سکوت مبهم ...
يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۱۴ ب.ظ
روزهاست دلـــــم یک غریبه می خواهد بیـایِد، بنشیند، فقــــط سکـــــوت کنــدو من هـی حـــرف بزنــم و بزنــم و بزنــمتا کمی، کـــم شود این همه بــــار....بعد خودش بی صدا بلند شود و بـــرودانگار نه انگار...!انگار از اول هم نیامده بود ،من دلـــــم یک عالمه حرف دارد که باید یک جا بریزم بیرون!
پ.ن: سکوتم را ، بگذار به حساب سنگینی حرفهایی که ته نشین شده اند! این روزها بیشتر با چشمهایم حرف می زنم.
۹۱/۰۷/۳۰