واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

پدرم مرد روزهای سخت و نفس گیرِ من. همراهم. همدمم . مونسم. تنها دوست بی ریای من. تاج سرم تو اگر نباشی ، من هیچِ هیچم. چون پرکاه در برابر بادهای سهمگین روزگار. باور کن...! تنها مردی هستی که با تمامی ناتوانی های جسمی ات میتوانم با غرور و اعتماد بهش تکیه کنم. و با اعتماد فریاد بر آرم که قویترین حامی را به کنار دارم ،بی انکه بیاندیشم چقدر نحیف گشته ای... فدای چشمان بیمارت که زیبا دیدن را به دخترکت آموختی..بهم بگو... با من سخن بگو پدر چرا مسیر عوض شد چرا قلب گرمت نافرمان گشت.. و دنیای الوان و رنگی من بیرنگ و تار گشت؟  تو نباشی تنها ترینم . و حتی غمگین ترین...!  میشنوی؟هر دم و بازدمت یک تضمین برای زندگی من است. برای زیبا دیدنم. برای خندیدنم. برای عاشقانه سرودن های روح بیقرارم! برای مغرورانه های روح سرکش و رام نشدنیم تو را باید داشته باشم. دل آرام سرکشت پیش تو رام و آرام است. چون امنیت را با تمامی وجود حس میکند .  پدر! هوای خانه بدون دلت چه بارانی است. کجاست گرمی شب های سرد خانه ی منآن روز که دل آرامت را به آغوش کشیدی و به اشک گفتی دیگر هیچ آرزویی ندارمجز دیدنت در لباس خوشبختی ام. دانستم چقدر گذشته تلخم تورا رنجانده.. فهمیدم چرا گاه کمرت  خم میشود و درد میکشی.. نه اینکه غم فرزند کمر پدر را خم میکند؟ پ.نوشت 1 :  جز قلب گرم تو،  قلب تپنده هیچ مردی را برای عشق امن نیافتم. هرکه بیاید تمنایی دارد و چون نیابد زخمی گذاشت میرود . تو بی تمناترین بودی و ماندگارترین...!پدر - نباشی ، نیستم..!! همین!پ. نوشت 2 : برادرم را دوست دارم.. چون رنگ پدرم را به ارث برده است!  اگر روزی پدرم نباشد،صلابت شانه های برادرم جبران نبودن های پدرم خواهد بود..!  اما یقین دارم هرگز جای خالی اش را برایم پر نخواهد کرد.جز خودت جای خالیت را هیچکس پر نمیکند! پ.نوشت 3: تشنه ات میشوم. سر میکشم دلتنگی ات را و بغض بالا می اورم. لعنت به بغض!                                                                                  بمان... همین...!!!  برای قلب شکسته ام بمان..!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۹
delaram **
سکوت طولانی مفهوم رضایت نیست.. آغاز ناباورانه یک پایان است...  من غرق این سکوت ، مبهوتِ این پایانم ... و تو آغاز این پایان را هم حس نکرده ای خواهش میکنم بی حوصله گی هایم را ببخش. بد خلقی هایم را فراموش کن . بی اعتنایی هایم را جدی نگیر...در عوض من هم تورا می بخشم که مسبب همه اینهایی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۱ ، ۱۳:۲۲
delaram **
در  اندرونی دلم نقل یه حرفایی هست که بگم میری،نگم می میرم ! بعضیا بدجوری عاشق میشن عشق یعنی تو بمون...من میرم....!!پ.نوشت : مصافِ عقل و احساس تمام شد... بازنده شدم بین این دو! مهم نیست. خودکارِ سفیدم تمام شد، برای کنار هم چیدن واژه های بی سر و ته! "دردِ من از بی همدردیه" : این جواب کسیه که پرسید دردت چیه؟ امشب سکوتم رو شکستم؛ بغضم باز شد...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۱ ، ۱۷:۰۰
delaram **
بگذار به زبان ساده خودم بگویمدنیا خیلی کوچک است ؛ با همه ی قلدربازی هایش خیلی حقیر است و من دراقیانوسی بیکران ، هی دست و پا می زنم بلکه جایی برای روح  پروازی باز کنم ..و خواستم با سهراب قایقی بسازم برای رفتن به آن سوی بی سو ! ... نشد ..میدانی که من عاشق اقاقی های سفید بودم...  دلبرانه هایم سرفه های تلخ آن نویسنده ی بی قرار بودمادرانه های عزیز از دست رفتهسکوت شکسته ی گل مریم   عزیزی که نگران کبوتر زخمی ست بیقراری های دل آرام بغض های آشنا  پدری تنها، نگران از دخترکش نفس های سنگین اما تو که بی محابا به قضاوتم  نشستیحکم دادی و بی جرم و جنایت  سنگسار کردی روح رامِ بیگناهم را به عبارات تلخ و سکوت سنگین...! تلخ گفتارت باران شد که به دل بارید و در دل ماند!نمیدانم شاید ....اگر صبر میکردی با تو به  نقاشی رنگین کمان بر سینه ی آسمان می رفتماگر می آمدی ؛ لا به لای شاخه های درخت ها ،برایت دنبال خورشید می گشتم  اگرتامل داشتی و حوصله داشتی ؛ حوصله ام سر نمی رفت از این دنیای  خاکستریِ .. خاکستریِ .. خاکستری  ...کاش می شد پیراهن چرک آسمان را آنقدر شست و شست ؛ تا دوباره آبی شود ... پ.نوشت : برای عشق پرستو را مخواه ... پرستو مهاجر است و ماندنی نیست پرستوی مهاجرم شدی که زودتر از هر زمان بهانه رفتن گرفتی.. پروازت را به خاطر میسپارم  پنجره دلم را میگشایم. بال بگشا و تا بیکرانه ها برو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۱ ، ۰۹:۱۳
