واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

ببینم٬ تو بهشت باید خودمو از خدا بپوشونم یا از غلمان* ها؟

*غلمان٬قلمان؟

 

پ.نوشت 1 :

هیزی پایان ندارد

 

پ.نوشت 2:

 جایی خواندم:  این روزها دلم هوای میوه ممنوعه دارد ، تایید میکنم :  هوای درختانی که هر شاخه شان هزار سیب دارند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۲
delaram **
مدام مینویسم و پاک میکنم ... کمی مکث، اندکی تفکر و دوباره چرخش قلم... بیهوده و نا امید و تکرار مکررات... خودکار رو روی برگه سفید با بی حوصلگی پرت میکنم و غلتیدنش را حریصانه تماشا میکنم.... چرخش روزهایم و روزگارم را تجسم میکنم در دورادورهای ذهن.. .به مرور بر میخیزم. برخی خاطرات شادم میکند و برخی غمگین .. باور کن حتی خاطرات شادم نیز خرده هایی برای زخمی کردن روحم رنجاندن و اندوهگین کردنم دارند...  و حتی یاد آوری شادترین هایم نیز بهانه ای دارد که اشک را به تالاب چشمانم دعوت کنند..  یک سال پیش / دو سال پیش / سه سال ......  و عمر می گذرد همچون   تصویری محو ، صدایی فراموش٬ خاطره ای متلاشی٬ لبخندی بی اعتبار و نوشته ای پاک شده.  چرا؟ چون دنیا پر از اتفاق ِ افتاده س و دکمه آندو یا دیلیتش دستِ من نیست.  بس که چیزایی خودشونو می چسبونن به دست و پای زندگی آدم یا اصلا می شن خود تار و پود لعنتی زندگی. میشن شاهد غیر قابل انکار حقیقت .  حالا تو هی یکی رو بفرست پی نخود سیاه به یکی حق السکوت بده ، یکی رو قایم کن.... اینها هستن، اتفاق افتاده ن و به میل تو تغییر نمی کنن.  مثل ِ ؟  کتابهایی در زندگی انسان هستند که تقدیم شده اند و ناگزیرند که بار این تقدیم شدگی را تا ابد حمل کنند عکس هایی "وجود دارند" ، رنگی، بزرگ، واقعی، دیجیتال، و حتی "بر دیوار" زخم هایی که می خورد همه وجود آدم را مثل جذام...!حالا فروغ هم که هی بپرد بگوید " جذام بیماری بی درمانی نیست .....به یاریشان شتافتن و اینا" آرام و محو نمی شوند. دیوارهایی در دنیا هست که اگر بار تصویری جز آنکه قرار بود را حمل کنند ویرانه می شوند بر لحظه لحظه زندگی آدم  پ.نوشت 1:  وای بر روزی که طعم ترک کردن و ترک شدن آشنا شود!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۰
delaram **
هر وقت فکر میکنم که بشر در موقع تنهایی چگونه رفتار میکند به این نتیجه میرسم که دیوانه ای بیش نیست و کلمه ای از این بهتر نمیتوانم بیابم.اولین بار که این فکر به خاطرم خطور کرد بچه بودم. *دلقکی موسوم به روندال در سالون سیرک که خالی از جمعیت بود میگشت و هر وقت به آیینه میرسید کلاه خود را از سر برداشته به تصویر خود تعظیم میکرد. *آنتوان چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته بود و سعی میکرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را به سر بگذارد. *لئو تولستوی روزی به مارمولکی آهسته میگفت:«حالت خوب است؟» مارمولک روی سنگی دراز کشیده خود را گرم میکرد.تولستوی دستهایش را در جیب کرده و با کمال احتیاط باطراف می نگریست،گویی می خواهد مطلب مهمی را با مارمولک در میان گذارد و خم شده گفت:«اگر از من بپرسی حالم خوب نیست!» *ولادیمیسکی کشیش روزی کفش خود را در جلوی خویش گذاشته و به آن امر میداد حرکت کند.چون کفش راه نیافتاد پرسید:«نمیتوانی راه بروی؟ پس بدان که تو بدون من قادر به حرکت نیستی!!» *خانمی را دیدم که بشقاب شیرینی را جلو خودگذاشته و مشغول خوردن بود.یک یک شیرینی ها را مخاطب ساخته میگفت:«تو را بخورم؟» بعد که میخورد میگفت:«دیدی خوردم!!» *الکساندر بلوک روی پلکان کتابخانه عمومی ایستاده بود.ناگهان کنار رفته راه را باز کرد که کسی بگذرد.من از دور او را تماشا میکردم ولی هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۴۲
delaram **
من یکی ، مشتری قصه‌های غمناک و بی پایان نیستم ولی زندگی را نمی‌توان چرخاند. قهرمان‌های اساطیری‌ام آرام آرام دارند محو می‌شوند،مثل بسیاری از چیزها و آدم‌های دیگرکه طوری می‌روند که حتی دلتنگ نبودنشان نمی‌شوم. دوست دارم بعد‌ها که در صندوق را باز کردم به یاد بیاورم که زمانی آدمهایی دورو برم بوده اند،زن و یا مردش فرقی نمیکند.همین بس برایم  بوده اند ، که امروز قصه‌شان را زیر گرد و خاک پنهان کرده اند وشاید دوست داشته اند همیشه دور و اسرار آمیز باقی بمانند.با تمامی این اوصاف و حس و حال  قدیم تر‌ها فکر می‌کردم لحظه خداحافظی آرام آرام به سمتم می‌خزد امروز اما به سمت ام می جهد..!آنقدر که دوست دارم لحظه‌ها را کنسرو کنم و عزیز ترین‌ها را برای همیشه نگه دارم  آه .... آه....  وقتی دیگر باره دلم نتپد، قلم خشکم میل به نوازش و ردیفِ  سی و دو واژه ، ندارد!  واژه هایم میمانند و می پژمرند...همه هست ها یم بودند میشوند.. و جمله خاطرات بر باد می روند.. در باغکوچه های میعادگاه دیگر کسی به انتظار کسی نیست! آنچه باز می ماند درد بخیه است که پس از التیام آغاز می شود.     پ . نوشت1 : کاش دنیا فقط برای این روز‌ها کمی جادویی میشد  آرزوی بزرگ کودکانه‌های دورنزدیک به آسمان و متصل به زمین با نخی از جنس هفت سالگی و دنباله‌های بیست و نه سالگی  پ.نوشت 2 :  -در عشق چه امیدی می‌یابید؟ +اگر عاشق باشم همهٔ امید‌ها را؛ و اگر نباشم هیچ.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۱
delaram **
وقتی مثل استاد مجید انتظامی چشمانت رو بستی و آهنگ از کرخه تا راین رو رهبری ارکستر کردی، وقتی مثل آقا اصغر همون فیلم دف زدی و تموم بدنت رو با ضرباهنگ دفِت هماهنگ کردی، وقتی مثل استاد حسین علیزاده تار گرفتی دستت و باهاش نوا نواختی، وقتی مثل فیلم شب یلدا آهنگ تولده رو گوش کردی و باهاش سرمست رقصیدی و زار زدی، وقتی مثل آهنگ نی نوا خودت تو خودت غرق شدی، وقتی مثل سید خلیل با تنبور غریبی نواختی و دیدی داری میلرزی وسطش، بدون دیگه نوشتن کافیه، قلمو بذار کنار،مث همه این بالاییایی که گفتم به اندازه همه عمرت گریه کن فقط...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۶
