                                                                                                                                                                                      پ.نوشت 1: آیینه این مدعی بی چون و چرای صداقت؛ بی نور پشیزی نمی ارزد.  پ.نوشت2 :  مرا به سخت جانی خود این گمان نبود // اگر این درد لعنتی که زمانش را کم و گزندگیش را بیش کرده و مدام قلبم را میگزد اندکی رهایم کند...                       
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۴
delaram **
ساعتهاست  من و این سیگار نیم سوز و این چایی یخ بسته روی میز، کنار پنجره نشسته ایم و هزار تناسخ را پای همین پنجره گریسته ایم. کوله بارم از ابهامات سنگین شده و دیگر دنبال دلیل نمی گردم و در سکون و بی وزنیِ واژه ها سکوت را مزه مزه میکنم روزهایم  آرام ولی سنگین عبور میکنند و رنگ تکرار را می توان براحتی در روزهایم دید،رنگ باختن ... رنگ خاک شدن در زمین خود ... رنگ تردید ... چقدر بی ثمر تلاش میکنم تا حالم را ببرم به هوایی دیگر و گرفتگی هایم را بزارم به حسابگرفتاری های روزمره گی ها ، نمی شود طفره رفت و بهانه گرفت مدام مشت هایم گره اش شل و سفت می شود..گاهی هم باز باز...می دانی که...!  استیصال روزهای کلافگی را در آستین تساهل پنهان میکنم می دانم مدتهاست با سکوتم آزارت می دهم.این سکوتِ در پس فریادم .... !!  باور کن در پس این فریاد کسی از استیصال رو به زوال است  و دلش می خواهد بار و بندیلش را توی کوله اش پر کند و با اولین بلیت هواپیما به مقصدی نامعلوم پرواز کند.....پ.نوشت1:دلتنگی حس عجیبی است... آدم را.. آراااااام.... آرااااام... نا آرام میکند...!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۱
delaram **

مبهوت می شود انسان ناگهان از خودش!

مانند گل به خودی در دقیقه 90 !  

مانندسکته  مغز حین خنده !

مانند تماشای یک صحنه  تجاوز !

مانند سقوط بعد از فتح قله!

من آن دستان چرک و کثیف اما پر از گل ِ دختر بچه سر چهارراه را میبوسم ، بوی گل می دهد همیشه دستان آن کودک کار. تنفر من از آدم های نمک به حرام و مغروری که دیگران را از ارتفاع میبینند ، مانند انزجار همان کودک گل فروش از راننده ای است که با دیدنش شیشه را بالا میکشد. کاش می شد برایش مُرد وقتی همان لحظه غرورش میشکند اما التماس نمی کند....مانند من ، منی که حتی التماس کردن هم بلد نیستم ، حتی برای دعا. تملق هیچگاه در قاموس ام نبود ، نیست..

 

 

پی نوشت:

وصیت نامه ام ساده است : " به هیچ کس بدهکار نیستم ، اعضای بدنم را اهدا کنید "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۴
delaram **
مرا میخواهید بشناسید؟خُب بیایید و بشناسید! من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که..... با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم. با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم. با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم. با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم. با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم. با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم. و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۱۴
delaram **
آری هم اوست ... کـسـی کـه در کـنـارِ گـُــل احـسـاسِ نـشـاط نـدارد ... ! بـویِ گـلـهـا مـسـتـش نـمـی کـنـد ... ! زیـبـایـی گـلـهـا مـحـوش نـمـی کـنــد ...! رنـگِ گـلـهـا جـذبـش نـمـی کـنــد ...! آری هم اوست ؛ ... دخــتــرکِ گُـــل فــروش ! هم او که دسـتـه گـُــلهـا را بـاری مـی بـیـنـد کـه خـلـاصـی هـر چـه زودتـر از آنـهـا بـرایـش شـیـریـن اسـت ... دخــتــرکِ گُـــل فــروش !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۲۴
delaram **
+: من بدون تردید به اکبر رای می‌دم و از شمام دعوت می‌کنم که به همین صورت-:سوال: چطور می‌تونی به اکبر رای بدی، هیچ متوجه رزومه‌ش هستی؟+...من برای ازدواج هم سابقه‌ی آدم‌ها ‌‌رو ورق نمی‌زنم، چه برسه به رای دادن. بعد هم بضاعت فعلا همینه؛ نمی‌تونم برم از سوئیس سیاست‌مدار رزومه قشنگ قاچاق بکنم به داخل که، اینه که مایلم میزان رو حال افراد بدونم. اکبر هم از بیست‌وشش تیر هشتادوهشت به این ور پسر بدی نبوده و من ازش گلایه‌ی خاصی ندارم-: سوال: دفعه‌ی پیش مگه راجع به خونده شدن آرا اعتراض نداشتی، چته تو؟+: ...به قول اصغر، اونا نمی‌فهمن که رای من رو بایس خوند، ولی من‌ که می‌فهمم که بایس رای داد و بعدم خوند که. باز مایلم به مسئله‌ی بضاعت اشاره کنم، بضاعت خیلی مهمه. یه درصد هم که شانس خونده شدنش باشه من رای می‌دم. فرقش با دفعه‌ی قبل اینه که از الان خودم رو تجهیز کردم که بعد شکست عاطفی نخورم؛ و اما پی نوشت :1- باقی سوال‌ها به علت نابود بودن و محلی از اعراب نداشتن کلا در مرحله‌ی کنترل کیفی رد شدن و به مرحله‌ی پاسخ‌دهی راه پیدا نکردن. واژه های کلیدی  در این‌گونه سوال‌ها لغات ندا، موسوی، حصر، خون، زرد، شغال، فساد، خیانت، ساده‌ئی‌ها و مشروعیت هستن. 2- اگه مایل باشین برای همدردی با من فردا از صبح تا غروب در سراسرکره زمین بلنگیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۴۸
delaram **
ازطنابی آویزانم معلق میان هوا ...مرز بین فلسفیدن و زیستن.چونان کلامی پیچیده، نه درکاغذ، درواکنش های مغزی نیم پخته ، که تاریخ انقضایش گذشته . واگویه هایم که به شکل وسوسه در کلمات و واژه های گنگ حلول میکند.و من ...!  من ِ دل آرامی که در میان  بیکران واژه های سرگردان و معلق میرود و میماندتا خودش را در اشکال ماضی تر بمیراند که این میرندگی ذات من است در استبداد  یک اثر...! و قیام تو این باشد که جاودانگی را در متن بزایدبرای گسستن، ! برای رهایی از این نوسان ممتد ِ بود تا شد ،برای پرگشودن و پرواز و فراق از این  طناب تردید نیازمند بالی هستم -اما کدام سو که چونان گمشده ی تاریکی تا نوری میبینم گویی راه درست را یافته امدنیایم کلافی باز شده ای را شبیه  گشته است که چون  به انتهای کلاف برسمخواهم توانست عنانش را بگیرم .... ولی !! چه دیـــر!!چقدر دیر می شود اگر صبر کنم واژه های اندوهگین به شادی برسند...استواری ام را نمی توانم لابلای واژه های تکراری پنهان کنمهمین که می‌افتی توی یه گودِ تنهائی، یک سلام از یک سلام آشنا هم میهراسی.آدم‌ها زود عادت می‌کنند به صدای خودشان. و مداوم میشوند و مصمم که نمیشود پنهانشان کرد که انکارشان کرد...پ.نوشت 1 :در من هزاران چشم نهان گریه میکنند...!!پ.نوشت 2 :یک سر دردِ تاریخ گذشته از انسانهای نئاندرتال در سرم به جا مانده!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۸
delaram **

راز مستور مرا درد فقط می فهمد

زخم ناسور مرا مرد فقط می فهمد

اشک ناخوانده که از روی تو محرومم کرد

چشم آن شیشه ی پُرگرد فقط می فهمد

  درد وَ خستگیِ پای غزل هایم را نه دو صد پله، که پاگرد فقط می فهمد

  عجزو درماندگیِ شعر مرا، آن کودک که شد از مادرِ خود طرد فقط می فهمد

هُرم سوزنده ی این آهِ مرا هیچ مگر مبتلایی به تبِ زرد فقط می فهمد 

بغض وامانده در این بیت به بیت غزلم آنکه این فتنه بپا کرد فقط می فهمد

  داغِ این عشق مرا هیچ جز آن خاکستر که به دل شعله کند سرد فقط می فهمد

 