delaram **
بیشتر ترانه های ما برای باران است چون در منطقه ما باران کم می بارد و هر آنچیز که کم باشد خواستنی تر می شود.در اشعار و ترانه های شما سفید پوستاندقت کردم بیشترشان در مورد عشق و محبت است...(.............؟)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۸
delaram **

نویسنده معاصردرآخرین سطرکتابش، اینگونه نوشت :

قصه همخوابگی با دختران خیابانی دربسترهائی از اسکناس، کودکان اسلحه به دستِ مزدور، مرده هائی متعفن از فشنگهای کارخانجات اسلحه سازی ، مردمانی گرسنه کنار خیابانهای سرگشتگی بشر، بالا و پائین شدن سهام بورسهای ابر شهرها و نطق های مصلحانه و بی تاثیر سردمداران . 

 "این قصه افول تمدن ماست "

فردای آن روز ، دست خط هایش را به یک انتشاراتی در وال استریت فروخت و با یک سوم پولش یک دختر خیابانی خرید، با یک سومش یک طپانچه ی خودکار و مابقی اسکناس هایش را در بورس سرمایه گذاری کرد . . !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۱ ، ۰۷:۴۰
delaram **
نمی دونم چی نوشت: نرم نرمک ..آسته آسته که میاد.. انگار ته دلت قیر و ویری میره که شاید !! بمونه. مخصوصا وقتی خسته ی رفته ها  و رفتن ها باشی... بعد تو  هم نرم نرمک ،یه روزی یه وقتی یه جایی...حس ماندگاری رو تجربه کنی  . حس غرق شدن درعمیق ترین خلسه ی زندگیت..شاید روزی !!!همینجورنوشت :این روزا شلوغه برام ..ولی خوب..گاهی یه شلوغ خوب ،بهتره از خلوت یخ زده ست ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۱ ، ۱۸:۴۲
delaram **
اگر دگر باره زندگی دومی را آغاز میکردم سخن کمتر می گفتم.بیشتر گوش می دادم تمامی دوستانم را به شام دعوت می کردم بی آنکه نگران لکه هایی که بر فرش می افتد یا مبل رنگ و رو رفته است باشم. اگردگر باره زندگی دومی را آغاز میکردم  دوستت دارم های بیشتر و مرا ببخشید های فزونتری نثارت می کردم.لیکن از هرآنچه گفتم مهمتر اگر یکبار دیگر زندگی می کردم هر لحظه آن را در چنگ می گرفتم. به آن می نگریستم و آن را واقعا می دیدم هر لحظه را زندگی می کردم و هرگز آن را باز پس نمی دادم. بر سر چیزهای کوچک تا این حد برافروخته نشو.نگران آن نباش که چه کسی تو را دوست ندارد و چه کسی بیشتر از تو  مال جهان دارد و یا دیگران چه می کنند. بیا در عوض از آنانکه دوستمان دارند لذت ببریم.بیا تا به آنچه خدا به ما داده است بیاندیشیم.بیا هر روز به آنچه برای بهبود جسم و روان وعواطف و روحیات خود انجام می دهیم فکر کنیم.زندگی کوتاهتر از آنست که بگذاری از کنارت بگذرد. زنگی تنها یک لحظه با ماست و آنگاه رفته است.چون با دیگر زیست نخواهم کرد.. زین پس سعی میکنم آنچه باشم که بدان اشاره نمودم..! پ.نوشت: خدایا مرا بخاطر شکایت هایم ببخش و زمانی که ناشکری کردم به آرامی به من یاداوری کن از تو به خاطر آنچه برایم مقدر کرده ای متشکرم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۱ ، ۱۳:۰۸
delaram **
دست بر پیشانی گذاشت و به آسمان خیره شد تا روزنی از نور پیدا کند. ولی چون خورشید می تابید ناگزیر چشم هایش را بسته بود!--------------------------------------------------انگار برای دیدن دیدنی ها گاه  باید چشم ریز کنی تا ببینی آنکه کنارت ایستاده است بهترین کسی است که باید باشد.روزمرگی چشم هایم را خواب کرده اند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۱ ، ۱۸:۰۶
delaram **
روزهاست دلـــــم یک غریبه می خواهد بیـایِد، بنشیند، فقــــط سکـــــوت کنــدو من هـی حـــرف بزنــم و بزنــم و بزنــمتا کمی، کـــم شود این همه بــــار....بعد خودش بی صدا بلند شود و بـــرودانگار نه انگار...!انگار از اول هم نیامده بود ،من دلـــــم یک عالمه حرف دارد که باید یک جا بریزم بیرون!     پ.ن: سکوتم را ، بگذار به حساب سنگینی حرفهایی که ته نشین شده اند! این روزها بیشتر با چشمهایم حرف می زنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۱ ، ۱۶:۱۴
delaram **
