ابر سیاه...!
جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۳ ق.ظ
بعضی وقت ها هست که دستم به هیچ جا بند نیست اینجور مواقع کاغذ هایم مخلوط عجیبی می شوند از فکر
ها ی پرنده،خیالات سمج و موجوداتی که بخاطر عجیب بودن تنهای تنها می
مانند. همیشه نخی باید باشد که این دانه های کوچک شناور را به هم برساند و
جمله ها ربطی منطقی با هم داشته باشند. معلق مانده ام، هیچ نخ و سوزنی هم
پیدا نمی کنم. گاهی ابر های سیاه جلوی ماه را می گیرند،امشب از آن شب هاست.چند
سال پیش که برادر دوستم یک روز صبح رفت که زود برگردد و دیگر هیچ وقت بر
نگشت(دوستم بعد ها گفت که آدم ها و چند سگ، کوه ها را گشتند ولی برادرش را
پیدا نکردند) فهمیدم که گاهی کابوس آنقدر واقعی می شود که میخکوب می کند، حتی آشفته از خواب پریدنی هم در کار نیست.پ.نوشت : تو راست گفته بودی که غصه های بزرگ ابر های سیاه اند.
۹۱/۱۲/۰۴