واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

+: دلکشا نوشته هایت را که میخوانم  خیزش عجیبی درونش نهفته داری در آرامشت طوفان هست و در طوفانت امید . در غرقه شدن همچو بلمی برای نجات و در سوختن، خودِ ققنوس ! به دلشکستگی سازِ غریب را می مانی و به غضب آتش آنی ! کین را نجستم ! کجای ضمیرت نهان بود!  نمیدانم ... -: بزرگوار رفیق همیشه همراهِ پدر! آنچه جستین عین کفر است که ما کافر کفریم ... - یافت نمیکنی این هوده بیهده را !  هرچه دیدی از استاد ازل دارم که هرآنچه یادم داد باز پس گرفت . نوشته هایم داس بی دسته استکه خوشه نارس میچیند. که هرگز نگفت گفتنی هارا  این قلم شکسته و کسی هم نپرسید حال دل واژگونِ مارا ... کاموی نازنین زیبا گفته  بود که به دنیا نیامدن شاید بزرگترین احساس باشد ...! و من ِ دل آرام می اندیشم به  این تلخی ِ عدم امکان بی امکانی و اینکه هر کدام از ما به زیر چنبره یک افعی غنوده ایم که سیرت پلید خود را خرامان به زیر پوستمان می کشد . شاید زمان رامشگری ست براین چنبره وافسون !پرسش ذهن!آیا میتوان تصور کرد که از پشت چشمی به رنگ زمرد ، دنیایی بی رنگ دید ؟! پی نوشت : ز چشمم هر شبی مژگان براند  // چنان سیلی که دریا برنتابد غمت را گو بدار از جان ما دست  // که آن دیوانه یغما برنتابد                                                                         -از عشاقنامه عبید -
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۷
delaram **
اگر روزی بمیرم تمام کتاب هایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم دراز می کشم سیگاری روشن می کنم و به خاطر همه دخترانی که دوست داشتم در آغوش بگیرم گریه خواهم کرد اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید: _ بلند شو سابیر! باید برویم سر کار… سابیر هاکا "میترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۰
delaram **
درگیر ایده هایی بزرگ ام .. فکرهایی عالی و آینده سازی در ذهن می پرورانم که تا حدود بسیار زیادیبهش نزدیک شده ام. در زمینه کاری نویدی رسید که مشعوف و شادمانم نموده .مرهون عزیز ی ام کههشدارم داد از افرادی دوری گزینم  تا اشخاص مثبت و سازنده ای جایگزینِ زندگی و امورات نماییم افراد منفی ، که جز تنفر و کندوکاو در زندگی شخصیِ افراد هنری در وجود ندارند . دروغ پردازان ِشایعه پراکن و کذّاب و حتی  سست عنصران بی اساس را از دایره زندگی خارج  نموده ام و دیگر بهموضوعی و یا فردی  نمی اندیشم که اسباب زحمت باشد. افراد بسیار سازنده و عالی وارد این دایرهشده اندکه بی اندازه کمک بودند برای ترقی و پیشرفتم .ذهنم را به طرز بسیار عجیب و باور نکردنی ایزوله و زلال نموده ام ... غربال شگفت انگیزی بود که در خود این توان را نمیدیدم  ..... امـــا شد ... خانواده ام را دوست دارم ، خودم را نیز هم !  اخیرا فرصت کمتری دارم  در مجازستان باشم .همین چند دقیقه ای به خواندن پیام  پر مهر دوستانتا شرمنده بزرگواریشان نباشم . گه گاه لابلای کارهای هنر و گاه لابلای  پیکره تراشی  هم قلمی که پشت گوشم گذاشته ام به رسم اوستاهای ماهر بر میدارم و تکیه ای که تداعی ذهنم شده روی برگهکوچکم می نویسم . کارهای توام شده با نواهای جان بخش موسیقی ،صفایی دارم که قابل وصفو بیان نیست .دیدگاههای من در خصوص زندگی تغییر نکرده ، نوشته های سئورال و فلسفی ام غلیاندارند در اندرونم برای جاری شدن بر صفحه کیبورد و چون موجی بر صخره ذهنم میکوبند. لذا  دنیایم رنگ دیگری یافته ..الوان و زیبا!فعالیت های هنری در شاخه های متفاوت و درکنارآنها ، موسیقی ، نوشتن و قلم زدن و به طبع آن ها کارم ،  میتوان گفت کل انرژی ام را جذب خود نموده اند .. چنان زیبا به مثابه پرواز عقابی جوان بر فراز آسمانی پهناور ..  تا باد چنین بادا ... پی نوشت :این پست دلیل برای عدم نوشتن پیچیدگی های ماسبق ذهن نیست .. خواهم نوشت ! از هم اکنون خرده گیری ها و انتقاداتون رو برای عدم درک نوشته های سخت الهضم دل آرام محیا کنید .. پی نوشت 2 :از تمامی دوستان و بزرگوارانی که به بنده لطف داشتن ، حتی آنهایی که در خصوص نوشته ها نقد واعتراضی داشته اند ممنونم.پا نگاری :شاید در گذشته میخواستم که بفهمند مرا - نشددر برهه ای دیگر از زندگی خواستم بفهمم افرادی را - نشد دریافتم خوشبختی و سرزندگی در کاوش درون خویش محق است تا درون دیگری و یا توسط فردی دیگر . که شکوفه های زیر خاک زندگی ام جوانه نداد بلکه درختی شد پر بار و تنومند ...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۰۵