" سیـــــما "

 

  پ .نوشت :سیمای نازنینم..حقیقت این است ،گناه آن‌کس که صمیمی‌تر و محبوب‌تر است ...در مواجهه با اشتباهی،بزرگ‌تر و نابخشودنی‌تر است. ولی تو همیشه خوب بمان...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۹
delaram **

مسرت بخش ترین قسمت زندگی ام را  باید کشف کنم!این رهایی عجیب که تمام حدها،تعلق ها،و بندهای دنیا را برایم بی معنی می کند!!رهایی از سکوتهای کر کننده ،خلاصی از تفکراتی که مدام میخواهم بالا بیارمشان...جایی که بغض هایم را مبادله کنم با لبخندهای بی تفاوتی!جایی که دیگر استیصال روزهای کلافگی را در آستین تساهل پنهان نکنم مدتهاست با سکوتم آزارت می دهم... این سکوتِ در پس فریادم .... میدانم!باور کن در پس این فریاد کسی از استیصال رو به زوال است و دلش می خواهد بار و بندیلش را توی کوله خپلش پر کند و با اولین بلیت هواپیمابه مقصدی نامعلوم پرواز کند من مرده ام ... و گویی چنان مرده ام که که حتی برای زایش مجدد حیات انسانی ام زمان، بی نام و نشان درچرخه مقدراتم میگذرد ! آرامبخش ها انگار امروز فراموش کرده اند که باید آرامم کنند...از رختخواب بر میخیزم و مینشینم.لب تاپ رو روشن میکنم. و کلافه و سر در گم،میمانم که چکار باید انجام دهم..این روزها نوشتن هم آرامم نمیکند. که نوشتن آغاز تنهاییست...ولی تنها راهی ست که میتوانم تمام نا گفته ها را به زبان بیاورمزبانی از جنس خشک قلم  که حرکت میکند میان من ، افکار و دستانم

پ .نوشت 1 :

گاه و بی گاه مینشینم فقط به دنیای معنی در کلمات  پست و کوچک فکر میکنم! ...چرا؟

 

پ.نوشت 2:  در خموشی های من فریادها بلندند... گوش بده!

 

* پا نوشت :

آنکه ویران شده از یار مرا میفهمد

آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد

چه بگویم که چنان از تو فروریخته ام

که فقط ریزش آوار مرا میفهمد...." شاعر ...؟ "