delaram **
بعضی وقت ها هست که دستم به هیچ جا بند نیست اینجور مواقع کاغذ هایم مخلوط عجیبی می شوند از فکر ها ی پرنده،خیالات سمج و موجوداتی که بخاطر عجیب بودن تنهای تنها می مانند. همیشه نخی باید باشد که این دانه های کوچک شناور را به هم برساند و جمله ها ربطی منطقی با هم داشته باشند. معلق مانده ام، هیچ نخ و سوزنی هم پیدا نمی کنم. گاهی ابر های سیاه جلوی ماه را می گیرند،امشب از آن شب هاست.چند سال پیش که برادر دوستم یک روز صبح رفت که زود برگردد و دیگر هیچ وقت بر نگشت(دوستم بعد ها گفت که آدم ها و چند سگ، کوه ها را گشتند ولی برادرش را پیدا نکردند) فهمیدم که گاهی کابوس  آنقدر واقعی می شود که میخکوب می کند، حتی آشفته از خواب پریدنی هم در کار نیست.پ.نوشت :  تو راست گفته بودی که غصه های بزرگ ابر های سیاه اند.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۳
delaram **
زندگی این روزهایم فضایِ سورئالی داردوقتی می گویم سورئال منظورم رویایی و حسرت بر انگیز نیست شامل چیزی بر عکسِ آن میشود.هر روزش شده سال 2012 . خب 2012این نیست که شهاب سنگی گمشده از کهکشان های دور بی آن که دیده شده باشد بخورد به زمین.این نیست که زلزله بشود،که زمین ترک بردارد.که مرکزثقل زمین اینوروآنورشود.این نیست که آسمان سه روز سیاه شود. سیاه ِ سیاه؛ بی آنکه خبری از کسوف و خسوف همیشگی باشد.یا آنقدر زمین گرم شود و یا آنقدر سرد که یکهو بترکد از گرما و سرمایش.یا موجودات عجیب و غریب حمله کنند به زمین و موجودیتش را روی کولشان بگذارند و بروند. یا هزاران و یک داستان ِ ساینس فیکشن دیگر. دو هزارو دوازدهِ من همین امروزِ منه  تمام زیر و بم هایش عیناً فردا هم تکرار شود. و تو هی نگاه کنی به دیروز و امروز و فردا و ببینی همشان عین هم است. سال 2012 یعنی برف که می بارد ذوق نکنی که میتوانی پیاده تمام ِ راه ِ برفی را به خانه بروی و در راه دوستت برف ِ درختان را روی سرت بتکاند.اصلاً سال 2012 یعنی تو دلت نلزرد که نکند امسال برف نیاید، نکند امسال برف بازی نباشد؛ نکند سال 2012 یعنی ته ِ ته ِ دلت – حتی یکذره – بگذرد که مبادا این برف ِ فردا و پس فردا کارت را دیر کند؛ مختل کند. سال 2012 یعنی تو هی حساب نکنی کی شب ِ یلداست.و تند تند درس هایت را بخوانی که آن یک شب خیلی خوش تر بگذرد. یعنی شب ِ یلدا هم بشود یک شب مثل ِ شب های دیگر.با یک دقیقه، یک ساعت، یک سال حتی! طولانی تر بودنش.سال 2012 یعنی در تاکسی که نشستی و به آهنگ ِ "رها " رسیدی راهت را طولانی تر نکنی بی دلیل.سال 2012 یعنی هی نپرسی چرا، هی نگویی نه، هی همه چیز برایت عجیب نباشد، سر رفته باشی از همه چیز، دلت نلرزد، گیر نکند...! هی به یاد نیاوری روزگار کودکی را که – غم بود؛ اما کم بود - روزهای کودکی را بگذاری توی یک بطری شیشه ای و رهایشان کنی در دریا. آنقدر که غباری بنشیند به روی همه ی روزهایشان به اندازه ی تمام ِ دقایق آدم بزرگی. سال ِ 2012 یعنی خنده ی ته ِ دل نباشد.از آن خنده ها که نمی شود قایمشان کرد. بند نمی آیند لامصب ها.از آن لا مصبی های قشنگ که سر بزنگاه سر می رسیدند همیشه خدا؛ دلت درد می گرفت.از آن خنده های به جرز دیوار حتی! سال 2012 یعنی چمدان ِ رفتنت مدام آماده باشد. هیچ چیز ِ لعنتی ای برایت گیر و گرفت نداشته باشد دیگر.یعنی زاغ های فراق فراوان باشند.پ.نوشت 1 : خُب! حالا بگو؟ چند نفرمان سال 2012 اش سر نرسیده است؟    پ .نوشت 2 :  این روزها یک سری خطِ قرمز که  خودم میکشم دورِ خودم یک خط سفید که در صورت عدم موفقیت دیگران دورِ من خواهند کشید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۳
delaram **
این روزها رنگ دیگری به خود گرفته اند،نه سیاه هستند و دردناک نه سفید هستند و سبکبال رنگ فراموشی محض هستند تمام این لحظه های خاکستری.میانِ درد و سبکبالی را هیچوقت دوست نداشته ام وقتی دردی داری می دانی که باید پی چاره باشی و یا تحمل کنی وقتی درد می رود می دانی تا مدتی آرامشی نسبی داری .اما وقتی در بی خبری محضی همیشه ترسی هست از اینکه باز دردی در راه باشد و تو ندانی این درد تازه اندازه تحمل تو هست یا نه.به کنکاشت آرشیوم مشغول شدم امروز . رفتم سراغ مطالبی که هیدن کردمشون..  یه سری مطالب که حذف شدن ولی تو بایگانی بک اپشون رو دارم  مرور خاطرات خیلی لذت بخش و درعین حال دردناکه  وقتی تمام راهی که رفتی رو برمی گردی و باز همون حال و هوا رو احساس می کنی من در گذر این چند سال و خورده ای که لحظه لحظه های تلخِ پررنگ و شیرینیِ کم رنگ زندگیمو می نوشتم چه لحظات عجیبی رو پشت سرگذاشته ام.چقدر عوض شدم... چقدر تغییر کرده ام! و آنچه به جاست تصویر محو آن زن خسته را که بیاید توی کافه تاریک و پر از دود بنشیند قهوه تلخی بنوشد کتابش را بخواند و چند خطی بنویسد و برود .همه قصه ها که نباید یکجور تمام شوند.بگذار قصه من با یک علامت سوال همیشگی برود گوشه صندوق و سالها خاک بخورد.از من نپرس چرا - نمیدانم چرا  .  من هم از تو حتی نمی پرسم چرا.نمیخواهم تصویر هیچ چیز را در ذهنم بنویسم یادگارهای زندگی بر من بماند همین موهای سفید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۰۰
delaram **