delaram **
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نــادره گـفتــار ! کجــا گوش تـــر از من ؟!                                                                                                           - شهریار - شاهد : آفتاب آمد دلیل آفتاب !پرسش اگر میکنی عاشق درویش را از همه عاشق ترم وز همه درویش تر.. با غم ایوب نیست رنج مرا نسبتی صبرم ازو کمترست، دردم ازو بیش تر عشق تو اندیشه را سوخت که رسوا شدمور نه کس از من نبود عاقبت اندیش تر کیش بتان کافریست مذهب ایشان ستم و آن بت بد کیش من از همه بد کیش تر.                                                             -  هلالی جغتایی -پانوشت : خون شود این دل کـــه شکیبا ندارد !بعد نوشت :نصف شبی همراه و همیار شدن با کاروانی از شعر و نوای سبزه و صحرا می شود تلفیق پست بالا .بسی لذت بردم . که میخواهم آن را سهیم شوم با هر آنکه خواستار این چنین آرامشی هست .  کلیک
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۹
delaram **
که نهایت تبدیل می شود به ....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۷
delaram **
مدام فلاش بک می داد گمان می کرد اگر جوره دیگری شروع می کرد نتیجه ی بهتری می گرفت ! و نمی دانست امروزهمان سکانس ِ فرصت هاست که در انتهای شبانگاهش آرزوی فلش بکی دیگر داشت ! به جای آن همه علومی که آموخته بود تنها یک نکته نیاز بود که بیاموزد : زندگی مسابقه ای برای اول شدن یا  آزمونی برای فرشته ماندن نیست زندگی همان افتادن و برخاستن ..  خواستن و نیافتن  آموختن تجربه و پختگی نیکی و مهرورزی تضاد و ایجاده تعادل  ویرانی و آبادسازی در جریان بودن و ایستادگیدست گرفتن و مردانگی و در انتها تندیسی به  یاد ماندنی  برای ثبتِ یاد و نامی ساده ولی گران بهاست...نویسنده ......... ؟!بعد نوشت : مجالس سبعه ( مولانا )هر حیوان که دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو ببین به سمت مرغزار و سبزینه است یالاشه و استخوان ؟! آدمی را چون نیز نشناسی ، ببین به کدام سوی می رود ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۹
delaram **
رفتگان حافظه ای ندارند ، حتی فکر هم نمیکنند ... تنها گاهی از تلاطم مبهم و گنگ یک احساس ،آنهم زمانی که تکه سنگی روی سیاه سنگینه ای ، تق تقه میکند رعشه میزنند که آن هم صرفا ترنمخاطره ای است از روزگارانی !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۱
delaram **
خدای را منت به عزّ وجلش گفتا و دمی عمیق فرو داد تا ممد حیاتش گردد و پس داد آن دمش را که ذاتش مفرح به حضور حق باریتعالی گردد.همیان ببست و به داو الملک و دار الاسکیناس رهسپار گشت . ترنمی حق گویان در امن یجیب و تسبیح دل دانه کنان و اندیشه به این که اوس کریم همبس نوشین حکایتی دارد با خود و دلنشین صفایی دارد در اعتکاف خلوت خدایی بدین  بندگان خرد . پیش از خروج از اندرونی ، راست قامت و سرو گونه به جلوه گر صادق نظاره میکند این شاعر مسلکِ دلباخته و تلخند گلوسوز تحویل این کهنه آبگینه خلوت گزیده می دهدش که چندی پیش جفتش ، منهزم ِ مشت خشم ملوکانه گشته و تکسیر یافت که فی الحال این خشم مشت کرده را مصفا در دل پر صفا میجستش ..کرمت را شکر که پیرش چنین گفته هرکه مقرب تر ، جام بلایش بیشتر که مصداق بام بیش و برف بیش را متجلی ذهنِ کم همت میسازد !  