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۴۴
delaram **
بنا به تصمیم عظیم خود جوش و طی عملیاتی متهورانه،امسال نسبت به سابقه‌ی چند ساله امخرق عادت کرده و هفت‌سین چیدم. البته نه هفت سینی کلاسیک و دلخواه . رویکردم به‌ سفرهارگانیک و عملکردی بود . از آنجایی که تخم مرغها رو با آب رنگ و گواش تزئین کرده بودم و احتمال فاسد شدن میرفت . بدین جهت نیمروی خوشمزه ای درست کردم  از آن نیمرو  فلفلی که زرده اشبه حالت قلمبه رو سفیدی میمونه ولی کامل پخته میشه .. گزینه بعدی سیب بود. سرکه و سیر که ریختم توی آش و سکه‌هارو هم دادم برای خریدن کرانچی فلفلی.. سبزه و ساعت و آینه رو نمی شد خورد که دستی جمع‌شون کردم..مابین این دید و بازدید ها داو طلب شدم همراه والدین برای دیدن یکی از فامیل های پدری .. برای منی که از مدت زمان طولانی عید دیدنی رو تحریم کرده بودم و بعضا سر بازدیدها! سابقه‌ی مخفی شدن توی اتاقم رو داشتم عجیب بود. مامانم پرسش آمیز نگاهم میکرد و چون خودش معاشرتی و فامیل دوسته مشخصا خوشحال بود شروع به توضیح شجره‌ی پر شاخ وبرگ پدری تا دستم بیاد نسبتم با میزبان چیه.جائی در اواسط جوانی هست که آدم عقب‌گرد می‌کنه به سنت‌ها...شروع می کنی در آوانگارد بازی‌های افراطیت تجدیدنظر کردن.مثل دوران پست مدرن می‌مونه. از اون فضای مینیمال مدرن خسته می‌شی و دوباره تابلوی کوبلن اسبهای وحشی رو درمیاری می‌کوبی به دیوار و سفره‌ی ترمه‌ی منجق دوزی شده رو پهن می‌کنی روی میز.جوری بود که دلم می‌خواست مناسک عید دیدنی رو به کلیشه‌ئی‌ترین شکل ممکن به جا بیارم.کل پروسه از مارچ و مورچ های دم در گرفته تا پوست گرفتن پرتقال و سکوت‌های ناگهانی برام لذت‌بخش بود.مخصوصا کشف مشترکاتی که با فلان فامیل هشتادساله‌م دارم سرحال می‌اوردم.از دغدغه‌های همیشگی من شناختن زوایای شخصیتم بوده.بعضا پرسش‌هایی که ماه‌ها و بلکه سال‌ها راجع به خودم داشتم ظرف سه ربع عید دیدنی پاسخ داده می‌شد: ژنمه. من سیم‌کشی‌های اصلی مغزم رو به وضوح از سمت پدریم گرفتم. اولین بارداداشم کلید رو داد دستم و گفت که تو فازت به بابا این‌ها رفته.تا اون لحظه خودم نقش ژن‌ها رو در روحیاتم نادیده گرفته بودم.بعد که به صرافتش افتادم ،احساس خوشایند تعلق به گروه کردم. دیدن ژن‌هات دست بقیه یه حلاوت خاصی داره.انگار که تکثیر شده باشی...به خوبی میل به جاودانگی آدمیزاد رو ارضا می‌کنه. ویرایش/*توضیح نوشته : امروز وبلاگمو مرتب میکردم تو چرک نویسها دیدم این پست همینجوری افتاده داره خاک میخوره.یه برقی بهش انداختم ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۱۵
delaram **
امروز که خواستی سبزه ات را به آب بدهی،یادت باشد که وقتی سبزه را گره می زنی  دعا کنی خدا هم گره بزند  سرنوشتمان را...  دست هایمان را...  چشمانمان را...  قلب هایمان را...  به هم ....!!  مطمئن باش اینجا کسی هست که آمین گوی دعایت باشد ... .     پ.نوشت 1 :  این روزها که پنجره ی اتاقم را باز می کنم نمی دانم این عطر بهار است که می آید یا عطر تو ؟!.   پ.نوشت 2:  اصلا تو فرهنگه لغات زندگیه من " بهار " یعنی " عشق" .
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۵
delaram **
