خانه ی مجازی/*
يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۰۴ ب.ظ
زمانی اینجا جای دنج
و خلوت نابم بود. ناشناس بودم . دل گویه هایم حاصل کشیدن قلم بروی برگه های سفید و انتقال به
بایگانی دنیای مجازیم..
بی هیچ واهمه و هیچ
واسطه می نوشتم مثل کلبه امن و دنجِ
مجازی ام در سایت کلوب با " ماه آسمان".
قرار نیست که همش بنویسی و همه ببیند
و یادگاری بنویسند.گاهی هم دلت یک عزلتِ زلال ، چیزی شبیه به یک خلوت ناب ، طلب میکند..!که داشتنش ملزم
به شناخته نشدن بوده است. و یحتمل چنین نیاز برخواسته از تعلقات باطن است که گویی به دنیای غریبه
ها تعلق داشته ام همان سایه های محو پشت پنجره .همان لبخند محو یک رهگذر ناشناس . شاید
اینگونه یادآوری یک خاطره ی قدیمی بودم..یک حس غریب اما مشترک البته گفتن ندارد که اینجا همیشه بارانی نوشتم. همیشه از حس گس جدایی .. از
طعم خیسِ اندوه!
گاه انقدر دور شدم
از خویشتنِ خویش که برای بیان ،گذاشتن همین یک . هم کافی میشد. عشق را به زبان مادری
زمزمه کردم و گاه آخر پیاده به خانه بازگشتم..
اما زمان، زمانِ شکستن
پیله شد با شعری و آغازی!.
"غمگین نپاش بر تنِ
دفتر دوات را
گاهی بیا گریز بزن
خاطرات را"
ولی افسوس که چون
پیله ات شکستی و همین که از پیله ات
بیرون زدی،
مردمک ها تنگ شد و نگاهها تیز...کلمه به کلمه ات تعبیر
و تفسیر شدند.
واژگان منجمد و بیروح
بسویت روان!پیغامهای مستقیم که مخاطبشان بی جرم و جنایت متهم است...پغامی میرسد از دوست ،در باب حرف و حدیثِ دور...!ازانسانهای تافته و جدا بافته
مدعیان به افتخارات نداشته!!
اما چه نیکو ، آموخته ام ،دستی که زخمه به ساز
میزند هرگز یاد نگیرد زخم به دل زند!
آموخته اند سایه روشن
بزنند به طرح جویبار و جنگل و آبی آسمان..از سایه های تیره به دل واهمه دارد...
مانده ام که چرا سکوت هم که میکنی سکوتت را به پای نفهمی ات میگذارند. به حساب اینکه میترسی و یا زبان بیان نداری.
نمیدانند کوتاه آمدن ، با کم آوردن را فاصله ای بس دور است...
..و نمیدانند....سکوت خطرناک تر از
حرفهای نیش دار است!
نمیدانند عالَمی را
یک سخن ویران میکند و سکوت ، خاکستر!
نمیدانند آنچه دارند افتخارات بی جهت و
غرور های بیهود ه است...!!
و من دوباره ورق ورق
میکنم دفتر چه خاطرات ِذهنم را
برمیگردم به ماههای
اول امسال و پایانی سال قبل....
ان روزها که سایت کلوب بازدید نداشت اما من امکان به بازدید داشتم و میدیدم که چطور کلبه ام را به کنکاشت و مکاشفه زیر و رو
میکنند.روزانه و به ساعت ..
مداوم برمیگشتند
و به تردید مینگریستند. مکث میکردند.. و...... بگذریم!!اما در کنار آن نمیدانند ها این را هم نمیدانستند هیچ کس توانایی آن را ندارد که مرا به درجه ای از
حقارت برساند که نسبت به او کینه ای دردل داشته باشم
و بالطبع ملزم هم نیستم،
استفراغهای ذهنی وتفکرات مچاله شده یک سری انسانهای مجازی رانده از حقیقت ، لبریز از عقده های سرکوب شده رو مورد
واکایی و کالبد قرار دهم...
ناگاه به لبخندی از خود پرسیدم: ایا نمیتوانستی به جمله محقر و کوتاه مدیان را بکوبی؟
جواب میرسداز باطن: من ِمن همیشه در بازخورد
با کلمات صبور بوده ام و آرام . چه ان زمان که ناشناسی سخن از لی لا و وبلاگش برایم پیام فرستاد بی آنکه دلیلی داشته باشد برای راز
گوییش
چه ان زمان که از
محبوب محجور کادو پیچ شده درجعبه رنگی سخن راند از حقایقی بس برهنه و عریان و. سخنی ازفرزند شهید به میانه آورد و تصویری...حال چرا من منتخبِ این راز شنوی بودم هنوز هم برایم گنگ و مبهم است!
اما باز هم سکوت و بی تفاوتی دلنشین
و انتخابِ من شد. که اگر بنا بود له شدن روح کسی را ببینم، آن جا زیر
نور شدید یا در تاریکی محض نبود؛جایی بود با نور کم آن نور کم سایه روشن
های دست یک استاد است.. آموخته هایش خلاف آنچه که باید انجام میدادم.
چرا که منِ دل آرام به دفعات صبر را امتحان کردم و غرور و سکوت را دندان زدم.
اما هنوز اولین خانه
ی این خانه های بی شمار ِ بازی لی لی زندگی را جلوتر نرفته ام.
تهمت خوردم و توهین
شنیدم،فریاد کردم ،شاید دشنام هم داده باشم ، با ژست روشنفکری در باب مکاشفه ی مشکلاتِ
روحی افراد ساعت ها گفتمان کردم ، اما هنوز سر خانه ی اولم...
درس خواندم ، کار
کردم ،کودک ماندم ،آن قدر جلوتر رفتم که پیر شدم . هنوز اما به دور که نگاه می کنم
، به قدر نا فهمی ها خانه ی خالی مانده است در بازی
برای دانسته و ندانسته
هایم سکوت میکنم
لطفا بفهم.. همین!
۹۱/۱۱/۰۱
تو گلاویز هیچ حرف صادقانهای نبودهای،تو ...قواره فهمیدنهای من نبودهای
تو دلبستهی مراد هیچ درختی نشدهای،
تو آشفتهی صدای هیچ بارانی نگشتهای،
تو تنپوش زخمی هیچ سلاخی نشدهای،
تو اندازهی شعور سادهی من زنانگی نکردهای،
تو به پهنای دل من دلدادگی نکرده ای
تو به وسعت نگاه من، عذاب وجدان نداشتهای.
تو ... قوارهی فهمیدنهای من نبودهای.
پس قابل تاسفی، قابل ترحمی، قابل اغماضی و قابل بخشش.