تجارت گفتگوهای این روزهایمان بی سود،هر خیال مضنونی به سکوت ابدی محکوم می شود...هممم..زبان..چیزی شبیه دود بازی های سرخ پوست ها..یا سعی اولین غارنشین که بی حوصلگی هایش را سنگ روی دیوار می کشید..حالا من روی استواترین سکوت های خودم به اجداد غارنشینم فکر می کنم..سکوت هایش را به چه فکر می کرد؟!!! اصلا چطور!!وقتی گوزن بارداری را می کُشت وجدانش چطور سرش داد می کشید!!هـــــــی !خیالم آدم ...چیدن سیب را گناهی نداشت..کسی نبود توی سرش بگوید "نه!! "..اصلا "نه!!!" را نمی فهمید..همه چیز از خیال شروع شد..اولین نقاش با تیزیِ سنگ و دست های تاول زده خیالش را کشید..گذشت و گذشت و آدمی هر خیالی را اَدای مخصوصی درآورد....و بعدها هر یکی را به اسمی صدا کرد...و کلمه به دنیا آمد...و زبان...و گفتگو...و لذتی به اسم "نوشتن.." ارتباط خاصیت عجیبی است...چیزی مثل "خودم" بدون "دیگری" یعنی هیچ !مبادلۀ بی وقفه فرستنده و گیرنده...سیم های پُر توان..هـــــــی...این روزها چه بر سر ما آمده گلم..ذوق اجداد غارنشینمان چطور سرخورده شد؟چرا خیال هایمان را محکوم به "نگفتن" می کنیم..چرا زُل زدن هایمان فقط شامل سکوت می شود..انگاری ما سیاره های دو خورشید دور از همیم..سنگ های قابل ارتجاع...به حُکم قانون بقا مجذوب همیم و دیگر هیچ..چرا!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۱ ، ۱۴:۱۹
delaram **
ظهر میخواستم جلوی در خونه رو تمیز کنم .. کوچه خلوت بود . بی هیچ عابر و رهگذری حتی..! یه گچ سفید برداشتم و روی آسفالت کوچه شروع کردم به کشیدن یه درخت بلند . درست از جای خونمون شروع کردم و رفتم ...رفتم... رفتم ...یه نگاهی به قدش انداختم دیدم هنوز قدِ تو نشدهدوباره شروع کردم به کشیدنت ،یهو هوا جا خالی داد و به جای برگای تو ،دیوار بغلم کرد ، سرم و گرفتم بالا دیدم که بازم این کوچه بن بسته و قد تو نیست ، برگشتم به ریشه هات نگاه کنم دیدم روی تنه تو جای یادگاری از همه هست جز من !کاش اونجایی که قدم می رسید یادگاری می نوشتم . یادگاری های زیادی که از مهر ماه داشتم..روزهای مهرماهی که کتانی هایم را می پوشیدم و می دویدم لابه لای همان کوچه هایی که یک روز خواب دیده بودم پُر گل شده است؛ تا برسم به مدرسه مان. ازگاردریل وسط خیابان که میپریدم خوشبخت ترین دختر دبیرستانی آن دور و اطراف بودم در خیالم.موقع برگشت از مدرسه، یادم هست که آفتاب ِ نرم نرمک تنبل شده ی مهرماه می تابید به گل های بنفش ِ خانه همسایه مان که خم شده بود روی خانه ما و زنبورهای سیاه رنگ ِ فصلی میپلکیدند دور و برگلها و نورنرم پاییز. مهرماه آن سالها منتظر می نشستم تا اولین باران ببارد و بپرم پای پنجره ام که :سُک ! سُک ! پاییز شد...! بگذریم از روزهایی که زیر باران ماندم و ماندم و چه تنهایی لذت ناکی می پیچید زیر پوست تنم.  آن روزها رعشه های ریز ِ لذت چه زیبا بود در نزدیکی ِ با مهر ماه.یک روزهای مهرماهی هم بود که خنده هایم بند نمی آمد، هرچقدر هم که می بستمشان. گریه دور بود آن روزها.و شادی لابه لای آجر به آجر آن خانه  روزهای نوجوانی ام پر پر می زد. دل دل می کرد پشت پنجره ها تا من پرده را کنار بزنم و بریزد داخل با بادهای مهر ماهی. به همه ی این کلمات که نگاه کنی، گاهی هم متکلّف میشوند بنده های خدا از بس دورند، از بس  کمند، از بس دیرند. بدبختی ای دارند برای خودشان بدبختی لامصبی .بدبختی از جنس این که از بس دورند و کمند و دیر، کسی باورشان نمی کند. فکر می کنندشعر می گویم. گناهی هم ندارند بیچاره ها.این خاطرات خیلی شبیه رویا هستند. خیلی حُبابی اند ،کریستالیند ، انتزاعی اند. امّا سختش اینجاست که خیلی هم وجود داشتند. و من برگشته از آن روزهای واقعی خاطراتم ، رسالتم این است که هی به یاد بیاورم لحظه های خوش عروجم را. هی فکر کنم که چه روزهایی بود و حالا دیگر نیست. و این که  "بالغ "ی چه لباس گشادی بوده به قامت من . به قامت منی که هنوز که هنوزه، هفت ساله می شوم ، پانزده ساله هجده ساله و می دوم به همان کوچه های پُر گل شده ی خواب هایم. آدم ِ همه ی آن روزهای واقعی من بودم. انگار که بیدار بودم و حالا به خواب رفتم و همه چیز ِ این طرف خیلی بلوری نیست اگر دستم را از ماشین بیرون نمی بردم و باران مهر ماهی نمی سُرید تا آرنجم. اگر در کوچه باران خورده زیر درخت بید مجنون مان نمی ایستادم و به برگ هایش دست نمی کشیدم. اگربستن بند کتانی مدرسه ام نبود؛ شاید شک می کردم که خواب بوده ام،که خواب دیده ام. اما خواب نبودم. بارها خودم را نیشگون هم گرفتم، آن روزها خواب نبود امّا. از آن روزهای خواب در بیداری دل آرامچیز زیادی نمانده.بادهایی که خبر از تغییر فصل میدن و یک هدفون که بذاری به گوش و گوش بدی !آن خانه ی نوجوانی ام، نیست دیگر. آن خیابان ِ پُر گل، نیست دیگر، آن من ِ پانزده ساله ؟! نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم ...  نمی دانم پانوشت : ممنونم از دوست عزیزی که یاد آور این پست از این فصل شدند..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۱:۴۸