آخر تصدق آن رخسار و قامت ِ ندیده ات، زهر هلا هل که بس خوشگوارتر از این تقربِ هنظل اندود است حضرتا .... که هرچه به ذائقه خوش قریحه طنز آلود مینگیریم خشک و برهوتش می جوییم و قلم ِسرخوشانمان را یابست از نوشتار نغز... مرحمت فرموده اندکی با فاصله از این بنده سراپا تقصیر نظاره گر اعمال و کردار باشید .بلکم دل آرام نیز از زندگی لذتی کامی جوید که نگویند سیاه بخت آمد و تیره روز گذر نمودکه هر آنچه مریدش  تقرب شیرین می نامند به سنگ قبر سیاه ماند همه عمر شباب و شادیمان را ... پی نوشت :اگر همسایگان گرام و گرامی خنده بر این آرزوی دل آرامی ننمایند معترف به این سِرّ درونم که دلمانیک چراغ جادو میخواهد و غولی که دست بر سینه منتظر اوامر دلکش وار بماند .پانگاری مباد و مبود که دل آرام به زهر کین بیالاید قلم خویش را که نیک واقف به سِرّ درون خویش که دل آزاریو تند خویی در مسلک و مرام نباشد و شوربختانه این قلم دو پهلو نیست و چند پهلوی آخته و آماده به زخم دارد که وقتی به زهر جوهر می آلایمش هرکه میخواند به دل مهرش لکِ غم میافشند ..آی رفیقان عارض به محضر کل عالم و آدمیم که سالهاست حق الله و حق الناس را منفک از وجودِخویش به مراقبه و احتیاط واداشته ایم که در صدد طلب حلّیتیم از هر آنکه به هر عنوان حیلت روا داشته و یا حقی از حقوق خویشتن این واحد صاحب منزل ستانده و این حقیر به خدنگِ قلم آختهزخمش زده ایم  . و یا آنکه به سهو و اشتباه قلم دلکشانه تند اختر مجازی مان را ممهور و عتاب درضمیرخویش جسته ! باشد ما بقی  به حکم حق است . که ما با خدای خویش نهان ترجمانی داریم!نگاشته:یوم الخمیسنوزدهم دیماه  1437 ربیع الاول که خاصه ایرانیان و پارسیان پنج شنبه اورمزد شید آریایی نامندش !به گاهشمار : 19:51 تصویر : کارمندان قاجری در حال مهر و موم نامه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۱
delaram **
بخشی از نامۀ فرانتس کافکا به دوستش اسکار پولاک : فکر می‌کنم اصولاً آدم باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند، پس چرا می‌خوانیمش؟ که به قول تو حال مان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که می‌شود خوش حال بود. تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حال مان را خوش می‌کند. ما اما نیاز به کتاب‌هایی داریم که مثل یک ناخوش حالی ِ سخت دردناک متاثرمان کند؛ مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم؛ مثل زمانی که در جنگل‌ها پیش می‌رویم، دور از همهٔ آدم‌ها؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزدهٔ درونمان…
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۳
delaram **
غم‌خوار من به خانه‌ی غم‌ها خوش آمدی با من به جمع مردم تنها خوش آمدی بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند می‌بینمت برای تماشا خوش آمدی راه نجات از شب گیسوی دوست نیست ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدیپایان ماجرای من و عشق روشن است ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی با برف پیری‌ام سخنی بیش از این نبود منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۷
delaram **
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن شاعر ..... ؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۴
delaram **
امروز به صرافت افتادم تا کمی فایل ها رو مرتب سازم .. یک سری مطالب و تصاویر زاید رو حذف کنم. یک سری از فایل ها  و برنامه ها رو نیز سازماندهی کرده هر تصویر و متن در کشوی مخصوص خودش قرار بدم .به فایلی رسیدم ،ارسالی از همسایه ای گرامی ... که دیدن آن برای لحظه ای لبخند رو ارمغان داشت که میتوانستم به خود بگویم ... چقدر آدمی به دلخوشی های ساده ای شاد می شود.. سپاس بیکران از این بزرگوار و ممنون بابت فایل ارسالی ایشون .. حیفم آمد که اینجا جلوی چشم نباشد .. گاهی در تورق مطالب ماضی دیدنش میتواند شوری مجدد باشد . برای خاطر آوردن روزهای خوب . دوستان خوب  .. تبادل پیامهای مرتبط و سازنده ...این خانه ام را دوست دارم . چون همسایه های خوبی دارم ... ممنونم از تک تکشون کلیک برای خواندن داستان .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۷