چه بلاهتی در با هم حرف زدن هست! چه بلاهتی در حرف زدن هست! آدم اگر بداند که همین یک بار را برای دیدن کسی، آن‌جور کسی، فرصت دارد فقط سکوت می‌کند. باید کنار هم به آن پشتی تکیه می‌کردیم، درخت‌های سرمازده‌ی لختِ بیرون را نگاه می‌کردیم و در سکوت می‌گریستیم. پ.نوشت1 : بدی‌ش این بود که تو می‌دانستی همان یک بار است. بدی نبود، بی‌انصافی بود. چرا با زندگی وداع کردی؟!پ.نوشت 2 : انارها خون به پا کرده اند!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۲
delaram **
می‌گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. الان درست یادم نیستاما فکر می‌کنم به فکرم رسید همان موقع که اگر آدم با یکی باشد ، راحت تر می تواندسختی ها را تحمل کند. سعی کردم مجسم کنم که کنار مورد علاقه ام دراز کشیده‌ام و دارم به باران نگاه می‌کنم. درست همین لحظه ، همان وقت هم فکر کردم که هرکیمی‌خواهد  کنارم باشد، باشد،ولی نمی‌تواند این احساسهای خفه ام  که انگار مرده‌ام و وجود ندارم، را از من بگیرد. بنابراین زدم بیرون، بدون چتر....نه که خواسته باشم چیزی را حس کنم یا این‌که مثلا موش آب‌کشیده زیر باران تصویر خیلی قشنگی است.  نه !... چترم را جایی فراموش کرده ام...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۸
delaram **
1همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد   زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد  سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد  که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد  مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار  که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد  مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد  به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم : پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد  مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن همین یک اشتباه از آشنا  بیگانه می سازد- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 2مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را   کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی  فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۹
delaram **
این روزهایم به تلخی سپری میشوند. یه حس گم و گور یک تغییر زیر پوستی چیزی خوشحالم نمیکند.. یک سری اسناد و مدارک رو به اتمام رسوندم با وجودی که حجم بزرگ کاری امسالم بود ، باز از ثبت و بایگانی مالی اشان خرسند نیستم.. حس بازی لی لی کودکانمه ام را دارم... راستش را بخواهی یک لنگه پا بازی کردن سخت نیست ، ولی مشکلات زندگی از پاهایم بیشتر شده  است .ریشه هایم مثل سابق قوی نیست.. دلم محکم نیست، نمیشود!! ...چرا این روزهایم را کسل شده ام؟!  چند بار بمیرم و زنده شوم تا این بازی هراسناک  مرا به آخرین خانه ببرد ؟ دو سه روزیه با خودم قهر کرده ام. یکجور اعتصاب درونی.به خانه ام درکلوب دات کام سر نزده ام.سراغی از مهمان ها و دوستان مجازم نگرفته ام.چند روزی بود اینجا هم سر نزده بودم روزهایم در سکوت و سکونی خاص میگذرد... حتی حس اینکه برای ناهار به خانه برم را هم ندارم. ز جمع اشنایان میگریزم.و به کنجی میخزم آرام و خاموش! فقط این فکر وا مانده را وادار کرده ام که بدود ، بدود بلکه عرق بریزد و بشود از عرقش جوهری گرفت و جمله ای نوشت.  اما هیچ به هیچ برابریم و فقط منم که ریه هایم را ورزش کامروایی به سوی مرگ داده ام.. با بی حوصلگی هرچه تمام پیتزایی سفارش میدهم.پشت میز  کنار لب تابم نشسته باز فکر میکنم. فضا فقط پر از دود و بوی عود است و ته سیگار های بجا مانده.از پک های عمیقِ پیا پِی فکری که همه جا میرود و نا امیدانه دوباره باز میگردد میگریزند از من افکارم.بلاغت تنهاییم را میبینی؟خودم نیز ،قصد گریز دارم از این کالبد دلگیر ..من از اینجا خواهم رفت ..به همین زودی ! شک نکن... خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری تا این شعر را زمزمه میکنم یهو شعر هوشنگ ابتهاج در زبان جلوه گری میکند که میگوید :   در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند دلتنگی ها از انگشتانم می چکد...و بی دلیل دلم میگیرد..لب تاب راخاموش میکنم . سراغ اسناد مالی میرم شاید انها بهتر بتوانند از دست افکار هزار و یک رنگ مرا بدزدندپ.نوشت : در پست قدیمی نوشتم تنهایی تنهاتر از ان است که دیده شود.. باید بدین جمله پاراف میکردمش که دلتنگی دلگیر تر ازآن است که سخنی بگوید!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۵
delaram **
دارم به این جمله  فکر میکنم که همیشه میگن یه نخ سیگار آدم رو آروم میکنه.. من موندم این هم آدم قد یه نخ سیگار نیستن؟ چقدر دلم آرامش میخواد...!! آآآه یک نخ آرامش دود می کنم به یاد نا آرامیهایی که از سروکول دیروزم بالا رفته اند یک نخ تنهایـی ،به یادتمام دل مـشغولیهایم یک نخ سکوت،به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام یک نخ بغض ،به یادتمام اشکهای نریخته کمی زمان لطفا...!! به اندازه یک نخ دیگر به اندازه قدمهای کوتاه عـقربه. . . !!   مختصر توضیح : پشت پنجره ی بخار گرفته به وقت تنهاییت ،عصر یک روز تعطیل بارانی .. تو باشی و سیگار و یک فنجان قهوه ی تلخ!..میوزیک لایت خلوت و شیشه بخار گرفته..یک بغض کهنه و یک چشم خیس..  پ.نوشت 1 : خدایا بیا کمی باهم قدم بزنیم، باران از تو! سیگار از من!   پ.نوشت 2 : زنی را دیدم؛ خسته که دیگر آرزویی در سر نداشت. به دنبال ســــــکوتی بود به قامـــــت تنـــــهایی اش.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۳۰
delaram **
