افاضات...
دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ب.ظ
ساعتهاست من و این سیگار نیم سوز و این چایی یخ بسته روی میز، کنار پنجره نشسته ایم و هزار تناسخ را پای همین پنجره گریسته ایم. کوله بارم از ابهامات سنگین شده و دیگر دنبال دلیل نمی گردم و در سکون و بی وزنیِ واژه ها سکوت را مزه مزه میکنم روزهایم آرام ولی سنگین عبور میکنند و رنگ تکرار را می توان براحتی در روزهایم دید،رنگ باختن ... رنگ خاک شدن در زمین خود ... رنگ تردید ... چقدر بی ثمر تلاش میکنم تا حالم را ببرم به هوایی دیگر و گرفتگی هایم را
بزارم به حسابگرفتاری های روزمره گی ها ، نمی شود طفره رفت و بهانه گرفت مدام مشت هایم گره اش شل و سفت می شود..گاهی هم باز باز...می دانی که...! استیصال روزهای کلافگی را در آستین تساهل پنهان میکنم می دانم مدتهاست با سکوتم آزارت می دهم.این سکوتِ در پس فریادم .... !! باور کن در پس این فریاد کسی از استیصال رو به زوال است و دلش می خواهد بار و بندیلش را توی کوله اش پر
کند و با اولین بلیت هواپیما به مقصدی نامعلوم پرواز کند.....پ.نوشت1:دلتنگی حس عجیبی است... آدم را.. آراااااام.... آرااااام... نا آرام میکند...!!
۹۲/۰۲/۲۳