شاید عجیب به نظر برسه از دل گویه ای در سبک باستان و یا مدرنیسم فلسفی آمیخته درسردرد های نئاندرتال گونه رجعت کنی به
اشکی در انتظار و از آن فرود داشته باشی در صفحه پر رمز و راز نویسندگان قدر روسی .
چون نگفته بودم که جوهر قلم روسی نویسان همیشه برایم پر رنگ بوده و جذبه و قدرت خاصی داشته اند .
از واسکه سرخه ، چلکاش و خاطرات منِ رئال نویس سوسیال، ماکسیم گورکی گرفته تا نویسندهی چیره دست ناراضی پشت پردهی
آهنین الکساندر سولژنیتسین .
کسی که قادر است از انتقاد ،انتقاد کرده و با قلم زنی فوق تصور خویش مخاطبش را مبهوت در میان آوا و لفظ میان واژه ها رها سازد و
گویی در تعبیر و تفسیر ذهنِ خواننده ، تصویری ملموس بین هوا و خاک ایجاد میکند...
راستش توسط یکی از دوستان خوب کلوب با دنیای سینما اُخت ، و علاقمند به دیدن فیلم های متعدد سینمایی شده ام که این خود
نقطه عطفی شد تا به سراغ برخی فیلم های روسی نیز بروم فیلم هایی که نویسندگان روس اش در آنها زندگی را از بدو تولد تا انتها ،
بروی نمودار خطیِ زمان به گونه ای ترسیم کرده که مرگ در نهایت آن همچون افعی چمبره زده..!
از موتیف های باریک تفکر و ترفند های ارزنده برای گریز از مرگ بهره میبرند و به نوعی از زمان نیوتونی گسسته در انتهای جهان می ایستند..
و نهایت در می یابند که این ماضی های دور ،در گذرهمین زمان، به حالِ کرخت شدن هستند..
نویسندگان رمان و فیلمنامه های روس، در نوشته ها تمامی اشکالِ میرا را در همان شکل و وجه چنان به زیبایی مومیایی کرده اند که گذر
زمان آنها را فرسوده نساخته !
ریز نوشت :
برای دست یابی به هنر هفتم ابتدا باید هنر سوم را لمس نمود ...
سپس از دنیای صامت قلم و رمان خوانی قدم به دنیای پرهیجان سینما نهاد
پ.نوشت :
توصیه میکنم رمان مرشد و مارگارینا رو حتما بخونید که با قلم میخائیل بولگاکف به رشته تحریر در آمده..
مختصر توضیح :
علت اینکه سینما را هنر هفتم می نامند آن است که در دنیای قدیم شش هنر اصلی وجود داشت که عبارت بودند از : هنر موسیقی ، هنر تقاشی ، هنر نویسندگی ، هنر شاعری ، هنر تئاتر و هنر مجسمه سازی ...
زمانی که سینما بوجود آمد هنر هفتم نیز متولد شد!
ساقیا در گردش ساغر؛ تعلل تا به چند؟
گفتمش : هم اکنونِ من ، ابدیت است .. اما در حصار تنهایی - بی مکان و آشفته ، چون فرو رفتن گرد بادی بی فرجام در حصار زمان .. مخدوم افکار موهوم خویش ...
حلقه در گوش ، دست بر سینه ...
نافذ نگاهم کرد ، آهی کشید و گفت : هدایت شو ...!
بی فروغ و بیرنگ چشم در چشم اش آویخته پاسخ اش دادم برای هدایت شدن باید صادق بود!
آری .. و من رها خواهم شد از خدمت موهومات، چون صادق مصدق،در مغلطه دوری افکار تهی
پی نوشت :
گرچه از روی خرد دور تسلسل باطل است / دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
**مصرع دوم از لسان الغیب است
ته نوشت :
در خلوت دلم حافظ چنین نجوا داد : باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش / بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم ، که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی! آغوش وا کن
که می خواهد این قوی ، زیبا بمیرد
" مهدی حمیدی شیرازی
در هجدهمین روز از بامداد ممزوج به نیم چاشت برج دَلو..
کنج عزلتی بر گزیده ، و خلوتکده محقرمان را به تورق مرقومات ماضیه مشغول گشتیم انبار واژه ها و دلگویه ها را آبی زده و جارویی کشیدیم . وه !!
که گرد و غباری چنان از دلِ پریش گویی های ماسبق برخاست ، تو گویی که رخش تاخته به چاک و تاز سینه اسفندیار ...
الحال معروض داریم که آه .. ای خوبان !
محذوف نمودیم از دیدگان ، اصوات ریخته از گلوی هَزار مِهر گم کرده را ...
تا سنه ای دگر باره و نو بیرونیان به طیف خاطر و انبساط باطن حیات عمر را به ترف و قروت مشغول شوند و درب دگر خلوتکده حقیر را به حجر
الرشک نکوبند و این مخلص حقیر مشعوف به نیّره طلوعی دگر ،قلم فرسایی نمایم به عشق حضور..