*استعدادها نیز گاهی در کلنجار با زمان به تاراج میروند... من زمانی سخنور خوبی بودم اکنون.... انبوه واژه ها فقط میپیچند در ذهنم یارای برآمدنشان نیست ازین دهان ... ازین وجود ... طغیانگر ...مسکوت ، چه تناقضی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۰۰
delaram **
زمانی اینجا جای دنج و خلوت نابم بود. ناشناس بودم . دل گویه هایم حاصل کشیدن قلم بروی برگه های سفید و انتقال به بایگانی دنیای مجازیم.. بی هیچ واهمه و هیچ واسطه می نوشتم مثل کلبه امن و دنجِ مجازی ام در سایت کلوب با " ماه آسمان". قرار نیست که همش بنویسی و همه ببیند و یادگاری بنویسند.گاهی هم دلت یک عزلتِ زلال ، چیزی شبیه به یک خلوت ناب ، طلب میکند..!که داشتنش ملزم به  شناخته نشدن بوده است. و یحتمل چنین نیاز برخواسته از تعلقات باطن است که گویی به دنیای غریبه ها تعلق داشته ام همان سایه های محو پشت پنجره .همان لبخند محو یک رهگذر ناشناس . شاید اینگونه  یادآوری یک خاطره ی قدیمی بودم..یک حس غریب اما مشترک البته گفتن ندارد که اینجا همیشه بارانی نوشتم. همیشه از حس گس جدایی .. از طعم خیسِ اندوه! گاه انقدر دور شدم از خویشتنِ خویش که برای بیان ،گذاشتن همین یک . هم کافی میشد. عشق را به زبان مادری زمزمه کردم و گاه آخر پیاده به خانه بازگشتم.. اما زمان، زمانِ شکستن پیله شد با شعری و آغازی!. "غمگین نپاش بر تنِ دفتر دوات را گاهی بیا گریز بزن خاطرات را" ولی افسوس که چون پیله ات شکستی و همین که از پیله ات بیرون زدی، مردمک ها تنگ شد و نگاهها تیز...کلمه به کلمه ات تعبیر و تفسیر شدند. واژگان منجمد و بیروح بسویت روان!پیغامهای مستقیم که مخاطبشان بی جرم و جنایت متهم است...پغامی میرسد از دوست ،در باب حرف و حدیثِ دور...!ازانسانهای تافته و جدا بافته مدعیان به افتخارات نداشته!! اما چه نیکو ، آموخته ام ،دستی که زخمه به ساز میزند هرگز یاد نگیرد زخم به دل زند! آموخته اند سایه روشن بزنند به طرح جویبار و جنگل و آبی آسمان..از سایه های تیره به دل واهمه دارد... مانده ام که چرا سکوت هم که میکنی سکوتت را به پای نفهمی ات میگذارند.  به حساب اینکه میترسی  و یا زبان بیان نداری.  نمیدانند کوتاه آمدن ، با کم آوردن را فاصله ای بس دور است... ..و نمیدانند....سکوت خطرناک تر از حرفهای نیش دار است! نمیدانند عالَمی را یک سخن ویران میکند و سکوت ، خاکستر! نمیدانند آنچه دارند افتخارات بی جهت و غرور های بیهود ه است...!! و من دوباره ورق ورق میکنم دفتر چه خاطرات ِذهنم را برمیگردم به ماههای اول امسال و پایانی سال قبل.... ان روزها که سایت کلوب بازدید نداشت اما من امکان به بازدید داشتم و میدیدم که چطور کلبه ام را به کنکاشت و مکاشفه زیر و رو میکنند.روزانه و به ساعت ..  مداوم برمیگشتند و به تردید مینگریستند. مکث میکردند.. و...... بگذریم!!اما در کنار آن نمیدانند ها این را هم نمیدانستند هیچ کس توانایی آن را ندارد که مرا به درجه ای از حقارت برساند که نسبت به او کینه ای دردل داشته باشم و بالطبع ملزم هم  نیستم، استفراغهای ذهنی وتفکرات مچاله شده یک سری انسانهای مجازی رانده از حقیقت ، لبریز از عقده های سرکوب شده  رو مورد واکایی و کالبد قرار دهم... ناگاه به لبخندی از خود پرسیدم: ایا نمیتوانستی به جمله محقر و کوتاه مدیان را بکوبی؟ جواب میرسداز باطن: من ِمن همیشه در بازخورد با کلمات صبور بوده ام و آرام . چه ان زمان که ناشناسی سخن از لی لا و وبلاگش برایم  پیام فرستاد بی آنکه دلیلی داشته باشد برای راز گوییش چه ان زمان که از محبوب محجور کادو پیچ شده درجعبه رنگی  سخن راند از حقایقی بس برهنه و عریان و. سخنی ازفرزند شهید به میانه آورد و تصویری...حال چرا من منتخبِ این راز شنوی بودم هنوز هم برایم گنگ و مبهم است! اما باز هم سکوت و بی تفاوتی دلنشین و انتخابِ من شد. که اگر بنا بود له شدن روح کسی را ببینم، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نبود؛جایی بود با نور کم آن نور کم سایه روشن های دست یک استاد است.. آموخته هایش خلاف آنچه که باید انجام میدادم. چرا که منِ  دل آرام به دفعات صبر را امتحان کردم و غرور و سکوت را دندان زدم. اما هنوز اولین خانه ی این خانه های بی شمار ِ بازی لی لی زندگی را جلوتر نرفته ام. تهمت خوردم و توهین شنیدم،فریاد کردم ،شاید دشنام هم داده باشم ، با ژست روشنفکری در باب مکاشفه ی مشکلاتِ روحی افراد ساعت ها گفتمان کردم ، اما هنوز سر خانه ی اولم... درس خواندم ، کار کردم ،کودک ماندم ،آن قدر جلوتر رفتم که پیر شدم . هنوز اما به دور که نگاه می کنم ، به قدر نا فهمی ها خانه ی خالی مانده است در بازی برای دانسته و ندانسته هایم سکوت میکنم لطفا بفهم.. همین!
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۴
delaram **
با بعضی آدمها باید در حد بضاعت مغز و شعورشان همصحبت شد یا وضعیت آب و هوا را پرسید یا مدل روز را تشریح کرد..چون نه راز دار خوبی هستند! نه حرفت را می فهمند! معرفت درک تو را ندارند و من کم ندیده ام این اینگونه جماعت را نامشان را گذاشته ام "همنشینان چای عصرانه"!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۱ ، ۱۳:۰۶
delaram **
گمان می کنیم همه چیز را درباره ی مهمترین چیز دنیا می دانیم: عشق . ما زندگیمان را ناامیدانه در جستجوی کسی می گذاریم که به ما عشق بورزد... احساس سخاوتمندی حقیقت و درستی کرده و وقتی که که پس از بی اندازه جستجو وادار می شویم که با زمانهای طولانیِ تنهایی و انزوا روبرو شویم ،! زنگی را نا عادلانه می نامیم.... نه ...! من اما زندگی  بی عدل را نا عادلانه نمیخوانم که بدین باور رسیده ام .. آنچه که اکنون با ان روبرو هستم باید مقاوم باشم و بپذیرمش بی هیچ آشوب بی هیچ فراموشی نازنینم.. باور کن هراز گاهـی ..فانوس یادت را ..میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچله  روشن میکنم ..  خیالت راحـت !!  من همان منم  هنوز هم در آین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره ..   میان این کوچه های تاریکِ خاطره پرسه میزنم..!پ.نوشت 1 : ماه دایره غمگینی ست... قاصدکها قول داده اند قاصدک ها قول داده اند لام تا کام چیزی نگویند...!پ.نوشت 2:هر شب بیراهه ها را تارسیدن به تو میدوم
