یادگاری ...
يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۸ ق.ظ
ظهر میخواستم جلوی در خونه رو تمیز کنم
.. کوچه خلوت بود . بی هیچ عابر و رهگذری حتی..!
یه گچ سفید برداشتم و روی آسفالت کوچه شروع
کردم به کشیدن یه درخت بلند . درست از جای خونمون شروع کردم و رفتم ...رفتم... رفتم
...یه نگاهی به قدش انداختم دیدم هنوز قدِ تو نشدهدوباره شروع کردم به کشیدنت ،یهو هوا جا خالی داد و به جای
برگای تو ،دیوار بغلم کرد ، سرم و گرفتم بالا دیدم که بازم این کوچه
بن بسته و قد تو نیست ، برگشتم به ریشه هات نگاه کنم دیدم روی تنه تو جای یادگاری از همه هست
جز من !کاش اونجایی که قدم می رسید یادگاری می
نوشتم . یادگاری های زیادی که از مهر ماه داشتم..روزهای مهرماهی که کتانی هایم را می پوشیدم
و می دویدم لابه لای همان کوچه هایی که یک روز خواب دیده بودم
پُر گل شده است؛ تا برسم به مدرسه مان. ازگاردریل وسط خیابان که میپریدم خوشبخت
ترین دختر دبیرستانی آن دور و اطراف بودم در خیالم.موقع برگشت از مدرسه، یادم هست که آفتاب
ِ نرم نرمک تنبل شده ی مهرماه می تابید به گل های بنفش ِ خانه همسایه مان که خم شده بود روی خانه ما و زنبورهای سیاه رنگ ِ فصلی میپلکیدند
دور و برگلها و نورنرم پاییز.
مهرماه آن سالها منتظر می نشستم تا اولین باران ببارد و بپرم پای پنجره ام که :سُک ! سُک ! پاییز
شد...!
بگذریم از روزهایی که زیر باران ماندم
و ماندم و چه تنهایی لذت ناکی می پیچید زیر پوست تنم.
آن روزها رعشه های ریز ِ لذت چه زیبا بود
در نزدیکی ِ با مهر ماه.یک روزهای مهرماهی هم بود که
خنده هایم بند نمی آمد، هرچقدر هم که می
بستمشان. گریه دور بود آن روزها.و شادی لابه لای آجر به آجر آن خانه روزهای
نوجوانی ام پر پر می زد. دل دل می کرد پشت پنجره ها تا من پرده را
کنار بزنم و بریزد داخل با بادهای مهر ماهی. به همه ی این کلمات که نگاه کنی، گاهی هم متکلّف میشوند بنده های خدا
از بس دورند، از بس کمند، از بس دیرند. بدبختی
ای دارند برای خودشان
بدبختی لامصبی .بدبختی از جنس این که از بس دورند و کمند
و دیر، کسی باورشان نمی کند.
فکر می کنندشعر می گویم. گناهی هم ندارند
بیچاره ها.این خاطرات خیلی شبیه رویا هستند.
خیلی حُبابی اند ،کریستالیند ، انتزاعی اند.
امّا سختش اینجاست که خیلی هم وجود داشتند. و من برگشته از آن روزهای واقعی خاطراتم ،
رسالتم این است که هی به یاد بیاورم لحظه های
خوش عروجم را. هی فکر کنم که چه روزهایی بود و حالا دیگر
نیست. و این که "بالغ "ی چه لباس
گشادی بوده به قامت من . به قامت منی که هنوز که هنوزه، هفت
ساله می شوم ، پانزده ساله
هجده ساله و می دوم به همان کوچه های پُر گل شده ی خواب هایم. آدم ِ همه ی آن روزهای
واقعی من بودم. انگار که بیدار بودم و حالا به خواب رفتم
و همه چیز ِ این طرف خیلی بلوری نیست اگر دستم را از ماشین بیرون نمی بردم و باران مهر ماهی نمی سُرید تا آرنجم. اگر در کوچه باران
خورده زیر درخت بید مجنون مان نمی ایستادم و به برگ هایش دست نمی کشیدم. اگربستن بند
کتانی مدرسه ام نبود؛ شاید شک می کردم که خواب بوده ام،که خواب دیده ام. اما خواب نبودم.
بارها خودم را نیشگون هم
گرفتم، آن روزها خواب نبود امّا. از آن روزهای خواب در بیداری دل آرامچیز زیادی نمانده.بادهایی که خبر از تغییر
فصل میدن و یک هدفون که بذاری به گوش و گوش بدی !آن خانه ی نوجوانی ام، نیست دیگر. آن خیابان
ِ پُر گل، نیست دیگر، آن من ِ پانزده ساله ؟! نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم پانوشت : ممنونم از دوست عزیزی که یاد آور این پست از این فصل شدند..
۹۱/۰۷/۱۶