delaram **
یه کانالهایی هست که مخصوص نمایش برنامه های  شعبده  و به قول خودمون ژانگولر بازی هستبعضی از این  تردست ها یه چندتا بشقاب پرت میکنن بالا میله ها و همزمان میچرخونن و کلِ حواسشون هم متمرکز شده روی چرخش بشقابها که خدای ناکرده خللی بر چرخش میله وارد نباشد و بشقابها سقوط نکنن. یک سری افراد چنین رابطه ای را با بقیه آدمهای پیرامونشان به طور موازی طی میکنند.. شاید از نظر اخلاقی چنان ماهرانه عمل کنند که به زعم و گمان واهی خودشام گیر و بندی در کار نباشد و تصور کنند وجهه باطنی و ظاهری شان یکی ست و صادق! و چه بسا از مهارتِ خاص خودشان لذت هم ببرند اما باید گفت . بلند و رسا هم گفت که چنین بازی هایی به درد صحنه میخورد و دریافت تشویق لحظه ای هم مسلکان ، چراکه  خیانت از هر درزی راهی برای ابراز وجود خواهد یافت .. حتی پنهان در لحن بیان و کلام و برق چشمان ، در لحن اعتراض و انتقاد حتی یک درخواست به ظاهر منطقی !! و یا هرچیزی که تصورش برایتان غیر ممکن می نموده !  آن زندگی که وادارتان کند تمامی حواستان را جمع کنید که مبادا یکی از بشقابهای رابطه تان لب پرنشود .همین زندگی حواسش کاملا جمع است. شاید مترصد فرصتی مانده تا بهترین شعبده باز  برای چرخاندن خود شما شود....  باید عرض نمایم چنین افرادی در بد لجنزاری دست و پا میزنند.. پ.نوشت : لابد می پرسید چه شد که دل آرام به نقد و نوشته ای خارج از چارچوب ساختار وبلاگی اش پرداختهخب وقتی پای دل چرکینی خانم س می نشینم که از خلع شاه شطرنجش در فضای مجازی به امید ارتباط بهتر و سالم تر با ایشان در فضای دیگرسخن می گوید.خاطرم آمد پیشتر نیز در باب هرزگی قلم فرسوده  و عنوان کرده ام که هرزگردی عاری از جنسیت است و هرکه زهوار دل و احساسش را چفت نکند . مردانگی و زنانگی  که به معنای واقعی دو کفه وزین و سنگین تــرازوی بنیان هستی هستن را زیر سئوالی بغرنج و لاینحل برده اند. دست بالای دست بسیار است . اگر به این امر واقف باشیم در پیشگاه وجدانمان هماره آسوده خواهیم غنود !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۸
delaram **
در سرم گرنیکا ست... مونالیزا لبخندِ همیشه اش را در جیب گذاشته و جیغ می کشد... کرگدن ها از زیر سبیل های دالی بیرون دویده و گلهای آفتابگردان  را له می کنند...، و من این وسط به سقف کلیسای سیستین فکر می کنم و آفرینش آدم که بدترین بلایی بود که می توانست سر زمین بیاید!پ.ن ها: گرنیکا: اثر پابلو پیکاسو، نمایی از نابودی دهکده ی گرنیکا در شمال اسپانیا توسط بمب افکن های نازی ها مونالیزا: اثر لئوناردو داوینچی، که نیازی به شرح و معرفی ندارد! جیغ: اثر ادوارد مونک، که نیازی به شرح و معرفی ندارد کرگدن ها: نام اثر خاصی نیست؛ بلکه تنها اشاره به علاقه ی شدید سالوادور دالی به کشیدن تصویر کرگدن در نقاشی هایش گل های آفتابگردان: اثر ونسان ونگوگ، که نیازی... آفرینش آدم: اثر میکل آنژ بر سقف کلیسای سیستین، نمایی از لحظه ی دمیدن روح خدا در بدن حضرت آدم و آغاز حیات انسان
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۶
delaram **
وارونگی هوا - تعطیلی مدارس - ماسک - ماندن در منزل و.... اصن وارد محیطی میشوی که در مجاورت دود و یا نامطبوعات قرا میگیری ناخود اگاه با دست هوا را پراکنده می سازی تا از تراکم حجم آزار دهنده کاسته باشی چند روزی اموزش را تعطیل می کنی تا مکان امنی برای فرار از آلودگی های محیطی جسته باشی ..