یک "روزمرگیِ" دیگر!
چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ب.ظ
این روزهایم به تلخی سپری میشوند. یه حس
گم و گور یک تغییر زیر پوستی چیزی
خوشحالم نمیکند.. یک سری اسناد و مدارک
رو به اتمام رسوندم با وجودی که حجم بزرگ کاری امسالم بود ، باز از ثبت و بایگانی مالی اشان خرسند نیستم..
حس بازی لی لی کودکانمه ام را دارم... راستش
را بخواهی یک لنگه پا بازی کردن سخت نیست ، ولی مشکلات زندگی از پاهایم بیشتر شده است .ریشه هایم مثل سابق قوی نیست.. دلم محکم
نیست، نمیشود!! ...چرا این روزهایم را کسل شده ام؟!
چند بار بمیرم و زنده شوم تا این بازی هراسناک مرا به آخرین خانه ببرد ؟
دو سه روزیه با خودم قهر کرده ام. یکجور
اعتصاب درونی.به خانه ام درکلوب دات کام سر نزده ام.سراغی از مهمان ها و دوستان مجازم نگرفته ام.چند روزی بود اینجا هم سر نزده بودم روزهایم در سکوت و سکونی خاص میگذرد...
حتی حس اینکه برای ناهار به خانه برم را هم ندارم. ز جمع اشنایان میگریزم.و به کنجی میخزم آرام
و خاموش! فقط این فکر وا مانده را وادار کرده ام
که بدود ، بدود بلکه عرق بریزد و بشود از عرقش جوهری گرفت و جمله ای نوشت.
اما هیچ به هیچ برابریم و فقط منم که ریه هایم را ورزش کامروایی به سوی
مرگ داده ام..
با بی حوصلگی هرچه تمام پیتزایی سفارش میدهم.پشت میز کنار لب تابم نشسته باز فکر میکنم. فضا فقط پر از دود و بوی عود است و ته سیگار
های بجا مانده.از پک های عمیقِ پیا پِی فکری که همه جا میرود و نا
امیدانه دوباره باز میگردد میگریزند از من افکارم.بلاغت تنهاییم
را میبینی؟خودم نیز ،قصد گریز دارم از این کالبد دلگیر ..من از اینجا خواهم رفت ..به همین زودی ! شک نکن...
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
تا این شعر را زمزمه میکنم یهو شعر هوشنگ
ابتهاج در زبان جلوه گری میکند که میگوید :
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دلتنگی ها از انگشتانم می چکد...و بی دلیل دلم میگیرد..لب تاب راخاموش میکنم . سراغ اسناد مالی میرم شاید انها
بهتر بتوانند از دست افکار هزار و یک رنگ مرا بدزدندپ.نوشت : در پست قدیمی نوشتم تنهایی تنهاتر از ان است که دیده شود.. باید بدین جمله پاراف میکردمش که دلتنگی دلگیر تر ازآن است که سخنی بگوید!
۹۱/۱۱/۱۸
نامه هایت را که می خوانم نمک بر زخمم می پاشد...
دوست دارم فریاد بزنم که از من چرا ننوشته ایی
پس من در کجاها جا مانده ام ...
احساسم را به چنگ می گیرم و با چشمانی پر از غضب خواهم گفت
آرام لطفا آراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام