واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

خوشتر از این چه می توان باشد برای آدمی که بیدار شود از کابوس یک سقوط ناتمام. گاهی می ایستیم از یک حرکت !همه آدمیان در مقطعی از یک حرکت ، باز می ایستند... آنکه در پی فتح قله ای ست می ایستد تا دامنه را از نظر بگذراند و راهی از بین صخره ها برای خویش بگشاید !آنکه پی چشمه آبی در دل کویر است می ایستدتا صحن پر تب و تاب طلایی و پر اخم را از زیر دیدبان دست عبور دهد .اما آنکه در مسیر پر سنگلاخ زندگی می ایستد تو گویی مسیر را گم کرده ، دامنه در برابر چشمش صلابتی وهم انگیز دارد یا صحن کویر ذهنش بی انتها و ممتد گردیده .او می ایستد نمیداند . چون خسته می شود ... می ایستد تا تمام شود آن بخش از زندگی اش که زندگی میکند و بیشتر به زنده مانی شبیه استمی ایستد و زیر پوستینی از شترانه محافظی مخفی میشود تا بگذرد این بادهای سمی سوزاننده آن فصل زندگی .. و من این روزها در حال ایستایی بر فراز صخره ای بس عظیم به زندگی می نگرم و می اندیشم ایا اگر از این صخره پرواز بگیرم ، آنچه در ذهنم پرورانده ام خواهد توانست برهاندم از یک سقوط ناتمام ؟! پی نوشت :زندگی یک حقیقت بدیهی ست .. و حقیقت آن بر زبان جاری نمیشود . و طاقت اندک ما در برابر تشویش افزونمان سر خم می کند !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۸
delaram **
متصل دیده به گاهنمار آویخته به کنج دولت منزل دوختیم و گاه دار به خلوتی دنج وبی تشویش حضور تا این پنج شنبه شب .خاصه با فراغتی که حاصل آمد و مقارن به رخدادی خوش یمن و مبارک لیک از سر عادت است یا پیشخدمتی به شوردگیِ حال ..الی ایضا که عادت معهود به لنگیدن یک جای چرخ و این موصوفات .حال بی عنایت به چنین آلام تنسم وار فضای دل ، به تقه تقه های قلم گوش نیوشیدیم و چهچه خسرو هزار الحنجره بود شعشعه به فضای این کنج آرام ،که شصت مان را خبر شد والده مکرمه والا مقام ِبی ضرب و سکه به چشم دلکشانه  را به حرمت رفاقت نداشته ؛ تقبل اذنِ دعوت فرموده اند .. باز خلقمان تنگ است و سگی و منتظر به گشودگی درزی به دیوار تا نیکو دستاویز برای گرفتن پری ،پاچه ای که آرام گیرد این تدفق کاسه ای سر ریز متغلغل.حضرتا ! قورمه خوشگوار سبزی را تناول فرمودین گوارای وجود . چای قند پهلوی دم کرده کهنه جوش و تازه دم هم نوش وجود . نوبرانه های بهاری هم حضّ هستی بی عدم .از جنگ رستم و سهراب گفتین و دلدادگی سودابه غزل ها خواندید .دمتان گرم و وجودتان نورانی!  شب از وعده عرفی بگذشت آخر وا بده ! پی نوشت :به ناله کار میسر نمی شود دلکشا  ... دریاب دمی که با طرب میگذرد و این حرفها آری آری برخیزدل آرام  بهار طرب آمد+ : عجب ! چه جلافتا
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۷
delaram **