اما خب این تمام ماجرا نیست و الودگی و ذرات از هر درزی راهی برای عبور و نفوذ خواهند جست بیایید کمی این موضوع را به خودمان تعمیم دهیم و فضای درونی خودمان را جامعه ای تصور کنیم که در هناگم مکالمه و بیان  و عنوان ممکن است آلایندگی ذهن و روان رو ناخود آگاه در فضای درونی منتشر ساخته و چه بسا این آلودگی را در فضای های دیگر هم بسط دهیم .. پراکنده می سازیم تا از حجمش بکاهیم و سبک تر شویم تو سخن می گویی و در بهترین حالت ممکن ذهن خویش را میتکانی .. که در روایتی از آن تراوش انرژی های مثبت و منفی عنوان کرده اندبه متنی ، پیامی شادی و به سخنی تنفس غم میکنی .. گویی که از پراکندن آن شادی را با غم بالانس کرده باشی  اما ... امان از این غم پنهان پراکنده در لابلای روح وجود آدمی که واژه نیمشود و متراکم میشود در زیر گلو .. پنهان است و شبانه حمله میکند ، رسوخ میکند در ناپیداترین مکان های وجودی ات که تا حد اماکن بیازاردت .. که وارونگی اش کمانه می کند در تمامی بخش های مثبت هستی وجود و تحت الشعاع خویش قرار میدهد.میپیچد در نگاه .. در نحوه کلام و در هر سطری ، آهنگی و یا در میان رایحه عطری میشود تکاندن دستی برای پراکندن این غم افزای که کم کند حجم سنگینش را نازننیا !زبان عدوی من نیست انکار وجود من است ... بگذار که در میان کلمات و وآزه های خوب حل کنیم این وارونگی مستتر در ضمیر پنهان وجودی مان را ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۸
delaram **
هر روز به قتـــل میرسم و شعــــر من فقط به انتشـار شعله ی کبـــریت میرسه ! دردم هــــــزار ساله مث ِ درد حافظ ِ درمونشــم همونیه کــــه کشف رازی ِ نســلی که سر سپــُرده ی عصر حجر شده به ساقیای ارمنی پیــــر راضی "راسکول نیکوف " یه پیرزنـــو شقه کرد و من با اون تبر فرشتـــه ی الهامو میکُشــم !!فرقی نداره جـــاده ی چــالوس و راه قم من مستی ام که خوش داره رانندگـــی کنه - برگرد خونه حتی اگه باخبــــــر باشی تنها دل ِ خودت بــــرای تو شور میزنه....***راسکول نیکف: نام شخصیت اصلی کتاب جنایات و مکافات "داستایووسکی" شعر : یغما
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۱
delaram **
با پنجره بخواب ای سنگ جان من من روی یال تو که یله شده بر ﺁسمان خط میکشم با من تراوش روزانه ایست که در نبود تو تکرار میشود تقصیر خواب نیست تقدیر ما تصادفیست که به هیچ نمی ارزد هیچ چیزت را به من نگو بگذار گمان گندم نگاهت در ذهن لهجه دار من با شک به هستی اجین شود اینجا که شعر هیچ غلطی نمیکند من هم که مست کدام شعور ؟ ما همه چیز را در مبال خانه جا گذاشته ایم اطرافمان مشتی خزنده که راه به راه پوست می اندازند و حقارت خود را با تصور تخریب ما زنده می کنند اینجا کسی نمانده که حتی شکایتی کند اصن من بد هیچکس بزرگ نیست هیچ چیز عمیق نیست هیچکدام ما مهم نیستیم دیگر تنها سکوت سطحی خاک گرفته ی حجم این کتاب هاست که زنده است زمان دروغ میگوید تاریخ زنده نیست ﺁرام نعره بزن انگار نه انگار که نیستی دیگر ...شعر : شاهین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۵
delaram **
و انار حرفهای نگفته دلم بود که ترک خورد !
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۳
delaram **
پانگار :میترا فرشته راستی و عهد و پیمان ، که الهه عشق است طبق باور های باستانی میترا در شب یلدا متولد می شود یلدا واژه سریانی که معنی زایش و تولد را می دهد !* هندوانه مظهر شیرینی و تراوت سرخی و یاد آور حرارت تابستان   *انار مظهر اجتماع متحد و همبستگی و مهر ، زایش و اجتماع         * هویح مظهر سلامتی و تندرستی                                            ابوریحان بیرونی از یلدا به عنوان جشن نود روز یاد کرده است. جشن‌هایی که در این شب برگزار                                                    می‌شود،یک آیین باستانی است  .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
delaram **
واژه های معترف در هر کلام و سخن زایش تفکر و ذهن آدمی ست که می اندیشم حیوانات با زبان و منطق خود فکر میکنند  و باهم ارتباط برقرا رمیکنند . آدمیان هم به شیوه و سبک و قرار دادهای مطروحه خویش اما خب نوشتار متفاوت از گویش باید باشد . من میتوانم در سرزمینی غیر از اینجا باشم و با زبان آن منطقه سخن بگویم و سیر و سلوک پذیرفته آنها را طی طریق نمایم. اما در نوشتن میتوانم تفکرات واقعی خویش را ترسیم کنم و یا حتی می توانم به زبانهای دیگر نیز ارتباط بر قرار کنم با دنیای فراتر از آن خطی که دور من احاطه شده ****گاهی روح  آدمی درد می گیرد تا حد شکستن ! لطفا ناخنت را روی میز نکشن .. من تحمل جیغ اجسام جامد بی جان را ندارم. روانم را خراش می دهی !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
