یک تکه از ...
چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ق.ظ
شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد.
تو در عکس نیستی . پدر وسط نشسته ، دستی به شانه ی مامان و دستِ دیگر به
شانه انسی ، و ما سه برادر یک پله پایین تر نشسته ایم . یکی مان کم است .
تو همیشه کم بودی ، و گاه اصلاً نبود ی. مثل حالا که نیستی . زیرخروارها
خاک در زمان گمشده ی جوانیِ ما خفته ای . جایی در خاطر ه های من پشت سه
پایه ی دوربین ایستاده بودی و از دریچه دوربین نگاه می کردی ، با یک چشم
بسته منتظر شکار.
گفتی:«گویند که زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد. عقاب را سالِ عمر، سی بیش نباشد .»
پدر گفت: «ادبیات بلغور نکن. بینداز .»
(فریدون سه پسر داشت-عباس معروفی)
۹۴/۰۹/۱۱