+: دل آرام ؟ در برابر عده ای که توهین می کنند چه رفتاری نشان می دهی ؟-: بستگی دارد +: به چی بستگی دارد ؟-: به ادمش و اینکه به نتایج ارزنده ای در خصوص پیرامون خویش رسیده ام!من ! منِ دل آرام در زندگی مثل اب خوردن آدم له کرده ام . بی واهمه و هیچ تردید .. در ایکی ثانیه بلکم کوتاهتر از آن توانسته ام کل حیثیت و فردیت فردی یک شخص بی بته را به فنا دهمانهایی که گمان میکرده اند غولی هستند یا ابر انسانی از جنس همه چیز دانی و یا هر چیز از درونشان قدرت ویژه ای بیرون کشیده و.... این را قطعا از آنهایی که توسط من گزیده شده اند باید بپرسی ... اما آنچه بعد مدتها فهمیدم این بود آدمهای حقیر به حقارتشان باز می گردند و باید که آدمهای قوی را انتخاب نمود برای محک و زور آزمایی . آنهایی که لازم نباشد تو چیزی به دانسه هایش بیافزایی و این من رو به این نکته قابل عرض رساند که فرصت دهم برای بیماران روحی که د ر درد خویش بمیرند و این من دل آرام با وقت تلف نکردن به انها قوی تر باشمو قوی تر شوم ! و قوی تر بمانم !ترجیح می دهم آدم های حقیر در حقارتشان غوطه بخورند و حسادت نموده عناد ورزند .مدام فرا فکنی کنند و از عشق های ناکامشان یاد کنند و بشوند ادم خوبه داستان ... البته این مورد در زن جماعت بیشتر دیده ام که مدام از خوبی های نداشته خودشان سخن گفته و طرف مقابل را در غیاب مدام کوبیده اند که فلانی فلان بود و بیسار و  من یک ملکه بودم که مرا باخت !! و ته جمله شان به این جمله ختم می شود که او لعبتی دست نیافتنی از دست داد .. در این چندین سال اموختم به چنین افرادی فرصت دهم تغذیه شوند. مهر تشویق و تایید بخورند. و توانایی اندک و یا نداشته خویش را به نمایش بگذارند.چون اگر حمایتشان هم کنی بعدها تورا مورد اتهامشان قرار می دهند. چون بعد التیام به حقارتشان باز میگردند .. همراه آدم های قوی بمان، با آن ها دوستی کن، چه اگر دشمن هم بشوند به حقارت نخواهی افتاد. اما هرگز به خرج قدرتشان برای خودت اعتماد نکن چون آن ها هم به روزی رسیده اند که نتیجه ی تجربه ی امروز توست از آدم های ضعیف!پس قوی بمان. اشک هایت را روی دامن کسی بریز که به محبتش ایمان داری، دردهایت را با کسی واگویه کن که پیشتر امتحانش را پس داده است. امیدت را به دستان کسی بدوز که هرگز به تو نیازی نداشته و ندارد.به این باور رسیده ام که همه برای آدم یک روز تمام میشوند ... ! این را باید زودتر ها می فهمیدم اما گاهی ناگزیر از لمس واقعیتم...دست میکشی روی رد خاطرات و می بینی که فرو رفته است می بینی که نیست می بینی که کهنه شده است ، کسی میگذرد بوئی استشمام میکنی می بینی که رد شده است می بینی که تنها یک عکس العمل ذهنیست می بینی که نیست ، صدائی می شنوی ، می بینی چیزی درونت تکان می خورد می بینی که جای چیزی ناگهان درونت خالی میشود اما می بینی که نیست ... نیست ... نیست ... درست می دانی آدم تو کجاست اما دیگر نمی توانی ببینیش دیگر نمی توانی ببویش دیگر نمی توانی بشنویش میدانی که هست اما یا نمی توانی یا نمی خواهی که باشد ... پس نیست ... تمام شده است ... یا تمام شده ای برایش ... و حالا می افتی توی یک دور بی اساس یک لوپ بسته ی ناگزیری یک حلقه ی پر از اگر و آنگاه ! و آخرش خسته بازمیگردی و می بینی جائی ایستاده ای که واقعیتی از دست رفته است تمام شده است .... باید به این باور هم برسیم که همانطور که دیگران برای ما ، ما هم برای دیگران تمام میشویم  ...  