delaram **
آن لحظه ای که  زندگی ات تبدیل به سایه میشود مجبورمیشوی محتاج نور شوی!و سایه سنگین من امروز لاجرم به نور دلبسته است دریغ که ابرهای آبستن اندیشه سفر ندارندو بهانه ای برای گریستن نیزذهن من امروز آبستن اوهام است و چه تردیدناک می نگرد به چشمکهای رشته نوردر پشت ابرهای تیره !برای سایه خودم نیز سایه شده ام جایی میان "هیچ" و "هیچ"دست و پا می زنم ! نمی دانم این خلاء های احساسی ام از کجا می آیدشجاعت و ترستردید و اطمینانخواستن و نخواستنعشق و رهاییدلبستگی و گسستنو تمامی دوگانه های عالم هوار شده اند بر دلم.سنگین است درد "ندانستن" و سنگین تر "دانستن"و راه به جایی نبردن.گاهی فکر می کردم که بیهودگی خرجی ندارد  نه ! بیهوده زیستن،هزینه ای سنگین است و راه های نرفته زندگی چه بسیارندولی چه سود که ما هنوز در گرد و خاک راه های رفته حیرانیم!و چه زود یادمان می رود به هوای "خواستن"کوبیدیم به راه و کفشهامان را پاره کردیمو چه زود گریه می کنیم از درد زخمهای پادر کوره راه تاریک هستی بی سامان هنوز حیرانمو هنوز گرد و خاک می کنم تا خودم را که حیرانم کمتر بیابم!همسفران راه چه زود رهایت می کنندو چه زود حس می کنند که تو رفیق نیمه راه بی سامانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۱۲:۱۵
delaram **
یادمه همیشه بهم می گفت: با وجود همه آرامش و خودداریت ، حس می کنم یه روز بابت تمامی انتظارهای برآورده نشده ات و تحمل همه توقعات بجا و نابجای دیگران ، منفجر می شی امروز  که انبوه دستمال کاغذی از خون بینی ام رنگین شده بود و به زور بند اومد ، یاد جمله اش افتادمبا وجود همه این اوصاف وقتی حضورت را حس می کنم ، خون ِ آرامش در رگ های ِ بی قراریم جاری می شود!پ.نوشت : نوشته های  ناتمام هم خوبند هم بد. بدند چون رهایت نمی کنند و خوبند چون ... رهایت نمی کنند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۱ ، ۱۵:۱۲
delaram **
همه‌ی ما از این روزهای واپسین تابستان خاطرات خاصِ خودمان را داریم. دلهره‌ها و استرس‌های آغازِ سالِ تحصیلی… بویِ ماهِ مهر… من رابطه‌ای خاص و عجیب با پاییز دارم! پاییز یک فصل خوب است! ما همه موظفیم با پاییز خوب رفتار کنیم از او کینه‌ای به دل نداشته باشیم! مخصوصاً من که هر سال بهار عاشق می‌شوم و پاییز شکست می‌خورم! پاییز بوی گرسنگی می‌دهد؛ بویِ مرگ!… من می‌دانم بالاخره در پاییز خواهم مُرد! و چه وقت مناسبی‌ست برای مُردن…در پاییز، درخت‌ها برایت برگ‌ریزان می‌کنند، کلاغ‌ها به عزایت سیاه می‌پوشند کشاورزانی که در انتظار اولین باران ایستاده‌اند، چهار قدم به دنبال تابوت‌ات می‌ آیند… تو پادشاهِ فصل‌هایی پاییزجان… دوستت دارم ای خزان! حتی به رغمِ دلتنگی‌های فراون پاییزی‌ام… خوش آمدی… پ .نوشت 1: سی‌‌اُم شهریور، سال‌روز درگذشت استاد پرویز مشکاتیان است. جا دارد یادش را گرامی بدارم. دیر سالی‌ست که نغمه‌یِ ساحرانه‌یِ سازش انیس و مونس روزهای غم و شادی‌ام است و از این حیث حقِ زیادی بر گردن ام دارد.پ . نوشت 2 : یحتمل آن جمله‌ی “مخصوصاً من که هر سال بهار عاشق می‌شوم و پاییز شکست می‌خورم!” کمی شائبه ایجاد کند! خب بدیهی‌ست که این‌جوری نیست هر سال بهار زرتی عاشق بشوم و پاییز زورتی شکست بخورم! این‌جا منظورم از عشق، عشقِ به زندگی بوداز قضا اتفاقاً امسال بهار و تابستان هیچ عشقی نسبت به زندگی نداشتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۱ ، ۱۶:۳۲
delaram **
بعضی رویا ها را نمی توان با دنیا هم عوض کرد...انها که انقدر واقعی بودند که حَتْمیبه نظر می رسید..می دانی بعضی ادم ها هستند که هیچ چیز تویه دنیا نیست که بتوانی جایشان بگذاری...بعضی حس ها را هم...همان ها که  انگار از عمیق ترین لایه های ممکن وجودیت گذشته اند...که شاید اتفاق هم نیفتاده اند اما واقعا حسش کرده باشی روزی..پ. نوشت :وقتی کوه ِ دورافتاده ای برای دورریختن ِ فریادت نداری و گوشه ی کر و بی چراغی برای دور ریختن هق هق ات ..لبخند مرا بزن که شبیه ترک برداشتن است....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۳۴
delaram **
