سردرگمی های پایان سالم
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۴۵ ب.ظ
چیزی هست که تمام وجودم رو فشار میده .بلکم من هنوز فرق کابوس
و خاطره رو ندانسته ام.. اما خوب میدونم که اینجا سایه ها جرات دزدیدن خاطره ها رو ندارن اینجا خاطره ها موندن همونجوری دست نخورده و بکر .. در این میانه یادت میتواند تکیه گاهی باشد که این روزها
بی بودنت جای خالی اش را احساس می کنم.
روزها می گذرند و هرروز بیشتر از پیش از
خاطراتمان تهی می شوم.
وقتی که می خواهم برای خودم خلوت کنم سعی
می کنم به تو فکر نکنم که پریشانم می کنی با حضورت ! و واژه ها در ذهنم وحشی می شوند
و هر کدام برای خود سازی می زنند ..تا بیایم آرامشان کنم حوصله خلوت سر می رود و رهایشان
می کنم بین آدمهای اطرافم. میدانی که مدتهاست که دیگر توی چشم آدمهای اطرافم
نگاه نمی کنم نمیدانم از ترس است یا از بی حوصلگی. ترس از آدمهایی که بدون کلمه حرف می زنند و می ترسم
بعضی وقتها که می بینم از دهانشان آتش شعله می گیرد اما همینکه چشم از
چشمشان بر می دارم خاموش می شوند، آرام وبا وقار میشوند، خیلی ترسناک است اینکه نتوانی
توی چشم آدمهای اطرافت نگاه کنی.اما چشمان تو جیوه ای اند و این خاصیت چشمان توست که
پراکنده میکند نگاهت را در شعله های کلمات و هرم آتششان را میگیرد، شاید به این خاطر
است که دست به دامان تو شده ام تا شاید این کلمات جان بگیرند...!دارند خفه ام میکنند!
لگد می زنند!مشت می کوبند! اما بیرون نمی آیند.حس بدی دارم این روزها و همه اش فکر میکنم
تو هم مثل اینها شده ای، آتش میزنی واژه ها را و خاکسترشان را مثل یک شهروند مودب عق
می زنی توی کاسه دستشویی تا محیط زیست را آلوده نکنی.
پ. نوشت:
- این روزها همه چیز دارد تکرار می شود برایم
،از عقربه هایی که به عقب بر می گردندمیترسم. . .
-این نوشته می شد باز نویسی شود اما یه چیزی رو یه جایی
گم کردم شاید
۹۱/۱۲/۱۷