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۴
delaram **
امشب ساقی عقلم  در سرای آیینه های متروک گام می نهد واژگانی از جنس سخت ازکمین گاه طعنه بر میخیزدو به سبوی چشمانم مینگرد که چه غریبانه تا افق برگونه هایم می رقصند! حال منو اگه بپرسی باید بگم درگیرم...درونم دنیایی است پر از مه و سرما و یخبندان گویا در لغت نامه ها زمهریر یادش میکنند...درسته سراسر زمهریرم.پر زقندلهایی نه از جنس بلور بل از جنس اشکهای نچکیده ی چشمانم..درگیرم! درگیرِ خیلی چیزها که جزئی از زندگی است ...کلی هم خود زندگی...زنده ام ..نفس می کشم..بالا می روم و دوباره به نقطه اول پرت می شوم...می جنگم تابه آنچه می خواهم برسم..اما غافل ازخودم هستم ..نمیدانم خود بازیچه زندگی شدم ...چه تلخ است روز آخر رفتنت، قصه ای برای گفتن هم نداشته باشی فردایت  هم هنوز نامعلوم باشد... به هر چه بود و نبود است می گذرد حال از نگاه تو ، اگرزندگی همین کارهای روزمره همین نفسیست که می آید و می رود از سینه بلی ..هنوز زندگی می کنم.اما اگر فکر می کنی شاید زندگی چیزی بیشتراز اینها باشد، نام مرا درمیان زندگان جستجو مکن...لابد در این لحظه  با خودت میگی : دل ارام؟! حالا این حرفها و این معماری کلماتت چه ارتباطی به  عنوان پستت داره ؟! ستاره داود کجا و گلایه از روزمرگی های  دلمرده کجا....شایدم میگی باز چه مرگته دختر!واسه  توضیح باید ساده بگم... بی هیچ واژه آرایی ادبی ، اولا که ربط داره ... بذا دکمه استاپ خاطرات رو بزنم و کمی برم عقب تر...اووووووووو// همینجا!!بچه که بودم هر وقت تو حیاط میخوابیدم و زل میزدم به آسمون پر ستاره هر ستاره که خوشم میومد و نشون میکردم بلند میگفتم: این ستاره بخت ِ منه که امشب طلوع کرده.و میخندیدم! هر موقع هم میپرسیدم اسم این ستاره چیه .داداشم حالا واسه از سر وا کنی، شایدم من بد پیله میکردم و اون خوابش میومد برای فرار از توضیحات و پیامدهایپاسخ بعد از این سئوالم میگفت اسمش *ستاره ی داوده*هر کسی واسه داشتنش یه ستاره ازآسمون میچینه.شاید ستاره تو بی نام و نشونه... شایدم هر ستاره ای که پر نور تر و چشمکش بیشتر به چشم بیاد سریع دستت رو میبری بالا و میگی ایناها این ستاره منه... اصلا شایدم ستاره تو هم اسمش داودیه. ولی گاهی اوقات هم پیش میاد هوای دلت انقدر ابریه که هیچ ستاره ای چشمک نمیزنه. چه برسه به اینکه ستاره اقبالت  به اسم خاصی هم نامگذاری بشه!امروز یاد ستاره بلند اختر کردم زین سبب که چند روزی ؛ هوای آسمانِ دلم ابری ست..ستاره ای نمیدرخشد و رنگها در میان شبهای بی مرزِ نگاهم مرده اند! یاد دورانِ شادیهای بی دلیل و عمیق کودکانه ام افتادم و در آسمان ستاره همیشگی ام رو جستم .چشم به اسمان دوختم افسوس که ابرها  رنگ ستم دارد و آسمان تعزیه خوان !آه.. اینهایی که نوشتم دل نوشته نیست نازنین شاید هذیان نبشته با مسماتر باشد. چیزی شبیه به پِرت نوشته ! وقتی گذشته و خاطرات، برش میخورند و فریم فریم از مقابل چشمانت عبور می کنند کمانه میکند این حس تنهایی لعنتی... و در هم میکوبدت.. و کمر به قتل احساست می بندد دل نوشته ها هم  بوی هذیان میگیرد دلبرکم.. آزرده مشو ... دلگیر نباش از دل آرامت! بگذار حرفهای سر بسته همینطور بماند . مثل فنجان چای دم نکشیده. پ.نوشت 1 :هر وقت دلتنگ شدی آسمان را نگاه کن .ستاره ای هست که عاشقانه تو را می نگرد ومنتظر توست اگر باور داشته باشی می بینی با تو حرف می زند .فقط کافیست عاشقانه نگاهش نگاه کنی نامش چندان هم مهم نیست، احساسی که بر روحت و روانت القا میشود ارزنده است ، ان احساس را بازگویش مکن..پ .نوشت 2:و هر وقت ستاره ای را دیدی آرام و کم نور، ستاره ای که چشمک نمی زند اما آرام نگاهت میکند.. نامش را دل آرام بخوان...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۷:۴۲
delaram **
همه شب های غم آبستن روز طرب است /   یوسف روز ز چاه شب یلدا آید                                                                          هندوانه رویاهایتان شیرین...                                                                                                                              انار موفقیت هایتان پر دانه....                                                                                                                             پسته خاطراتتان خندان ...                                                                                                                                                         قصه زندگی تان خوش ....      عمرتان چون یلدا بلند باد....♥   ♥    ♥                                                                                                                                                                                                                                                                                       پ.نوشت1 :چله بردن برای خانواده عروس از سنتهای کهن شب یلدا، است تازه عروس ها چله اتون پرشگون و فرخنده باد...پ . نوشت 2 :صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود   " سعدی "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۹
