از جنس حریر...*/
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۵۱ ب.ظ
من یکی ، مشتری قصههای غمناک و بی پایان نیستم ولی زندگی
را نمیتوان چرخاند.
قهرمانهای اساطیریام آرام آرام دارند
محو میشوند،مثل بسیاری از چیزها و آدمهای دیگرکه
طوری میروند که حتی دلتنگ نبودنشان نمیشوم.
دوست دارم بعدها که در صندوق را باز کردم به یاد بیاورم که زمانی آدمهایی
دورو برم بوده اند،زن و یا مردش فرقی نمیکند.همین بس برایم بوده اند ، که امروز قصهشان را زیر
گرد و خاک پنهان کرده اند وشاید دوست داشته اند همیشه دور و اسرار
آمیز باقی بمانند.با تمامی این اوصاف و حس و حال قدیم ترها فکر میکردم لحظه خداحافظی آرام آرام به سمتم
میخزد امروز اما به سمت ام می جهد..!آنقدر که دوست دارم لحظهها را کنسرو کنم و
عزیز ترینها را برای همیشه نگه دارم
آه .... آه....
وقتی دیگر باره دلم نتپد، قلم خشکم میل
به نوازش و ردیفِ سی و دو واژه ، ندارد!
واژه هایم میمانند و می پژمرند...همه هست ها یم بودند میشوند..
و جمله خاطرات بر باد می روند..
در باغکوچه های میعادگاه دیگر کسی به انتظار کسی نیست!
آنچه باز می ماند درد بخیه است که پس از التیام آغاز می شود.
پ . نوشت1 :
کاش دنیا فقط برای این روزها کمی جادویی
میشد
آرزوی بزرگ کودکانههای دورنزدیک به آسمان و متصل به زمین
با نخی از جنس هفت سالگی و دنبالههای بیست و نه سالگی
پ.نوشت 2 :
-در عشق چه امیدی مییابید؟
+اگر عاشق باشم همهٔ امیدها را؛ و اگر نباشم
هیچ.
۹۱/۱۲/۰۷
.
.
.
انسان از بدو زاده شدن حریفی قدر و توانمند به نام زمان دارد حریفی که هیچ گاه هیچ کس در هیچ کجا بر او غلبه نکرده.....افسوس!