این نیز دردناک است ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۸
delaram **
بهار و این همه دلتنگی ؟نــــه !شاید فرشته ای فصل ها را به اشتباه ورق زده باشد !                                                               -   رضا کاظمی  -دل آرام می گوید : زندگی بهار های پی در پی تسلسل واری هست که می آیند و چند صباحی می مانند و می روند .  مگر غیر از این است ؟البته نه !!  نمی روند! .. می آیند و مدتی می مانند و بعد در جایی از زندگی ماندگار می شوند.. که این - یک جا - بسته به نوع آدمش ، نوع خاطراتش متفاوت است.  بهار های من در ذهنم رسوب می کند . نمی توانم در دلم جا کنمش .. دلتنگم .. دلتنگ .. میفهمی ؟دلتنگم و جایی برای روسبات بهاری ندارم...شاید افراد زیادی مثل من در ذهنشان . در ضمیرشان در روح خود پنهان کنند.. شاید هم مثلشادمانه های دیگر افراد در دست بگیرند تا همیشه اماده باشد برای بازگویی ...به نظر من بهترین جا برای بهاریه جلوی دید نبودنش است . چرایش را نمیدانم اما میدانم که این خود نیز بسته به نوع  بهارت فرق دارد ... شاید خیلی ها نظری غیر از این داشته باشند .. همه چیز زندگی وابسته به چیزهای دیگر است و نسبی !راستی !! بهار تو از کدام نوع است ؟
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۸
delaram **
دیشب در بین کامنتهایی که دریافت نموده بودم کامنتی نظرم رو جلب نمود .. بزرگواری بنده رو آدم سنگدلی معرفی فرمودن که خب این معرفی هم از ورای ذهنی متفاوت برخاسته با دیدگاه های خاصخود که معترض به نحوه نوشتاری بنده بودند. اینکه ممکن است پیچیده نگاری کنم و یا برخی مطالب رودر سبک کهن و یا به سبک و سیاق خاص دل آرام رج بزنم یک موضوع سلیقه ای هست که ممکن استاین نوع نوشتار مخاطبی خاص خودش رو دار باشد .. که حتی در این بین گاهی دوستان همیشه همراهنیز از ارسال کامنت در خصوص مطلب پیچیده در واژه خودداری میکند به دلیل اینکه احساس کرده اند بطنکلامم را به درستی کالبند ننموده اند.لذا دوستان اهل قلمی هم هستند در همجواری وبلاگی بنده کهمیتوانم از  تجربیاتشان بهره مند شوم. از وبلاگها نوشته هایشان و صد البته از سبک و نوشتارشان جادارد که همینجا تبریکات صمیمانه ام را تقدیم حضور جناب آقای امینی گرامی داشته و چاپ کتابشونرو پاس دارم. امید ،دیگر دوستان اهل قلمم که دستی بر اتش دارند و در تکاپوی چاپ کتابشان هستندو هنوز مجوز نشر نگرفته و برخی مطالبشان هم از دم تیغ سانسور عبور ننموده روزی در همین وبلاگ صمیمانه خرسند از چاپشان باشم.امیدوارم.