احساس میکنم این روزها گوشه گیر شده ام.آرام تر... عمیق تر شاید هم..!پاسخ هایی که در قبال پرسش اطرافیانم میدهم از چند کلمه فراتر نمیرود.نه اینکه نگران ظرفیت حوصله مخاطبم باشم...!نه اینکه کسی کاری کرده باشد...  نه اینکه کسی حرفی زده باشد... نه!! فقط دلم گرفته...میدانی ؟ انزوا فهمیدنی نیست! هرچقدر هم در باره اش قلم فرسایی بشه. باز هم قابل درک نخواهد بودباید لمسش کرد... باید زیست ... باید به این جنگ درونی تن داد و تن به تن مبارزه کرد!باید تنهایی را عاشقانه به آغوش کشید و با او درد دل کرد!آه که چقدر دوست دارم همان دختر بچه ی کنجکاو ِ شاد ِ قدیم ترها بودم همان دختری  که تازه آموخته بود رویاهایش را نقاشی کند... تازه برای داستانهایش الفبای جدید آموخته بود.تخیل در اوراق دفترش قد می کشید هنوز حقیقت برایش شکل عروسکهایش بود ومدادرنگی هایش... امـــــــــــا  صد افسوس  که رطوبت روزگار، زنگ زدگی چهره هایمان را به تصویر میکشد  هرچند که خود اصیلمان، مقاوم مثل روزهای نخست، به زیستن ادامه می دهیم و هستیم..اما درد مدام کلمه میزاید... از بی جایی ، بی زمانی و یا شاید هم از بی کسی پی در پی میبافد و می بافد!و این تا به تا بافته های عمدی را تن پوش تنهایی ات میکند!پ.نوشت 1:امان از این چند نقطه ...... امان از این چند نقطه که وای چقــــدر حرف دارد برای گفتـــن !!پ.نوشت 2:این روزها فقط یک نگاه بهت زده مانده، برای زندگی !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۵۷
delaram **
امروز اومدم سری به وبلاگم بزنم... و یه وبلاگ تکونی هم انجام بدم..  وای که چقدر مطالب که همینطور نوشتم و بازخوانی نشده و همونطور چرک نویس برای خودشون جا خوش کردن تو ارشیو. ولی قبل اینکه شاخ و برگهای چرک نویسا مو هرس کنم یه مروری میکنم سال 91 رو ..  سال پر حادثه ، سال پر ماجرا سال زلزله با پس لرزه های مکرر و ویرانگرش سال رکود اقتصادی سال پس رفت ِ هنر و دانش سال استأصل و بی تفاوتی بیراهه های بینهایت ! دوندگی های پر شتابِ بی مقصد سال روزهای دراز و استقامت های کم و.......و.......و! بخواهم بی انصاف نباشم در بین این منفی ها بودنداتفاقاتی هم که زیبا و ماندگار شدند  از نظر کاری پیشرفتهایی  حاصل شد که برایم بسیار عالی بود. پیشنهادات کاری جالب. تجربه های جالبِ مرتبط به شغلم،کارم ، که  سازنده و مفید بودند...! یافتن دوستانی که زرین ترین  و روح نوازترین نقش میناکاری خاطراتم شدند. و بسیاری دیگر... تا دویدیم و رسیدم به 92 ...با یک گل یا هزار تا....اصلا با گل یا بی گل...تقویم کار خودش را کرد...بهار میشود ! عید میرسد!  هرچند حال و روز این روزهای من بامزه است یعنی نه خوب است نه بد ، هرچه گشتم نشد لغتی پیدا کنم تا وصفِ من باشد به هیچ چیز این مملکت تعلق احساس نمی کنم از نوروزش بگیر تا حتی اتاق خوابم از کنار ایران و  آدمها عبور می کنم و تنها شانه بالا می اندازم... دوستشان ندارم...اما متنفر هم نیستم...تنها نمی خواهمشان.... با تمام اوصاف امیدوارم که سال پر باری را شروع کنیم . و در این سال جدید خاضعانه از مدبر هستی احسن الحال را برای همه آرزومند باشم...     پ.نوشت 1 : قرار است اتفاق های خوب خوب بیافتد.... امید این روزهایِ من وصف شدنی نیست !!      پ.نوشت 2 : همیشه بهترین صحبت ها و دیالوگ هام ، وقت مستی بوده... فعلا خمـــــارم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۵۷
delaram **
