واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

تنهایی _ ماکسیم گورکی

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۴۲ ب.ظ
هر وقت فکر میکنم که بشر در موقع تنهایی چگونه رفتار میکند به این نتیجه میرسم که دیوانه ای بیش نیست و کلمه ای از این بهتر نمیتوانم بیابم.اولین بار که این فکر به خاطرم خطور کرد بچه بودم. *دلقکی موسوم به روندال در سالون سیرک که خالی از جمعیت بود میگشت و هر وقت به آیینه میرسید کلاه خود را از سر برداشته به تصویر خود تعظیم میکرد. *آنتوان چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته بود و سعی میکرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را به سر بگذارد. *لئو تولستوی روزی به مارمولکی آهسته میگفت:«حالت خوب است؟» مارمولک روی سنگی دراز کشیده خود را گرم میکرد.تولستوی دستهایش را در جیب کرده و با کمال احتیاط باطراف می نگریست،گویی می خواهد مطلب مهمی را با مارمولک در میان گذارد و خم شده گفت:«اگر از من بپرسی حالم خوب نیست!» *ولادیمیسکی کشیش روزی کفش خود را در جلوی خویش گذاشته و به آن امر میداد حرکت کند.چون کفش راه نیافتاد پرسید:«نمیتوانی راه بروی؟ پس بدان که تو بدون من قادر به حرکت نیستی!!» *خانمی را دیدم که بشقاب شیرینی را جلو خودگذاشته و مشغول خوردن بود.یک یک شیرینی ها را مخاطب ساخته میگفت:«تو را بخورم؟» بعد که میخورد میگفت:«دیدی خوردم!!» *الکساندر بلوک روی پلکان کتابخانه عمومی ایستاده بود.ناگهان کنار رفته راه را باز کرد که کسی بگذرد.من از دور او را تماشا میکردم ولی هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۸
delaram **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">