پِرت نوشته هایم..
چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۲۸ ب.ظ
حس میکنم کل سهم من از دنیا خار است و پوچی و بیهودگی . دنیایم
غم است و دلی تنها . جز این راهی ندارم ، دست تقدیر به هر سوی که بخواهدمرا با خود
خواهد برد . زندگیم از افق تا سحر ، خوابی است پر درد . نه شانه ای که سر برشانه اش
بگذارم و نه آشیانه ای که بتوانم در آن فریاد بزنم
تنهایی است و بس
آدم های مسخره و فحش هایی که صبح و شب به
هم می دهند . عشق هایی که دل به دل دادن فراوان است و خنده های تکیه داده بر باد فراوان
تر . زندگی پر از انتظار و نگاه های تهی .
انگاار که چشمانم منتظر مهمانی است
تا فقط بگویم : تنهایم... همین!
و چه ناتوان میشوم ، وقتی خاطرات گذشته
می آیند و در آشفتگی هایم تکرار می شوند و چه دردناک است این تکثر و در پی هم آمدن
خاموشی ها . و اینجاست که جهان تهی می شود و مهتاب سرد ، دستان سرد یخ زده خاموش می
شود....پ.نوشت : نیم نگاهی به میخانه برای مرور و بازخوانی خاطرات گذشته...!
۹۱/۰۶/۲۲