حس میکنم کل سهم من از دنیا خار است و پوچی و بیهودگی . دنیایم غم است و دلی تنها . جز این راهی ندارم ، دست تقدیر به هر سوی که بخواهدمرا با خود خواهد برد . زندگیم از افق تا سحر ، خوابی است پر درد . نه شانه ای که سر برشانه اش بگذارم و نه آشیانه ای که بتوانم در آن فریاد بزنم تنهایی است و بس آدم های مسخره و فحش هایی که صبح و شب به هم می دهند . عشق هایی که دل به دل دادن فراوان است و خنده های تکیه داده بر باد فراوان تر . زندگی پر از انتظار و نگاه های تهی  . انگاار که چشمانم منتظر مهمانی است تا فقط بگویم : تنهایم... همین! و چه ناتوان میشوم ، وقتی خاطرات گذشته می آیند و در آشفتگی هایم تکرار می شوند و چه دردناک است این تکثر و در پی هم آمدن خاموشی ها . و اینجاست که جهان تهی می شود و مهتاب سرد ، دستان سرد یخ زده خاموش می شود....پ.نوشت : نیم نگاهی به میخانه برای مرور و بازخوانی خاطرات گذشته...!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۲۸
delaram **
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۱۵
delaram **
به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند به این طریقه ی بازی قمار می گویند به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر به من اهالی جنگل شکار می گویند مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟ تو رفته ای و نشستم کنار این همدم به این رفیق قدیمی سه تار می گویند" کاظم بهمنی "
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۱۲
delaram **
من و عشق محصور شده میان واژه ها و مشتی شعر ه به غایت زیبا ! زندانی ای که سالهاست به زندانش خو گرفته و عاشق زندانش است . زندانی از سلول های ابریشمی ، شعر ، شاملو  ، علی صالحی و خاطره ، زندانی از زمزمه واژه هایی که از دم صبح بر لبانم جاری میگردند و تا غروب و بازگشت تکراری ام به خانه تو را به ذهن پر هیاهوی من یاد آور می شوند .مختصرنوشت: رهایی بایدم!!پ.نوشت : این تکرارها بدجوری اسبابِ کسالت است و فی الواقع از همین روست که این روزها نوشتنم نمی اید... واژگان بیگانگی میکنند..!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۰۲
delaram **
برای آنان که معتقدند باید آدم بود،‌نه حیوان ِ‌ ناطق ! مورچه ها هم دارند اجتماعی زندگی می کنند، بلاخره به یک سری چیزها احتیاج دارند،‌مثلا تجهیزات نظامی یا حتی یک چیزهای مسخره تری مثل آسیاب. دست ِ‌ ابزار سازی هم ندارند، از خودشان استفاده‌ی ابزاری می کنند. مثلا یکسری مورچه داریم که "در" هستند. بافت صورتشان شبیه پوست درخت است، می ایستند جلوی در ِ‌ لانه های درختی که کسی به جز اعضای لانه وارد نشود(در اینجا لازم است کمی "در" بودن ِ  یک موجود زنده را در حالت های مختلف بررسی کنید و بخندید اگر خنده دار نبود تصور کنید در ِ‌ خانه ای که در آن ساکن هستید کنده شده و یکی از اعضای خانواده مجبور است به دلیل کمبود امکانات  نقش در را بازی کند، امشب نوبته کیه در شه؟!) یا مثلا یکسری مورچه هستند که آسیابند، با شاخک هایشان غذا خورد می کنند( مثل این است که شما با دماغتان گردو بشکنید). جالب ترین قسمت ماجرا تجهیزات نظامی است. یک نوع مورچه هست که در طول زندگیش فقط سه تا رفتار انجام می دهد، می رود جلو،‌می آید عقب، گاز میگیرد. هیچ رفتار دیگری برای او تعریف نشده. موجود زنده هم هست، ماشین نیست.(سوال: چه طور غذا می خورد؟ جواب: غذا را دهانش قرار می دهند تا گاز بگیرد.)برای باقی ماندن در طبیعت باید یکسری کارها کرد که خوب ما هم داریم مثل سایر موجودات همین کارها را انجام می دهیم.حالا ما خودآگاه آن ها آگاه. من انتظار ِ‌ خاصی ندارم، فقط می گویم لازم نیست بعد ‌ِ‌ هر کار ِ‌ به درد بخوری که انجام دادیم به این نتیجه برسیم که چقدر انسان ها مهم و متفاوتند... اینکه آدم دروغی که خودش گفته را هم باور کند کمی احمقانه به نظر می رسد، بیشتر از کمی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۴۰
delaram **
وقت خواب - وقت کار .. چشمانی پرازخمیازه اما ندایی که ندا به بیدار شدن دارد..خیابانی شلوغ و گوشی که به موسیقی و اهنگ از ازدحام صدای اصوات اسبهای آهنیدر گریز است.. گام به گام و قدم به قدم با آهنگ همسو شدن در پیاده رو .. ناگاه زمین زیر پایم موج بر میدارد.و اسفالت خیابان به دریای متلاطم و خشمگین شبیه میشود ( آی آی آی .. این زمین است که میلرزد... به رقص خشم برخاسته ) - دینگ ..دینگساعت دیواری هم فهمید حس غریب رفتن را.بعد از کوچ درخت ها بود که جایی پیش ازپنج بعد از ظهر از کار افتاد.فرشته ی ماهی به دست میان حوض تنها مانده ، پرنده ها حیاط بی درخت را دوست ندارند..کبریت می کشم و دود می شوم میان پک های نامنظمی که به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند! تن عریان چای، ورم میکند توی داغی استکان و ریشه می دهد در سرتاسر زلالی آب.. من مرثیه نویس خانه هایی هستم که خاطره شدند.