delaram **
دستم ومی زنم زیرچونم.انگشتم میلغزه روی لب هایی که حالا بیشترازهمیشه ترکهایی رو روی خودش سوار کرده.بلند می شم و میرم جلوی آینه . رژ لبی رو که تازه خریدم با دقت می کشم روی لبهام . لبها رو به هم می مالم تا ترکی ازقلم نیفته .یه لیوان شیر گرم برای خودم می ریزم ومیشینم پشت سیستم . صفحه ی ورد و باز می کنم .دست و دلم برای نوشتن بی حوصله است . چند وقتی- سکوتی سخت و ضمخت کلماتم رو پنهان کرده  . این روزهای شلوغ بیشتر از همیشه نگرانی رو توی دلم زنده می کنه . می ترسم ... می ترسم از گیر کردن توی چرخه ی بی حد وحصر و بی رحم این ماشین زدگی وبشم یکی ازمصادیق"ازخود بیگانگی " ترسم ازفراموش کردن خندیدن های بی پرواست از فراموش کردن لذت بی اندازه ی شیطنت های بچه گانه . از ندیدن کفش دوزکهایی که یه زمانی تو خونه باغ قبلیمون جزء "فوریتی" هام محسوب میشدن. می ترسم از تنیده شدن توی پیله ای که مجالی برای دیدن و شنیدن نده ... می ترسم  که کم کم یه گچ سفید بردارم و تا شعاع یک متری یه دایره دور خودم بکشم  ، گچ و بذارم کنار و برای خودم دست بزنم که: آها ... اینم از دنیای من ... و بعد هر رنگی که خواستم بهش بزنم ... اون وقت دیگه فرقی نداره اون رنگ سفید باشه یا سیاه ...  که سبز باشه یا آبی ... که اونوقت هر رنگی باشه  اون دنیا رنگش سیاه - ... می شینم و مرور می کنم روزهایی رو که بی اختیار کم کم جزئی از زندگی آدم هایی می شدیم که هر کدوم دنیایی رو جلوی چشممون به تصویر می کشیدن . روزهایی که " من " رو مجموعه ای از اندیشه ها و اعتقادات می دونست نه کسی که قدش یک متر و فلان است و رنگ چشمهاش بهمان ! روزهایی که حرف از پارتو و کلمن و بوردیوو دورکیم فضای دوستی هامون رو پر می کرد نه حرفی از جنس رفتن به کدوم آرایشگاه و خرید کردن از کدوم فروشگاه ... روزهایی که با اشتیاق وسط دانشکده می ایستادیم و از احساس بی نظیرمون بابت خوندن  " شازده احتجاب "  صحبت می کردیم . انگشتهام رو روی لیوان شیری که کم کم داره سرد می شه راه می برم ... تا نزدیکی- لبم میارمش ... آروم لب هام رو تجربه می کنه ... می خورمش واین بار مزه ای شیرین و چرب همراه با شیر دهنم رو پر می کنه ... لیوان و می گیرم جلوی چشمم ... تصویری از ترک های لبم روی لیوان نقش بسته ... دستی به لبهام می کشم ... این بار ترکها بی پرواتر از قبل زیر دستم حرکت می کنند . دوباره باید  برم  سراغ رژ لبی که تازه خریدم وتا رسیدن به جلوی آینه رژی روکه همراه با شیر فضای دهنم رو پر کرده مزه مزه می کنم ... پ.نوشت 1: این روزها بیشتر از همیشه به احساسم شک می کنم ... به رویاهای رنگ و وارنگی که آروم توی آغوششون فرو می رم ... ترس و شک ترکیب وحشتناکی- ! پ.نوشت 2: اس ام اس گفت ..."دلم نه عشق می خواهد نه دروغ های قشنگ ، نه ادعاهای بزرگ ،نه بزرگ های پر ادعا ! دلم یک فنجان قهوه میخواهد و یک دوستِ صمیمی که بشود با او منطقی صحبت کرد و پشیمان نشد."
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۲۳:۳۷
delaram **
این روزها من خدای سکوت شده ام .خفقان گرفته ام تا ارامش اهالی دنیا خط خطی نشود.... سکوت خطرناک تر از حرفهای نیش دار است! بدون شک کسی که سکوت میکند روزی سرنوشت حرفهایش را به شما نشان خواهد داد....پ. نوشت: این بار هم من میز نم ، تو برقص، جناب زندگی ،،،!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۲۲:۳۵
delaram **
عصر یک روز پاییزسیزدهم آذر ماه ....مرور میکنم مثل همیشه وقایع را از اول صبح که بیدار شدم تااااا عصر روز حادثه علاقه ای به مطلب طولانی ندارم و عاجز از ایجاز می باشم.  کات میکنم ماوقع را از تا عصر ساعت 5...محل کار هستم و طبق روال همیشه اسناد مالی و هزاران دغدغه.../ //دینق  " آی..م .. کالینق یو... "*از پشت گوشی صدای لرزان دختر دایی شنیده میشه و  از بین آن همه کلمات کج و معوجی  که ادا میکند تصادف را پر رنگ و واضح میشنوم.که چیزی مثل صدای (((( دنگ)))) توی مغزم می پیچید. پر از آشوب و هراس میشوم  از واژه هایِ به ترس آلوده که حقیقت را در خویش میبلعند.  اندکی مکث میکنم و در آرامشِ آمیخته با یک حس گنگ و موذی مینشینم.. با مرزی از سکوت به  طپش قلبم و اصوات درهم پلی میزنم... گویی هیچ اتفاقی نیافتادهسکوت همکارم توام با نگاه استفهام آمیزو نگران، هم نوا میشود با آهنگ ناموزون اضطراب نهان ولی آشکارم  هاج و واج نگاهم میکند , شاید او نیز از تغییر ناگهانیم ترسیده است. شاید صدا در حنجره او  نیز شکسته  تا بخواهد حتی کلمه ای بگوبد.. انگار جملاتی را که شنیده ام درون مغزم منجمد شده و دارد ارام آرام ذوب میشود و میلغزد در تمامی رگهایم. نه برای جانبخشی و شعف که برای جانکاهی و درد!به ناگاه  ساغر چشمانم شراب اشک را می خواند وجادوی احساس در اسرارخانه دل به عزم غوغا برخاسته.ودود....ودود...چرا عبارت یا ودود در ذهنم متجلی میشود؟هیچ نمیدانم! گویی از خداوندگار طلب مِهر  دارم...گویی میخواهم گوشزدش کنم که اورا بدین صفت نیز میخوانندش. بلکه مابین دو انتخاب   نمک گیر نامش شود! شاید هم میخواهم رقص سکوتش را در جام تردیدم بشکنم..پ.نوشت 1 : یه سری خاطرات عمری هستن. مثل همین امروز روزی که تا نیمه اولش بسیار عالی بود و نیمه دوم به بعد بسیاری بغض گره خورده در دلم رو سربسته نگه داشتم!پ.نوشت 2 : ودود یعنی بسیار مهربان، با این صفت خواندمش بلکه بداند من نیز اورا به مهربانی میشناسم. پس ناامید بر اعتقادم نسازد. چه زیبا نامی دارد این مهربان خالقِ هستی که زیبا نشانم داد  مهرش را و عطوفت بی پایانش را.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۹
delaram **