چیزی هست که تمام وجودم رو فشار میده .بلکم من هنوز فرق کابوس و خاطره رو ندانسته ام.. اما خوب میدونم که اینجا سایه ها جرات دزدیدن خاطره ها رو ندارن اینجا خاطره ها موندن همونجوری دست نخورده و بکر .. در این میانه یادت میتواند تکیه گاهی باشد که این روزها بی بودنت جای خالی اش را احساس می کنم. روزها می گذرند و هرروز بیشتر از پیش از خاطراتمان تهی می شوم. وقتی که می خواهم برای خودم خلوت کنم سعی می کنم به تو فکر نکنم که پریشانم می کنی با حضورت ! و واژه ها در ذهنم وحشی می شوند و هر کدام برای خود سازی می زنند ..تا بیایم آرامشان کنم حوصله خلوت سر می رود و رهایشان می کنم بین آدمهای اطرافم. میدانی که مدتهاست که دیگر توی چشم آدمهای اطرافم نگاه نمی کنم نمیدانم از ترس است یا از بی حوصلگی. ترس از آدمهایی که بدون کلمه حرف می زنند و می ترسم بعضی وقتها که می بینم از دهانشان آتش شعله می گیرد اما همینکه چشم از چشمشان بر می دارم خاموش می شوند، آرام وبا وقار میشوند، خیلی ترسناک است اینکه نتوانی توی چشم آدمهای اطرافت نگاه کنی.اما چشمان تو جیوه ای اند و این خاصیت چشمان توست که پراکنده میکند نگاهت را در شعله های کلمات و هرم آتششان را میگیرد، شاید به این خاطر است که دست به دامان تو شده ام تا شاید این کلمات جان بگیرند...!دارند خفه ام میکنند! لگد می زنند!مشت می کوبند! اما بیرون نمی آیند.حس بدی دارم این روزها و همه اش فکر میکنم تو هم مثل اینها شده ای، آتش میزنی واژه ها را و خاکسترشان را مثل یک شهروند مودب عق می زنی توی کاسه دستشویی تا محیط زیست را آلوده نکنی.   پ. نوشت:   - این روزها همه چیز دارد تکرار می شود برایم ،از عقربه هایی که به عقب بر می گردندمیترسم. . . -این نوشته می شد باز نویسی شود اما یه چیزی رو یه جایی گم کردم  شاید
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۵
delaram **
زندگیم شده مثل بال بال زدنای بی فایده یه مگس توی ظهر گرم تابستون پشت یه پنجره بسته ! و توهم و آرزوهایی که نه دستی بهشون میرسه و نه پایی نای رفتن راهش و داره .انگاری انداخته باشنم توی یه کوره داغ گفته باشن که باید پخته شی و حیفه که بخوای خام بمونی! دریغ از اینکه یادشون رفته من توی کوره ام و حالا از مرحله پختگی گذشتم و دروغ نگم بوی سوختنم میاد ! بسیاری از واگویه هام توی چرک نویس دست نخورده موندنو حسی برای بازخوانی ،غلط گیری ، ویرایش نیست.. همینطورنیمه کاره ان،هیچ بار ادبی ندارن،نقاشیام ،سیاه قلم هام به درد خودم میخوره . سه تارم چموش و خشن شده.. نایی برای نوا ندارد...خلاصه اینکه حالا منم تنها و همدمم همین ستاره ها و شنیدن صدای یه خنده بلند از یکیشون ! مثل اینکه من بعنوان یکی از بازیگرای سیاه پوش تراژدی تلخ زندگی انتخاب شدم و قراره همیشه روی یه صحنه سیاه تئاتر بازی کنم ! حالا کی رفتم  تست دادم و خدا میدونه شاید توی توهماتم رفته باشم ! ایراد نداره بگذار بشکنند سر ما به سنگ ها !!! دیگه حوصله شلوغی و ندارم دلم میخواد تنها باشم و بنویسم آخه به این نتیجه رسیدم ادم توی تنهایی سلول های مرده مغزش زنده و فعال میشن و تبدیل به یه شاهکار میشه منم میخوام یه شاهکار شم ... البته اگه این کرمای کوچولو که این روزا دارن تفکرم و میخورن بذارن ! غلط نکنم ساعت از یک و نیم شب هم گذشته و من مثل هر شب خواب به چشام نمیاد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۲۱
delaram **
برفی سنگین ، صبحی سرد. روحی خسته! حضور مبهم یک هیچ مرا فرا گرفته استگویی تپش های قلبم به شماره است..دمم می رود و بازدم به سختی باز می گردددلم سخت می گیرد این روزهاچشمم سخت می گرید این دقایقلحظه هایم سالها زنده اند.. و پیچک یاد از ساقه های دلتنگی بالا میرودو من غرق یک  ترانه ی سکوت مبهمم... قطره قطره از چشمانم نوای تنهایی می بارد...!پ.نوشت :شاید بروم، شاید دوباره برگردم / اما تو! تکرار نخواهی شد... این را میدانم..*
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۳
delaram **