delaram **
جلوه توصیفات این روزهایمان نقوش کم دوام سطح آب هستند که سریع محو می گردند و چیزی از آن باقی نمی ماند . جز خاطره که زمان را ثبت می کند و رخصت فراموشی و انکار را سلب می کند اما این هم یک مغالطه است که حضور ما در این دقیقه اگر خاطره ای محسوب شود که بی مفهوم نیست ، پس ما یک مشاهده ایم و دسترسی به آنچه که حضوری و وجودی ندارد. ما همه جلوه گر خلاء یی هستیم که خود منکر آنیم.. بیگانه با خودی که حماسه بیگانگی می سراییم و آلیاژی لبریز از ضدّیت..*** تو ! انسان مدرن معاصر ! تو نخواهی توانست در مورد مرگ سخنی بگویی چرا که در تحلیل زندگی نیز در مانده ای شاید به همین دلیل است که زندگی ات را نیازمند معابد و مکان های آکادمیک ذهبی هستی و آخرتت را هم وابسته به حضور  آخوندکهای  غرق شده در منجلاب چه کسی در مانده تر از من ؟که مدام به پرنده ها بنگرم و با خود بگویم .. هی ! دل آرام ببین ! ببین بالها چگونه جاذبه زمین را به سخره می گیرند ؟ و آیا آدمی دو بال داشته باشد می تواند روحش را اینچنین رها کند در آسمان بی انتهای ذهن ؟ و به خود که می آییم میبینم من ِ ادمیزاد مدام در حال سقوطم و هیچ فرصتی برای اندیشیده به اوج نداشته ام پانوشت :کاش کسی باشد که تفنگی را روی شقیقه ام قرار دهد و فریاد بزند خفه شو ! فریاد می زد حرکتی نکن ! فکر نکن ! کاری نکن ! یک فرمان توقف و..... ماشه را می کشید !گلوله های زیادی به شقیقه ام بدهکارم... هه!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۴
delaram **
شنیدم که در خطه ی اصفهان که نام خمینی است بر آن یکی کودک چار ساله و پاک قضا صورتش را نموده است چاکبرای مداوا به درمانگهی شده با پدر مادر خود رهی پزشکان حاذق پس از دیدنش مهیا شدند بهر دوشیدنشپرستار با ناله های بدی بخیه بر ان زخم صورت زدیچو صندوق داد فاکتور شیر گیر به زانو در آمد چو آهوی پیرچنین مبلغی در توانش نبود رمق در تن و بازوانش نبودندارد ، نگاهش پر از خواهش است خدارا ، بر این بنده بخشایش استچو عاجز شد از مبلغ این عمل پزشکش در آمد به دین دغلبه سیمای خود اخم را میکشد و خود بخیه ی زخم را می کشد****پزشکا به چشم تو ما کیستیم  به الله ما داعشی نیستیمزشهر توایم به تو یک پیکریمبنی آدمیم عضو یکدیگریمازاین مردمست هرچه داری ، پزشک !چه کردی ؟ چرا نابکاری . پزشک ؟یکی مرد تا تو امیری کنی نه در معرکه زور رگیری کنی پزشکا تو که موسم هر اذان جلوتر ز منشی بگردی دوانوضو سازی و پاکسازی کنی تنت را دوباره نمازی کنی دلیل نمازی که خوانی تو چیست ؟اگر سعی و منظورتان ، بندگی ست عبادت بجر خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست غلامعلی آسترکی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
delaram **
صوفی را گفتند: که سیلی نقد خواهی یا دیناری به نسیه ؟ گفت : بزن و بگذر ! نعمتیست در گذر ! بترسید از درد و دریغ و فوات این نعمت ! "مقالات شمس"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۵
delaram **
ابن بار از سر آداب دانی خواهم نوشت . کمی تلخ ، گزنده و شلاقی که گاه لازم است بنویسی تاسر قولت مانده باشی که کلمات بی قرار و بی تاب درونت را روی برگه امن مجازی رها کنی که نهخوف سقوط دارد . و نه ترس پراکندگی پژواک وار . ناگزیر از نوشتن برای افرادی که تعارض های آزار دهنده درونی شان وا میدارد خزنده وار گاهی از دخمه پر تزویر شان بیرون خزیده و شعبده بازیِخوش آیندی برای خودشان تدارک بیند .کلید خانه می دزدد از زبان هرز و پیچ دررفته نگون ساری!