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۲
delaram **
هیچ مپرس ! سخت دشوار است که ناخوش باشی و به اشارت افتد کارت ! آه که در این سرای تاجدارِ عالم این منِ خاکسار که خاک به عالم کرده و به بیداد تن استوآشفتگی روح ..جیحون روان که آتش میچکد از اندرونش .هر آنچه می گویم و می نویسم پندار که دلم خوش نیست و بیش از آنچه در این ایام همه نبشتمی نه همه آنی ست کهیقین ندان که واگفته اش نیک از نا گفته اش . چو عاشقانه شود خوش نیاید . و چوعاقلانهگردد ناخوش تر .هرچه کتابت شود نشاید . کتابت نشود هم نشاید ..و آنچه می ماند ،مُقالی محزون از حنجره خنیاگر بی یار دل است در بوستان ِ بی برگ و گل . واگر این واگویمنشاید و اگر وانگویم هم نشاید .هیچ نبین دست و قلم را که تهمت کاتبی هست ، و ازمقصود خبری نه و کاغذ را تهمت  مکتوب فیهی و علیهی نصیب باشد و لیکن هیهات وهیهاات و هیهات هر کاتب که نه دل بود ، بی خبر است و هر مکتوب الیه که نه دل است ایضا !!در این میانه بی اذن و رخصت گفت : سخن کوتاه کن دلارای که محمد و ابلیس هر دو گناه کارند.گفتمش :میدانی ! ابلیس گناهکار شد چون عشق اوبا خداوندگار آمد و محمد از آن جهت که عشق خداوندگار با او!گفتمش نشنیده ای ؟گفت : چه را گفتمش :جانا آنکه کتابتش بود و حی الحضور که ابوجهل از کعبه آمد و ابراهیم از بتخانه ، کار بهعنایت است باقی همه بهانه! که ابلیس گنه بی عنایت داشت ولیک من آن ثانی گنه کار بی عنایتگشته ام که نه آنم بوده و نه اینم .... بگذر .. بگذر که این این روزهای ایام دل آرام همچو چاه ویلبه سیاهی است و چونان حنظل طعم جمودگی ِ جسم نو رسته به ناوقت رفتن مشبه ! لیک آن روح ابلیس است درحضورت حلول می کند آن دمی که خیره در چشمان روشن و زلال محمل به محمل رج می زنی !! و سکـــــوت ......پی نوشت : گیرم تن این بوته، گل و برگ شود ویـــرانـه اجـدادی مــا ارگ شود لطفی کن و بیرون نکش از لاک خودم بانــوی غزل، رفتـه کـه دق مرگ شود  ****شعراز خانم حسین زاده
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۷
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۸
delaram **
آمدی در خواب من دیشب چه کاری داشتی؟ ای عجب از این طرف ها هم گذاری داشتی! راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز! یــا که شاید بـا دل تنگم قــراری داشتی                                                  مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان!                                                   بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی                                                  سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام                                                 لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتیرفتی و نـابـاورانــه من کـنـار پنجـرهعطر باران بود و بر شیشه بخاری داشتیصبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بودکاش می شد باز در خابم گذاری داشتی عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن.. سکوت  دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی                                                                                                                                                                       - شهراد میدری -بزرگواران  لینک نبرد ثانیه رو  دانلوود بفرمایند! دیدن این همایش رو به تمامی دوستان سفارش می کنم !پانوشت :با عرض پوزش از شاعر متن ، برخی ابیات در این وبلاگ حذف گردید ! دوستانی که تمایل دارند کامل اشعار رو داشته باشند به شعرنما  مراجعه کنند !ارسال نظر امکان پذیر نیست ..!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۰۵
delaram **