که شهد حضور به ماء الورد برگ و گل است مستفاد..
پ.نوشت :
قدر عشق به لطف یار است ، که یار جام جهان باشد یا خسرو خوبان.
در قبال بزرگواری که با آدرس وبلاگ دیگرم برایم کامنت ارسال می فرمایند ..!!خود را ملزم به قدردانی میدانم. سپاس از لطف و عنایت تان.. .... منظور نظر بزرگان از مختصر مفید همین است ؟ حتما ..!!
هداک عزیز همین لوح را مدالی نموده بر گردن کوته نظری خیش بیافکن جان دل . فراموش نکن که دلارام به هیچ گستاخی نمیرنجد
پدرم فرموده مرا دخترکم دل خود را انقدر بزرگ و دریایی کن که تیرکی تنگ نظران در عظمت و ابهتت گم باشد
آرزوی قلبی آرام و روانی پاک دارم برایت
تلخ ترین حقیقت هستی جای خالی سایه تو روی دیوار است - هملت -
هر کجا از تو سخن میرانم حرفهایم قصیده میشوند ...
خنده هایت را که بروی بوم می آورم غزل وار می بارند ...
چشمانت را نت نوا میکنم میشوند رباعی ...
قلم به چوب معرق میگیرم تا تو و خویش را به جمع آورم و منقوش به ما نمایم - مرثیه - میگردند ...
طاقت از کف صبر برون است ، حلوا دوست ندارم ؛ زنهار .. غوره ها حیف میشوند..
مرا به قصر درون بخوان و قهوه ای * آماده روی میز بگذار ...!
شاعر شدن کار ساده ای نبود *
توضیح
شاهان قدیم دربار برای از میان برداشتن رقبای خویش قهوه آلوده به سیانور میدادن.. و به اصطلاح اعدام محفلی میکردند.
چندی که از آسمانخانه حیات ، عمر گذراندیم و به کار جهان هیچ التفاتمان نبود تا همین چند وخت پیش و مدام و مکرر زمزمه را عادت به زبان دل دادیم که نغمه کند به گوش جان که دل آراما دلکشا .. !
آهن دلی کن تو چندی / مده دل به هیچ دلبندی
تا اینکه آمد آن نازنین رفیق ِ دور. که هم اتاق بودیم و هم راز که در اصول و أخبار و علوم و فنون ادبیّه مقامى منیع و رتبه رفیع دارد،
و چو به سینی چای جهان ،شرفیاب شدیم به محضر همایون تاب و دیده به دیدگانشان برقی تافت ،تو گویی ابر شعر باریدن گرفت بر پیکره روحمان که جانا ...
!چیست آن راز که از چشم تو تا عمق وجودم جاریست.
لپ البیان ایجاز به کلام کنم حس و حال را ....
اذعان دارم که نگارم چه سهل و نیکو به زبان سخن لگد زدین به کلهم برنامه بلند مدت بی خیالی مان !
و ملطوف به ذات فرمودین از سخن نرم و گهر بار که در لفافه اولتیماتم سخت و گران پنهان بود.
این حقیر را به سال جدید در دولت منزل شووی طلب نمودید و هیچ اغمازی در باب سختگیری ،وسواسِ انتخاب پذیرا نیستید
کج خلقی کردیم و کرشمه صنّاری آمدیم بلکم گشایشی شود که نشد!
متصل به خود گفتیم:شرط است جفا کشیدن از یار خَمر است و خُمار و گُلبُن و خار
آخر تصدقتان با این وضعیت نا بسامان همیان و اوضاع مدّ دار روحی تصمیم وقع الیومیه بر ما سخت دشوار است ..
اندک رخصتی بفرمایید تا قر و قنبیل های این دل وا مانده ی ناسازگارمان را که به هیچ صراطی مستقیم نمیشود و به هیچ سازی نمیرقصد کوک نماییم ..
چنان خم به ابرو قمر اندر عقرب افکندید که زبان به کام گرفتیم و اکتفا کردیم به این که
+ : یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ...
-: که چی ؟
+: که تَرک رضای خویش کند در رضای یار!
ته نوشت -
از مرقومات ماضیه ! : لعنت به کلهم ادبیات تو سری خور ما،که همیشه شکر و شکایتش به هم اندر است
ته نوشت -
از مرقومات مضارعه - نوع ؛ اخباری
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را -امیدالعافیه باشد که زان یار دلنواز نه شکری رود نه شکایتی .. !
تو را من قدر آن همه دلتنگی که داشتم در دل دوست می دارمت و گرم می خواهمت
من را دگر از رفتن تو باکی نیست تو خواهی آمد به همین فصل باران یخ بسته که در راه ست قسم که تو خواهی آمد و از ته دلتنگی ها فریاد خواهی زد
برگرفته از وبلاگ http://nevergone.mihanblog.com
پا نوشت :
شادمان گرامی ..معانی بدیع و تجلی جلوه های شهودی معرفت در بطن کلامتان ، چونان سٌما هندوان بر آتش احساس است .. جاودانه و پاینده باشی بزرگوار