استاد بی بدیل قلم زرین کوب نوشته جالبی را داشت که جز نت برداشت های کوتاه یادگار است وقتی انسان باید با دست خالی صحنه را ترک کند، اگر عمر کوتاه خویش را هم یکسرهدریک سلسله تلاش پایان ناپذیربی‌سرانجام درجستجوی امپراتوری جهانی و خصوصا درطلب حیات جاودانی ضایع کند،بایدیک جفت شاخ ودوگوش دراز رابه گاو و خرمدیون باشدخانم ( ش  )  فرض محال محال نیست ! شما فاتح دنیای مجازی با هزار نیرنگ و فریب و دغل !! قبول !! پذیرفتم ! شاخ و دم عاریه گرفته از عده ای خران مجازی که سر تا پایشان آلت است و شهوت بردار و گورت را گم کن . در منزل دل آرام  آبی به اندازه تشنگی تو موجود نیست . آنچه درپی آنی اینجا یافت نمی کنی ! می فهمی مرا ؟ که نه من حرفی برای تو دارم . و نه تو کلامی پیدا می کنی که بفریبی !  فراموش نکن من ! من ِ دل آرام قلمرو خویش را با دندان مرزبندی می کنم پا روی مرز و حدودم بگذاری یعنی وارد بازی تلخی شده ای .دماغ مبارکت را  از ویترین شیشه زندگیِ من بردار . رد چندش آورش آزارم می دهد .پی نوشت :  زنان هرزه پیروزمندان عرصه ی بی توجهی مردانند..و چه حقیرند اینان!.. چه زیبا گفت لی لای آسمانی من !  این راز نیست که هیچ هرزه ای ، هرزه گی خویش باور ندارد... ****و برای تو همسایه !! - لبو فورش ها در تابستان بیکارند و بستنی فروش ها در زمستان !بیچاره آآدم فروش ها که تایم بیکاری ندارند ... برای تو دوست گرامی متاسفم که وقیحانه شرف و حرمت اعتماد را بی ارزش نموده کلیدی کپی گرفته در اختیار دزد قرار دادی ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۹:۱۵
delaram **
پاییز هم دارد نفس های آخرش را می کشد . آذر ماه که از نیمه به در،میان زمان و دقایق بی رمقو کم رنگ تر و محو میگردد. آرام .. آرام... آه رفیق پاییزی عزیز تو عاشق فصل پاییزی ..ببخشید اگردل آرام میزبان خوبی نیست آمده و پشت در مانده اید... هیچ پل ارتباطی برای تقدیم کلید نداشتم..اما قول می دهم هر زمان که بیاییم از پاییز بنویسم به نیکی و ماندگاری از حضور همیشه پر رنگتانیاد کنم و از طرف شما ادعیه ای برای دوست گمنام ارسال نمایم. هرچند من پاییز نمی شناسم و برای من تمامی فصول خدا در دو فصل تمام می شود بهار و زمستان! که تابستان میانسالی بهاراست و پاییز نوپایی و بلوغ زمستان ... !وقتی که چنین رنگ باختن و رنگ دیگر گرفتن فصول را می نگرم و خود را در میان آن قرار می دهم باخویش می اندیشم و نهیب میزنم هی هی دل آرام مباد که در زندگی بازیگر باشی که هر بازی فرازیدارد و فرودی - فصول خداوند را عمیق و ژرف و زیبا بنگر. ببین چه متدبرانه و زیرکانه هشدار می دهد..اما تو دیگر بهار نخواهی شد تا میانسالی را مجدد تکرار کنی ..!و تو ! در زمستان عمر و آرزوهایت خواهی مـــــــــــــــــــــــــــرد !!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
delaram **
نمیخواهم چیزی بشوم ... تنها میخواهم یک انسان باشم . دوست من باور کن مشکل است که آدم "انسان" بشود !   - صمد بهرنگی -حس می کنم این خانه اسباب دغدغه ذهنی برای عده ای از دوستان قدیمی گشته .از سرکهای مدام و مضطرب و نگاههای پر از استفهام آنها حرفهای زیادی میتوانم بخوانم ...  دوستِ من ! چیزهای اندکی بوده که در زندگی آرزو کردمش .. آرزو های بیشمار اما کوچک و دست یافتنی ... شاید به همین دلیل بوده که این آرزوهای غیر محال وحقیقی زمانی که محق نشدند ، لب برچیدمو به پهنای صورت اشک ریختم .چشمانم زود خیس میشوند چون عاری از عاطفه و احساسنبوده ام و نیستم. دلم کوچک است اما توان درک و قدرت تحلیل چنان مسائلی را دارد که شاید تودر مخیله ات نیز نتوانی هضمش کنی من ! سهم ِ کسی را نخواسته ام ! میفهمی ؟ هرگز..مهر ورزیم از روی احترام بوده و بس بی هیچ تفکر پنهانی درورای واژه هایم..من آدم مختصری ام.چشمان ساده و صمیمی ام برای همه حس شادی خنده دارد . حتی برای کسی که آزرده ام سازدلبانم میخندد همیشه ،حتی آن لحظه که غم پنهان دارد. دستانم بی تکلف و بی منت و بی تعارفنددر عین حال تلخم ! می فهمی ؟ تـــلخ ! تلخ به معنای واقعی کلمه !  مثل حنظل !تو از رد چشمانم هراس و ترس بی اعتمادی افتادن برگ را می توانی بنگری ... کابوس اندوهناک زندگی در رج به رج واژه هایم قدم می زنند ..من پاهایم همیشه آماده برای دویدن است ... دویدنی نفس گیر ... دستانم همیشه آماده اند برای شکافتن آهنی ، و رهایی از دخمه ای برای گریختن و وارد شدن به بازی دیگر زندگی ... من سالهاست با چشم باز می خوابم ! میفهمی ؟  نه !!! نخواهی فهمید ... پی نوشت :خدایا به من قدرت تعقل، توان صبر، بزرگ منشی ِقناعت و شایستگی بخشیدن و بخشیده شدن عطا کن و خائنم مکن به بزرگان ، دوستان و همراهانم
