تنهایی _ ماکسیم گورکی
سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۴۲ ب.ظ
هر وقت فکر میکنم که بشر در موقع تنهایی چگونه رفتار میکند به این نتیجه
میرسم که دیوانه ای بیش نیست و کلمه ای از این بهتر نمیتوانم بیابم.اولین بار که این فکر به خاطرم خطور کرد بچه بودم.
*دلقکی موسوم به روندال در سالون سیرک که خالی از جمعیت بود میگشت و هر
وقت به آیینه میرسید کلاه خود را از سر برداشته به تصویر خود تعظیم میکرد.
*آنتوان چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته بود و سعی میکرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را به سر بگذارد.
*لئو تولستوی روزی به مارمولکی آهسته میگفت:«حالت خوب است؟» مارمولک روی
سنگی دراز کشیده خود را گرم میکرد.تولستوی دستهایش را در جیب کرده و با
کمال احتیاط باطراف می نگریست،گویی می خواهد مطلب مهمی را با مارمولک در
میان گذارد و خم شده گفت:«اگر از من بپرسی حالم خوب نیست!»
*ولادیمیسکی کشیش روزی کفش خود را در جلوی خویش گذاشته و به آن امر میداد
حرکت کند.چون کفش راه نیافتاد پرسید:«نمیتوانی راه بروی؟ پس بدان که تو
بدون من قادر به حرکت نیستی!!» *خانمی را دیدم که بشقاب شیرینی را جلو خودگذاشته و مشغول خوردن بود.یک یک شیرینی ها را مخاطب ساخته میگفت:«تو را
بخورم؟» بعد که میخورد میگفت:«دیدی خوردم!!»
*الکساندر بلوک روی پلکان کتابخانه عمومی ایستاده بود.ناگهان کنار رفته
راه را باز کرد که کسی بگذرد.من از دور او را تماشا میکردم ولی هر چه نگاه
کردم کسی را ندیدم...
۹۱/۱۲/۰۸