خاطراتی که هیچ شد...
شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۴۸ ب.ظ
وقت خواب - وقت کار .. چشمانی پرازخمیازه اما ندایی که ندا به بیدار شدن دارد..خیابانی شلوغ و گوشی که به موسیقی و اهنگ از ازدحام صدای اصوات اسبهای آهنیدر گریز است.. گام به گام و قدم به قدم با آهنگ همسو شدن در پیاده رو .. ناگاه زمین زیر پایم موج بر میدارد.و اسفالت خیابان به دریای متلاطم و خشمگین شبیه میشود ( آی آی آی .. این زمین است که میلرزد... به رقص خشم برخاسته ) - دینگ ..دینگساعت دیواری هم فهمید حس غریب رفتن را.بعد از کوچ درخت ها بود که جایی پیش ازپنج بعد از ظهر از کار افتاد.فرشته ی ماهی به دست میان حوض تنها مانده ، پرنده ها حیاط بی درخت را دوست ندارند..کبریت می کشم و دود می شوم میان پک های نامنظمی که به هیچ صراطی مستقیم نمی
شوند!
تن عریان چای، ورم میکند توی داغی استکان و ریشه می دهد در سرتاسر زلالی آب..
من مرثیه نویس خانه هایی هستم که خاطره شدند.مرثیه نویس درخت هایی که پنهانی، زیر آفتابِ بی جان تابستانی که رو به پاییز است اره میشوند.و هیچ کس حواسش به سیبهای قرمز روی شاخه نیست ..تو چه می فهمی من عصر ها، زیر همین درخت قرمزی که حتی برگ هاش را ندیدی،چه زندگی ها کرده ام.تو چه می فهمی زیر این سقف ها که فرو ریختی اشان،چقدر قصه بر من و اهالی دیگر
این خانه گذشته...حرمت داشت سکوت این خانه؛ تو شکستیش..!!
تو خانه ی من، آشیانه ی آن همه پرنده که دوستِ ارزن ها بودند، آشیانه ی آن دو
کلاغ را که اهلیِ همین حوالی بودند و پناهگاه گربه هارا که از اهالی این خانه بودند،
ویران کردی.
هوای خانه پس است و صندلی رو به پاییز ِ توی ِ قاب تلو تلو می خورد؛ شاید لحظه
ایی قاب خالی پنجره را فراموش کند.
پشت می کنم به پنجره و هیچ ِ بزرگ در تمام ِ خانه جاری می شود... "زلزله ی آذربایجان "آنانی که در خواب رفتند، آنانی که بی وداع عزیزانشان را به خاک سپردند.. و آنانی که خاطراتشان را در زیر تلی از خاک جستجو میکنند...پ.نوشت : از کارناوال سیاه زمین و از رقص شوم سنگها نهراسیدم، از جدایی های بی وداع بیمناکم!
۹۱/۰۵/۲۱