مرثیه نویس درخت هایی که پنهانی، زیر آفتابِ بی جان تابستانی که رو به پاییز است اره میشوند.و هیچ کس حواسش به سیبهای قرمز روی شاخه نیست ..تو چه می فهمی من عصر ها، زیر همین درخت قرمزی که حتی برگ هاش را ندیدی،چه زندگی ها کرده ام.تو چه می فهمی زیر این سقف ها که فرو ریختی اشان،چقدر قصه بر من و اهالی دیگر این خانه گذشته...حرمت داشت سکوت این خانه؛ تو شکستیش..!! تو خانه ی من، آشیانه ی  آن همه پرنده که دوستِ ارزن ها بودند، آشیانه ی آن دو کلاغ را که اهلیِ همین حوالی بودند و پناهگاه گربه هارا که از اهالی این خانه بودند، ویران کردی. هوای خانه پس است و صندلی رو به پاییز ِ توی ِ قاب تلو تلو می خورد؛ شاید لحظه ایی قاب خالی پنجره را فراموش کند. پشت می کنم به پنجره و هیچ ِ بزرگ در تمام ِ خانه جاری می شود... "زلزله ی  آذربایجان "آنانی که در خواب رفتند، آنانی که بی وداع عزیزانشان را به خاک سپردند.. و آنانی که خاطراتشان را در زیر تلی از خاک جستجو میکنند...پ.نوشت : از کارناوال سیاه زمین و از رقص شوم سنگها نهراسیدم، از جدایی های بی وداع بیمناکم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۸
delaram **
دلم یک فرزند میخواهد !!!ترجیحا" دختر  یا یک پسر کوچولوی اخمو ، جدی و گرد و قلمبه !گاهی فکر میکنم بعد از این همه علم آموختن شاید بتوان ساده تر زیست ! شاید باید همه چیز را ساده تر بر خودم و دنیا بگیرم ،  شاید بتوانم موجب شادی پدر و مادرم شوم ... گاهی می اندیشم الان زمانی است که مادرم باید با نوه هایش سرگرم شود و پدرم باید دست فرزندم را بگیرد و پارک و گردش ببرد. شاید. پس از این همه تلاطم ناخواسته ، آسودگی زمانی به خانه ما هم سری زد و پدر و مادرم بی دغدغه با نوه ها ساعت ها بگذرانند ! بله ...  گاهی به ساده ترین زیبایی های زندگی می اندیشم که خودم عمدااز پدر و مادرم و خودم دریغ میکنم !!! میدانی برای فرزند داشتن ، باید در درجه اول شوهر داشت ، دوم و از همه مهم تر اینکه  باید شوهر را عاشقش بود و دوستش داشت ، سوم باید شوهر لیاقت پدر شدن را داشته باشد و خیالت راحت باشد پدر فرزندت مرد بزرگی است ، چهارم باید شوهر بچه را دوست داشته باشد و همین طور همسرش را ! پنجم باید زن و مرد هر دو به بلوغ فکری رسیده باشند و خودشان بچه بازی در نیاورند ، ششم باید زن و مرد سیستم تربیتی مشترکی باهم برای تربیت فرزند داشته باشند ، هفتم باید بتوانی آینده تضمین شده ای برای فرزندت فراهم کنی ، هشتم .... نهم .... دهم .... اوووووووو میبینی چقدر سخت گیرد جهان بر مردمان سخت گیر !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۲۸
delaram **
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت! که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم "فاضل نظری"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۱
delaram **
دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش .گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمدهکه چقدر امن تر از تو زندگی می کند .با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد .ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم .آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است .ما خودمان خبر نداشتیم . پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود . کاندوم ، تاریخ گذشته . رد شدیم از مرز های نازک دشک های خانه ی قدیمیانتا چشممان به جمال دنیا روشن شود . آن روزها بزرگترین دامداری ها هم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد ، از بس زیاد بودیم .می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود .از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود . گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم. میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم .دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد ...شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها. تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد .فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد ، معلم هایمان جنس موافق بودند . صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند . آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیمدفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنهم اگر 20 می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند .سنگ های بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم .که روزمان شب شود .لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد. آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . همه نداشتیم . زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ،ضامن گرسنگی مان می شود بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیماما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت .راهنماییمان هم همین بود ... تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند . آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشتکه مدرسه راهمان میدادند .پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم ،برای اثبات نجابتسرمان از از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید. پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند اما روح و فکرمان را شب و روز زیر پا لگد می شد .سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد .نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شوددنیایمان پنهان کاری بود ، آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را هم از خودمان پنهان می کردیم. زمان گذشت و ژل ها به مو هایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست .دبیرستانی شدیم . لامذهب آنقدر پدر و مادرمان با شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم ...شبها از شورت خیسمان می ترسیدیم و بعد از هر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد .بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنها تقلید می کردیم .از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت .دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج ...اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن حجله بود و دستمال خونی ،دختری که مادر میپسندید و پدر مهر می کرد و تو حجله اش را می رفتی دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر ....آشپزیش از روحیه اش بهتر بود و مادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بودعشق که نون و آب نمی شد ، همان بهتر که فیلم های پورنو را رد و بدل می کردیم جای دل دادن و دل گرفتن ... درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم کهشماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیمکه تلفن خانه زنگ می خورد .کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیمتا کم نیاوریم ... عقده روی عقده میگذاشتیم . تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم .جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید .جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم آخرش هم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم .نصفمان در عذاب جیب های پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری ...نسلی هم تن به سر ِ بی سر ِ سربازی دادیم . ما بیست و چند ساله ایم اما نفهمیدیم لذت 8 سالگی یعنی چه ،نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل 20 نمی خواهد ،نفهمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست .... ما اصلا نفهمیدیم ...فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند.حالا از ما نسلی مانده که عقده هایش را عطر زده ،لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ، و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد ... مراقب فرزندانت باش ... آنها آدم ِ ملاحظه نیستند ... آنها از من و تو اجازه نمی گیرند روحشان مهم تر از همبستری هایشان است نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیایند ....هومن شریفی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۲۴
delaram **
شناخت من از زندگی و آدم ها و حتی خودم محدود می شود به بازخورد های دیگران نسبت به من و دنیای من .به عکس آن هم البته است . و من می شوم بخشی از یک قسمت که به همین ترتیب ادامه دارد.خیلی وقت ها سئوالی که برایم پیش میآد اینه من کجای این زندگی هستم و واقعا روابط من با دیگران بر اساس یک قانون طبیعی از پیش تعیین شده است؟ جواب های مختلفی می شود به این سئوال داد اما برداشتی که من از این موضوع دارم این است که پس من کجای این رابطه می توانم تاثیرگزارباشم.و این همه تلاش فایده ای هم دارد ؟خیلی از ما در برهه ای از زمان از این تلاش خسته می شویم .اما می دانیم باید بعد از استراحتدوباره تلاش کنیم . چون تمام بنیان زندگی ما بر همین تلاش استوار است...روابط ، روابط ، روابط میان ما و این رابطه کنش ها و واکنش هایی وجود دارد که بخشی از زندگی مادر و معنوی ما را میسازد .پس این یک قانون نوشته و نانوشته که ما و زندگی را درگیر میکند.و چه سخت تر میشوداگر دنبال ایده آل چیست و چه معنایی دارد هم بریم.حال زندگی پارادوکسی است که نه میشودمعنی اش کرد و نه می شود تحمل  و چه سخت این تحمل رنج آور .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۳:۳۱