از دور، همان طور که با عجله راه می رفتم و همزمان، با موبایلم حرف می زدم، دیده بودمش که ناله کنان می آمد و کسی توجهی به او نداشت.همان طور که از کنارم می گذشت، با نگاه تعقیبش کردم. مکالمه ام که تمام شد، او هم بی توجه به جمعیت، سرش را تکیه داده بود به باجه تلفن عمومی و با لحن سوزناکی با خدا نجوا می کرد. پشت مانتو و شلوارش، سراسر خاکی شده بود. نتوانستم بی تفاوت بمانم. جلو رفتم و بی اختیار در آغوش کشیدمش و اشک خودم هم سرازیر شد. چقدر درد داریم همه!زیاد فرقی نمی کرد که از پسرش، مهدی گلکار حرف بزند که در بیمارستان روانی روزبه بستری است یا از مادرش که پایش را قطع کرده اند یا از خودش که دواهایش تمام شده و پول ندارد دفترچه بیمه اش را تمدید کند. مطمئن بودم از پانصد هزارتومانی که امروز به دستم رسیده، او هم سهمی دارد. داشتم حساب می کردم سه تا بیست و هشت هزار تومان برای تمدید دفترچه سه نفر، چقدر می شود که زن و مرد جوانی از کنارمان گذشتند.مرد ایستاد و پرسید چی شده؟ فکر کردم می خواهد بگوید به اینها کمک نکنید، گداپروری می شود. آماده بودم جوابش را بدهم، اما مرد یک جمله که شنید، یک تراول پنجاه هزار تومانی از کیفش بیرون آورد و به زن داد و رفت.شاید با دو تا پنجاه هزار تومانی، گره زیادی از کار زن باز نمی شد؛ کما این که مثل گداها خوشحال نشد و سریع، محل را ترک نکرد. بلکه چون زمین خورده بود و از درد پا می نالید، روی جدول نشست و از من خواست پشت مانتویش را بتکانم. اجازه داد همچنان دست های سرد و پیرش را در دست بگیرم، بلکه گرم شود.دلم خیلی گرفته بود، از گرفتاری مردم، از مریضی و بی پولی شان، از رسیدن بعضی ها به آخر خط، از بی توجهی بعضی از آدم ها به دردهای دیگران به بهانه گداپرور نبودن. پولی که من داده بودم، برای آن که چند دقیقه زنی دردمند را در آغوش بگیرم و به بهانه همدردی با او، برای همه دردهایی که در این سال ها کشیده ایم اشک بریزم و خودم را سبک کنم، منصفانه بود.و آن مرد جوان که فقط با یک جمله من، کمک کرد و سریع از آنجا دور شد... به نظرم مردانگی هنوز زیر پوست شهر خاکستری نفس می کشد.این نوشته اقتباس از خاطره دوستی عزیز است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۳
delaram **
نگاه کن! هنوز قلبی برای تپیدن هستببین !خوبی فقط افسانه نیست از هر مرام و طبقه ای که هستند دارند به من و تو نشون میدند برای گرفتن دست کسی که تنهاست بهونه لازم نیست .معلم ها فقط پای تخته نیستند معلم ها فقط یک مشت مسئاله و فرمول و سوال و جواب نیستندمعلم ها مثل همین آدمها بلدند روی صورتهای بی حالت با دست نوازشی لبخند بکارند دانلود کنید .. دیدن چنین صحنه هایی برای رفرش کردن حس انسانیت تک تک ما آدمها الزامی ست... پانگاری اخیرا دوستان بلاگر مطالب انتقادی جالبی رو مرقوم فرمودندکه خواند تک تک شان برای من نوعییک حس پرواز داشت.هیوای امید که ظریف انتقاد میکنند از جو گیر شدن ما ایرانی ها در برابر یک حس کذایی وطن پرستانه ، آن هم حسی که هیچ تفکر مثبتی درش موجود و مشهود نیست . یا رهگذر عزیز که مدبرانه نهیب می زند به مخاطبی که خویشتن خویش را در خواسته و افکار دیگرانبرای راضی نگه داشتن و از دست ندادن گم میکند.اما مطلبی برایم نسبتا تکان دهنده بود ازوبلاگ پیرامون من  ، که وا داشت از دوستان خوب بلاگرم نظرشون رو جویا بشم و فیلمی که نهدر این مسییر اما در این فایل میگنجد رو برای اشترک در وبلاگم قرار بدم... به قول دلسوخته گرامی ... ادمهای کوچک دنیای کوچک و آدمهای بزرگ دنیای بزرگ دارند .. باشد که دنیای خود را به وسعت دلمان دریایی کنیم.. ارسال نظر امکان پذیر نیست ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۱۱
delaram **
کسی بیـایـد و زمستان را از پــریـــز بــــکشد ... نقل قول :به امید خدا از فروردین ماه یک راست میریم تو دی و بهمن البته سال ، سالِ میمون هست و ازش نمیشه بیشتر از این انتظار داشت !