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
delaram **
موسی خطاب به خداوند در کوه طور :  اَرَنی ( خود را به من نشان بده ) خداوند : لن ترانی ( هرگز مرا نخواهی دید ) سعدی : چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر/ که نیرزد این تمنا به جواب  " لن ترانی " حافظ : چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر/ تو صدای دوست بشنو ، نه جواب " لن ترانی " مولانا : ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد/ تو که با منی همیشه، چه " تری " چه " لن ترانی "
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۹
delaram **
شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد. تو در عکس نیستی . پدر وسط نشسته ، دستی به شانه ی مامان و دستِ دیگر به شانه انسی ، و ما سه برادر یک پله پایین تر نشسته ایم . یکی مان کم است . تو همیشه کم بودی ، و گاه اصلاً نبود ی. مثل حالا که نیستی . زیرخروارها خاک در زمان گمشده ی جوانیِ ما خفته ای . جایی در خاطر ه های من پشت سه پایه ی دوربین ایستاده بودی و از دریچه دوربین نگاه می کردی ، با یک چشم بسته منتظر شکار. گفتی:«گویند که زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد. عقاب را سالِ عمر، سی بیش نباشد .» پدر گفت: «ادبیات بلغور نکن. بینداز .» (فریدون سه پسر داشت-عباس معروفی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
delaram **
جایی نوشته بود : گرگ ، گرگ می زاید - گوسفند، گوسفند تنها آدمیزاد هست که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند!البته بنده نظر متفاوتی دارم... آدمیزاد، آدمیزاد می زاید این جبر زمانی و مکانی و تعلیم و تربیتهست که می تواند مشخص کند انسانی والا باشی یا به درجه ای از حیوان بودن تنزل کنی ..باری به هرجهت .. مخاطب ارجمند بهرنگِ گرامی داستان ارسالی شما رو خوندم .از نظر فنینمی توانم و در جایگاهی نیستم نظر و ایده ای رو ابراز کنم که تکیه بر جای بزرگان در شان و آموزهاخلاقی دل آرام نیست .. خمیر مایه داستانتان تداعی کننده قلعه حیوانات بود.. نه تا آن حد قوی وبرّنده اما الهامی بود از یک جامعه توتالیتر و در عین حال دگم با تفکراتی فرو بسته . از قلم تان ، تصویر داستان و انتخاب کاراکترهای داستان شما پیامتان هم مشهود بود .. حرف دل تان نیز هم ! شیخ فرمود : قوی شو اگر راحت جان طلبی که در نظام طبیعت ضعیف پایمال است که بعید می دانم  مقصود نظر از قوی بودن ، صرفا قدرت جسمانی باشد که برای رهایی ، آزادی وداشتن جامعه ای پیشرفته باید از نظر فکری قوی شد که این خود مستلزم داشتن ذهنی پوینده ، کاوشکر ، تحلیل گر و صد البته بی تعصب !  با آرزوی موفقیت *** که صدا به داد ما نرسیده خفه شد قانون یه خیابونه که یه طرفه شد***من نماد یک ملت رو به انحطاطم ، وقتی که مرگ میشه جریمه انضباط...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
delaram **
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو خوب و بد میگذرد وای به حال من و تو...                         قرعه امروز به نام من و فردا دگری است                         میخورد تیر اجل بر پروبال من و تو... مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی گیرم این کل جهان باشد از آن من و تو...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۱
delaram **