اخرین واگویه هایم به تو بهترین و نرمترین آن نخواهد بود. من این مکاشفه ی درونی ام را دوباره به شکل واژه های پریده رنگ و گنگ رمز می کنم .   تباینی آشکار میان  اندیشه هایی که فهم را فاهمه می بخشند و روح  را می خورند روز به روز این حباب رشد می کند ،و هر بار که رد نوک تیزی  بی اعتمادی بخراشدش ؛ ترس می خزد تو . مثل رویا می ماند که بزایمش و چنگ نزنم از درد ... از ... وقتی نگاه سر می رود ، حرف پاره می شود و خنده  می خشکد رویا هم می پرد می رود دور دستی جایی دلش را خوش می کند ساکن و بی رفت .. می مانی یک جایی این طرف یا آن طرفتر از تو هیچ گله ندارم اما بدان بخشیدنت  سخت  دشوار است ، سخت ..!! اگر روزی دوباره یادت سراغم را گرفت پشیمانی سراسیمه در افکارت را کوبید از کنج ذهنت نامم را یافتی و یا هر چیز دیگری از تو می خواهم دگر پی من مباشی چندی است ...که من برای گذر از تو سفر کرده ام دیگر هیچ نخواهم گفت.. و تنها جوابم سکوت است که این بزرگترین اعتراض دل من است به تو!  فقط بدان پاسخ بسیاری از حرفها سکوت و بر خی حرفها نفس عمیق است نفس عمیقی میکشم و سکوت میکنم.. در برابر آنچه به ناحق گفتی  در نبودم. کاش جسارت آن را داشتی که بگویی حرفهایت را آنجا یی که خود حضور دارم. حتی آنها را که من دروغ میپندارمشان و یا وهم! رفتی ...؟  به سلامت! آنکه از وسع دید من خارج میشود و میرود به حرمت آنچه با خود می برد حق بازگشت ندارد... هرگز!!