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۱۳
delaram **
هر نفس نو می شود دنیــــا و مــا                     بی خبر از نــو شدن اندر بقــا عمر همچون جوی نو، نو می رسد                     مستمری می نماید در جسددر مورد عید و بازدید ، باز بازدیدها نوشتم و ماوقع این چند روزی که گذشت ...اما ماند لابلای نوشته های بی امضا همچون هزاران اسم قلم خورده از رد تایید یک ناشر ! بماند به وقت دیگر که اینک دلتنگی و حزن  چون شوالیه فاتح که مغرورانه سر برمیگرداند و مدام ، کشته ی تیغ نفرتش را مینگرد ..و این حقارت مانده در بیخ گلو که مدام راه نفست را می برد .کمند تنگ شده به گردن صیدی ست که مدام به تقلای بیهوده فکر رهایی دارد.. از چه ؟ خود نیز نمی داند . آن دوستی که گفت دل آرام در نوشته هایت حزن بیشتر دیده می شود اندکی به شادی بیامیز.. بگذار بگویمش ... همان اندازه که در مراودات اهتمام و احتیاط بر حفظ ظواهر و نقل سرمستی هست ، نوشته هاتراوش اندرون گریز ناپذیریست برای بیان آنچه نگارنده را به آرامش طوفانی می خواند..سکوت قطرات دیده در حجم خالی شب می سُرد و مینوازد که به افیون وهم زا تشبیه اش کردم ،این پوچیِ دروغ محض را که حقیقت بودن را نفی میکند ... آه از این خاطرات خاک گرفته در تن مرده زندگی ! آه از این حس تلخی که مدام کمان میکند و تو را نسبت به پیرامونت حساس و دقیق می سازد. همچون یکدوبر من آماده به حمله که میتوانی به وضوح حس درندگیِ بی پروا را در چشمان بی رحمش مشاهده کنی. که نوستالژیای نامیرای من مرتب و سنجیده در طبقات منفرد ذهن چیده شده ، کلکسیون وار نمره خورده تا درایجاز یک تلنگری اندک، درامی تراژیک روی صحنه زندگی ام باشد !  - این درد من است میفهمی ام ؟ -دردی که می کشم درد امتداد چیزیست روی هویتم، ذاتم ، هستی ام و چه محسوس و لزج انگشت می کشدروی خط زمان ! و چه بی محابا خط می زند بر ماحصل نوشته های عمر رفته نمی دانم / به راستی نمیدانم ولی صدای ناخن هایش را روی رد پوسیده ی امتداد زمان می شنوم  کر می شوم  چیزی هست که ممتد می شودو مرا مثل همان بغضی که تمام نمی شود خفه می کند .... پی نوشت : بغضی که تمام نشود ، حنجره را خواهد سوزاند .. میفهمی ؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۵۵
delaram **
آنچه از همه مهم تر است نیروی اراده است . کافی است به خاطر می آورم هفت ماه پیش در رولت تن برگ قبل از آنکه پاک ببازم و مفلس شوم ٬ چه بلایی به سرم آمد . اوه . این یک عزم جالب توجه بود : من همه چیز را از دست داده بودم ... همه چیز را ... در حالی که از قمار خانه بیرون می آمدم در جیب جلیقه ام فقط یک گولدن باقی مانده بود : پیش خود گفتم « پس می توانم ناهاری صرف کنم ؟ » ولی وقتی که صد قدم جلوتر رفتم تصمیمم را عوض کردم و به قمار خانه برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم ( در آن موقع نوبت مانک بود ) راستی که وقتی شخص تنها در یک مملکت غریب ٬ دور از خانه و دوستانش در حالی که نمی داند آن روز چه خواهد خورد ٬ احساس واقعا عجیبی به او دست می دهد وقتی که آخرین گولدن خود را به قمار بگذارد ! من بردم و بیست دقیقه بعد با ۱۷۰ گولدن قمارخانه را ترک کردم . این یک حقیقت است ! می بینید گاهی آخرین گولدن معنایی ممکن است داشته باشد ! اگر در آن آخرین لحظه من جرأتم را از دست می دادم و در تصمیم گرفتن عاجز مانده بودم چه میشد ...قمار باز  -  داستایوسکی  ...پانوشت1 : برخی آهنگ های دلخواه را بلند بلندبرای خودتان بخوانید پانوشت 2 : باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم / رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش « مولانا »بهتر از این ؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۲