این روزها هوا هم با درد وارد ریه هایم میشود. وقتی تنفس هم سخت ِ لحظاتم گشته اند..! استنشاق هوای مانده ملولم میکند.میدانی؟ من یک منزویِ تنها نیستم، سعی نکن دلداریم دهی فقط گمگشته ی یک راهم.دلخوشی هایم را گم کرده ام.جایی که لبریز از شادیهای صادقانه باشم.- گم کرده ام -  راه را نشانم میدهی؟ دنبال دنیایی هستم که از زاویه شیشه ی کوچک یک دوربین دیده میشود..  همان زاویه که در آن بعد سوم تلخ زندگی جاری نیست همان زاویه که چشم تا غم نمیرود...  پشت پرده زندگی هم معلوم نیست... و...  شاید این فرود و فراز واژه هایم از روزهای پر مشغله ای هست که پشت سر میزارم ، چه فکری ،چه بدنی ، در مورد بسیاری افراد وبسیاری چیزها باید یه بازنگری کلی انجام دهم.خواسته هام ، آرزوهام  و راه هایی که برای رسیدن بهشون انتخاب کردم  وقتی به پشت سر نگاه میکنم میبینم که برخی چیزها را مفت فروختم و برخی را بسیار گران بدست آوردم.هیچ وقت حساب کتابم خوب نبوده!  وه...! که عجب تناقضی بر پاست در اندرونم... به سکوتی عمیق نیاز دارم..  چون وسعت عمقی که شب به امتداد جاده میدهد ..  که مرموزش میکند. و وهم انگیز!  و خیال سایه ها در امتداد جاده می وزند .در گذرگاه زمان.  عمقی که بتواند ساعتها و بلکه روزها مرا در خود ببلعد... نه که در آن غرق شوم. نه..!  بلکه کائنات را با من همساز کند. به وسعت اقیانوس,عظمتی چون غرش رعد و برق و به ویرانگریه طوفان...شاید هم به پهنای یک درد..  میدانی رفیق؟  جاده ای خیسِ بی انتها ، طبیعتِ سرکش و درخت تنها ولی مغرور و پا برجای محو و ناپیدا در مه غلیظ  را مانند شده ام. این روزها  دلم هیچکس را نمیخواهد، نه جمع دوستانم، نه محفل عارفانه، نه شب شعر... نه تئاتر و نه چیز دیگر.جز سکوت.سکوت.سکوت همه بیگانه اند برایم..حرفی ، سخنی ، پیامی  دیگر هیچ چیز خوشحالم نمیکند که دیگر سکوت است که امنیتم میبخشد که آرامشم را تضمین میکند.  چون اولین سوگند!  اولین پیمان ! آخـــــــــــــرین لبخند... زمزمه زیر لبی این روزهایم شعر  "رهی معیری " شده است : " نه حریفی تا با او ، غم دل‌گویم  نه امیدی درخاطر ،که تو را جویم  ای شادی جان ســرو روان کـــز بــرمـا رفتی از محفـل مــا چون دل ما سوی کجا رفتی..."  مگر نه این است که آموختم  زیستن میان خاک  و خاکستر را  لولیدن در بلوای شب و خندیدن از فرط ناراحتی را ؟  بماند ! بماند که همینقدر و همین اندازه باورم کنی .. که بفهمی ام.که بخوانی حرف های نگفته را، همان  حرفها  ،که بهترنگفته بگذاری  که اینها خاکستر عمرِ رفته اند!خاکستر را کنار بزنی گاه آتشی می شود که می سوزاند و خاموش نمی شود  ایکاش میتوانستم ققنوس وار بر خاکسترم تکثیر شوم... اما سوز هزاران سرمای واپسین دمادم زمستان در رگهایم میدود  کاش این لحظه های وحشی  لحظه ای درنگ میکردند! شاید مرا فرصتی میشد.  آخر من جا مانده ام ...جا مانده ام...  نمیدانم زمان مرا رها کرد یا من زمان را  -  جا مانده ام...! - هرچه ارقام تقویم نزدیک شدن بهار و عید را به رخ لحظه هایم میکشند.. آشوبی وجودم را بر میگیرد...  یه کوله  و یه جاده که به آرامش میرسد شاید برای فرار از خودم  و شاید  چیزاهایی که گرداگردم رو احاطه کرده  هنوز خیلی چیزا اون طور که باید نیستن!پ .نوشت :سه تارت سخت مینالد لطفی! روحم زلالم ساختی مرد .. در این خلوت محزونِ شبانه ..عجب دشتی ست این گوشه ی دلکش ات ...!پ.نوشت :از میان تمام قافیه ها به دو نخ سیگار و فنجان قهوه ای تلخ  و نوای اشنای دوست بسنده کردم!  در این بزم خلوتم کسی دعوت نیست...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۱۲
delaram **