پ.نوشت1

خط زدن بر حرمت من پایان من نیست .. آغاز تنهایی خودِ توست..  

پ .نوشت :2 انسانها گاه از جایی می افتند.. از بلندی.. از بام... از اسمان بدترینشان میدانی چیست؟ چشم...چشم.... چشم هرگز نخواسته بودم اینگونه از چشمم بیوفتی....

 

**

برای صبا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۵:۱۴
delaram **
باید بروم رفتن آغاز زیستن است.اما مجبور نیستم با کسی رقابت کنم.یا از کسی بهتر باشم.نیازی به احترام بیرونی یا تایید شدن ندارم.من ،! هستم واین به اندازه کافی شگفت انگیز وزیبا هست اگر درگیر وحاشیه ها نشوم.سبک زندگی می کنم.چون برگ بر روی اب.نه چون سنگ که غرق شوم در زندگی نه چون خاشاک که با هر موج فروروم وبرون آیم... پ.نوشت : یادت بماند. آن نی که روحمان را تسکین می دهد، همان چوبی است که درونش را با کارد خراشیده اند
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۳
delaram **
به دور از این هیاهو های غیر واقعی و بازی نقابها در یک جامعه مجازی و حاشیه دار...! دلم کویر می خواهد وتنهائی و سکوت ! نه دیوار می خواهم ، نه در و نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم نه پائی که در نوردد مرزهایم را و نه قلبی که بشکند سکوتم را نه ذهنی که سنگینم کند از حرف و نه روحی که آویزانم شود من باشم و تنهائی ِ ژَرف ِ کویر . . ، و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست . . !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۶:۳۷
delaram **
رفتن ، همیشه رفتن نیست. گاهی نشسته ای روی مبل .لیوان چای را گرفته ای دستت وحتی شاید درجواب حرف های کسی سر تکان می دهی. شاید پشت پنجره بهار باشد شاید پایت روی برف های ترد زمستان باشد.مهم نیست . وقت رفتن که برسد ،خودت می فهمی. نه بال لازم است نه پا. از سرزمین های یخ زده خودت می روی به دوردست های نا شناسِ خودت،هنوز چایی می نوشی سرت را به علامت تائید تکان میدهی. فقط تو دیگر نیستی کسی نخواهد فهمید ولی ، تو از خودت کوچ کرده ای.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۹
delaram **
اصلا" نه تو و نه من ... شاید این زمین زیادی چرخیده است ،که ما دور افتاده ایم از هم... به حکم این دل تنگ خیال می نگارم ... و تو اگر خیالت با من است که نمیدانم ...دستم را بگیر و پرتم کن به آسمان ..همین امشب که خورشید خمیازه کشیدآماده میشوم .. میخواهم دل بکنم از زمین چنانکه دلم ؛ هرری بریزد ...از هولناکی این شتاب ! مهتاب را گفته ام چای دم کند من و تو به رسم عشق بازی دیرین لبه ی ماه بنشینیم و فنجان به دست .. تاب .. تاب ... و من تو را مهمان کنم به ریسه رفتن های کودکانه .. پ.نوشت 1 :غیبت تو در پیاده رو های شب غم قدیمی باران را مضاعف می کند !پ.نوشت 2 :کسی که نشسته است ، همیشه خسته نیست، شاید جایی برای رفتن نداشته...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۱۴
delaram **
زیستن در میان طبقات مختلف اجتماعی به من می آموزد که هیچ چیزی آدمی را راضیوخشنود نمی سازدمگر اینکه آگاه باشداززندگی چه می خواهد؟وجایگاه خود را بشناسد!زندگی سرشار از بودن است به شرطی که آدمی دریابدارزنده ترین بخش بودنش ، نه فقط مهم بودن بلکه مفید بودن او برای جامعه انسانیست.پیمودن راه های تعیین شده وهموار شاید امن وراحت باشد اما ما را از لمس شگفتی های  زندگی محروم می سازد اکنون همه اندیشه ام این است.زندگی چقدر مرا دوست دارد.که نمی گذارد مرداب شوم.من چه نا آگاهانه از زندگی گریخته و با مشکلاتش جنگیده ام.و تمام تلاشم این بوده که ساکن شوم.او چه اندیشمندانه در پی ام روان است ومرا به زیستن فرا می خواند. اکنون به تمام مشکلاتم لبخند می زنم از عمق وجودم ممنونشان هستم که مرا به لمس زندگی ترغیب می کنند.از تمام آنچه مرا به چالش کشید. مرا به تکاپو انداخت.مرا لرزاند و ویران کرد تا بدانم هستم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۶
delaram **
چرا قلم تقدیر خط کشید بر روزهایی که می توانستم تبسم کنم ، اما لبانم دوخته شد با نخ اندوه ، و ساعتها ی عمر تلف شد برای فراموشی عشق و شکستن دل.حالم خوب است اما تو باور نکن !این روزها که هیچکس راستش را نمی گوید من راستگوتر از همیشه شده ام حالم خوش نیست باور کن... پ.نوشت :زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۱ ، ۱۷:۱۱
delaram **
در خالی بی نهایت لحظه ها و حضور منقبض اشیاء پُر ملال هوای پُر غبار پلشتی چه وزنی دارد !وقتی که بغض ابر بر گلوی آسمان پنجه می ساید... دلم را پرنده ای ربود که روح باز افق را پیمود و با آهنگ صداقت پرواز را زمزمه کرد....!!پ.نوشت :دیر امدی ... از گریه خوابم برد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۱ ، ۱۶:۰۱
delaram **