delaram **
این زمستان به تماشای بهار آمده است               برف با وا شدن غنچه ، کنار آمده استبـه دل از قول کسانی که نبودند بگو                  بـی قراری نکند ، روز قرار آمده استپ.نوشت : زلف بر باد دهی یا ندهی ، بر بادم !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۴۵
delaram **
هنوز ما را، اهلیت گفت، نیست! کاشکی اهلیت شنیدن بودی! تمام ــ گفتن"، می‌باید، و "تمام ــ شنودن"؟ اما سوکمندانه : ــ بر دل‌ها، مُهر است ــ بر زبان‌ها، مُهر است! ــ و بر گوش‌ها، مُهر است! مقالات شمس ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۳
delaram **
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺣﺸﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺗﺌﺎﺗﺮﯼ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ؛ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ! " ﮊﺍﻥ ﭘﻞ ﺳﺎﺭﺗﺮ "نمی ﺩﺍﻧﻢ ﮐﺪﺍﻡ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯽ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﮑﺮﺩﻥِ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ، ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﯼ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ . ! . " ﭘﻞ ﺍﺳﺘﺮ "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۰۰
delaram **
حال و هوای عید است و ملت به تکاپو و این دم دل آرامی است که مدام ویر غرغرش گرفته که آی ایهاالناس .... در این مرز و بوم با تاریخی به قدمت چندین هزار سال و این حرفها و یه جورایی بلغوریات ! قدما نوروز را به حرمت و آغوشِ پذیرای صاحب و بزرگ ِخانه به دیده بوسی می­رفتندکه این دیارمان سالهاست اعصاب پدری اش سگی ست / مرزش  دلشورگی و بومش  دل آشوبه داردعید نیا ... نوروز نیا ... عمو فیروز برای تعطیلات در هر خرابستانی که هستی بمان که دیارم ، قبای پدری اش بر سر سلسله سگسانان آویخته ! پانوشت :نمیشه... نمیشه نگفت !!!  دل آرام از هر دید و بازدید از سر واکنی و ماچ و بوس های چندش دم عید بیزار است از بحث های خسته کننده اش بگیر که هرکسی  میکوشد صاحب سبکی باشد و افاضه فضلی داشته باشد در تمامی امورات سیاسی اجتماعی هنری و الی الاخر ...از آمیختگی انواع عطر و ادکلن تلخ وشیرین مردانه زنانه اش تا لبخند زورکی ژوکوند وار نشسته بر گوشه لب حقیر تا سئوالات بی سر و ته مهمانان را به نرمی و محترمانه پاسخ داده باشد... از لباسهای نویی که از یک ماه پیش مهیا شده تا  تجمع انبوه کفشهای دم دری ... معافم بدارید... اگر بنویسم باید از خانه تکانی شروع کنم و غرولند های والده گرامی که آی عید شد  دخترجان برخیز و دستی به کمر بزن ! ته نوشت :خب دم عید است و ملت طالب عیش طرب .. به زودی بر میگردم ! با عرض الحالی به سبک کهن و عید پسند !فعلا این غرغر های اندک را داشته باشید که سکوت قلم یعنی مرگ واژه .. بگذارید دم عید این هم جوانه زند ! با ریتم خوانده شود .. عید آمد و عید آمد بــــــه بــــــــــه !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۱
delaram **