delaram **
خیلی وقت ها نباید سکوت آبهای عمق دریا را در هم بشکنیم. گاهی اوقات با گفتن حرف های نسنجیده ,درون آرام آنکه را دوستش داریم,به تلاطم می اندازیم. شاید آرامش دلنشین آبهای دل او, زلالی مهربانی را برایمان به ارمغان بیاورد.ایمان بیاوریم که آرامش,آرامش می آورد.   پ.نوشت 1 : سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی بر باد رفته ام آبرومندانه باشدگریه می کنم با شکوه مثل اقیانوس، بلند مثل اورست. او نمی شنود و نمی داند که ماهخوشبختی مشترک همه بی ستاره هاست. پ.نوشت 2 : می گویند از صبح بنویس از آفتاب و من چگونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت باران پنجره چشمانم را شسته است. همه دلشان نقش های مثبت می خواهد و آدم های خوشحال ،اما من گمان میکنم این خیلی خوب است که نمی توانم ادای آدم های خوشبخت را در بیاورم. بی ستاره ام و زرد با طعم معطر پاییز، که حضورش تنها معجزه لحظه های تنهایی من است. پ.نوشت 3 : فراموش نکن ، چقدر دلگیرم از تو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۷:۰۴
delaram **
بازی می کنم.فیلم نامه ها را به دقت در ذهنم چیده ام و اجرا می کنم. چه وقتی که دلم تنهایی می خواهد و نسکافه و سیگار و موسیقی ، چه وقتی که دخترکی بازیگوشی می شوم که دلش می خواهد پکتورالیس ماژور * مردی را گاز بگیرد، چه وقتی که دختر خوب و صبور و مظلوم مامان و بابا میشوم ، چه وقتی که می شوم تنها رعیت سیارک مردانی که پادشاهانی ابدی اند ، چه وقتی که دختر بی تفاوت و اخمو و سرخوش خیابان ها می شوم ، چه وقتی که خودم را در آغوشی که به خیالم « امن ترین جای دنیا» ست غرق می کنم و های های گریه می کنم ، چه وقتی که مادرانه ترین لبخند دنیا را به دخترک ماشین بغلی می زنم ،... و گم می شوم در این « بازیگری » ها.می شوم مثل آن بازیگری که بعد از فیلم ، چند ماه در بیمارستان روانی بستری بود ... تا نقشش را فراموش کند. این قدر نقش ها پیچیده و مکرر و عمیق می شوند که دیگر هیچ روان کاوی هم نمی تواند آنها را از من بیرون بکشد. فراموش می کنم خودم چه بوده ام. چه می خواسته ام. چه هستم....! مدت هاست با آرامش تن داده ام به این نقش های ابدی. اصلا شاید زن بودن همین است. عوض کردن همیشگی نقش ها.از کجا معلوم که این ها را از من بگیرند ، چیزی باقی بماند؟  توضیح نوشت: *پکتورالیس ماژور:عضله ای که از شانه شروع می شود و جلوی سینه را تا جناق تشکیل میدهد. همانی که در بادی بیلدر ها قلنبه میشود!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۱ ، ۰۹:۴۱
delaram **
خیلی بچه بودم .. شیشه های تراش خورده لوستر را نگاه می کردم و می گفتم: مامانی الماس! و بالا می پرم و می پریدم تا دستم به آن ها برسد. مادر بغلم میکرد تا بتونم دستم رو به الماس های خیالی دنیای کودکی ام برسانم.... آآآآه  اماحالا  دستم هم می رسد، ولی می دانم که آن ها شیشه های تراش خورده اند نه الماس   پ.نوشت : آسمان، خودت که سیب نمی دهی خودم هم اگر بکنم باید هبوط کنم تکلیف چیست؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۵۹
delaram **
سیگاری آتش میکنم ، دودش بی هیچ انحنایی بالا میرود مثل روزها،که معامله با، سن داردو گردش خورشید و اینجورحرفها ...لی لی که می کردم ، مادرسی و چند ساله بود . آنروزهاسی و چند سالگی برایم بوی پختگی می داد ، بوی متانت ، بوی تغییرپوشش ،کنار گذاشتندامنهای کوتاه و پوشیدن روسری ، لبخند جای خنده های تا بنا گوش ،مرزصورت رنگ پریده بی آرایش  -  آخر مادری یعنی همین -** جلوی آینه میرم، روژگونه هام هنوز به رنگ آنروزهاست و خنده ها تا بنا گوش و شلوارم جین . هنوز عاشق خوردن زغال اخته و شنیدن صدای اصلانی و قمیشی و ... خب هنوز فرصت زیادی دارم برای رسیدن به مرز سی ... به مرزها و قانون ها .. و شاید تابو ها و هنجارها !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۴۳
delaram **