مرد ناامید وقتی به شکنجه خود می اندیشد، تمام خدایان دروغین را سرجای خود می نشاند. درجهانی که ناگهان به سکوت خود بازگشته است، ده ها هزار صدای کوچک سرگردان برمی خیزد. نداهای ناخودآگاه و مخفی و دعوت ها از هرطرف، بازگشت ضروری و هزینه پیروزی هستند. بدون سایه، خورشیدی نخواهد بود و شناختن شب واجب است. انسان ناامید می گوید "آری" و لذا تلاش هایش ازین پس بی پایان خواهد بود. اگر قسمت شخصی وجود داشته باشد، سرنوشت بالاتری وجود نخواهد داشت یا حداقل سرنوشتی وجود دارد که او نتیجه می گیرد ناگزیر و پست است. اما در مورد باقی مطالب، او درمی یابد که خداوندگار روزگار خود است. در آن لحظه ظریف، نظری به عقب بر زندگی خود می اندازد، در آن چرخش ناچیز، او به آن اعمال نامرتبطی که سرنوشت او را تشکیل داده اند، توسط او بوجود آمده اند و در سایه حافظه او ترکیب شده اند و با مرگ او مهر و موم شده اند می اندیشد. بنابراین، بشر، متقاعد به اینکه تمام سرچشمه های این اتفاقات، انسان است، انسان نابینایی که مشتاق دانستن این است که چه کسی می داند شب، انتهایی ندارد، همچنان در حرکت است. سنگ همچنان می چرخد. " انسان همیشه راه خود را می یابد." ولی سیزیف صداقت بالاتری را آموزش می دهد که خدایان را نفی کرده و سنگ ها را می چرخاند. او همچنین نتیجه می گیرد که همه چیز خوب است. این جهان از این پس بدون خدا، به نظر او نه بی حاصل است و نه پوچ. هر اتم آن سنگ، هر تکه آن کوهستان غرق در شب، برای خود دنیایی است. فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است. باید سیزیف را شاد بپنداریم. افسانه سیزیف- آلبر کامو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۶
delaram **
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ  ﺁﺭﺍﻡ  ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ   ﮔﻮﺵ  ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ آنهایی  که ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ، آنهایی که ﺳﺨﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ  ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ، آنهایی که ﻃﻮﻻﻧﯽ  ﺩﻭﺳﺘﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، آنهایی که ﮐﻢ  ﻋﺎﺷﻖ  ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ، آنهایی که ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽﺭﺍ ﺑﻠﺪﻧﺪ،آنهایی که  ﺣﻮﺍﺳﺸﺎﻥ  ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺳﺖ ... آنهایی که ﺩﺭﺩ  ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ  ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺮﻧﺠﺎﻧﻨﺪ ... ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ  ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﺸﮑﻨﺪ ! ﺩﯾﮕﺮ  ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ  ! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ   ﮐﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ ...  نــــــــــه !!   - ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۵
delaram **
مهم نیست که چقدر تلخم .. که اعتقاد دارم هرجا کلمه باشد ، سکوت جائز نیست ... اما در روزمرگی هایم که روزمره هایم را در بر گرفته اعتقادی راسخ به این موضوع دارمکه هرجا خندیدیم  و خنده  بر لبی نشاندیم زندگی همانجا به احترام بر میخیزد و از نو سکانس تازه ای رکورد آغاز میخورد .همان دم که بیخیال تلخی ها میشویم.. که من مدتهاست در ضمیر ناخود آکاه خویش حیرا ن تنهایی لزج بیابان شده ام که تنها نگاهِرهگذری نا امید از دور دستها در گذشته ای بس دور بر آن افتاده بی آنکه رد پایی باشد و خاطره ای سوز بکشد ! و نیک واقفم به این که در خونچکان یک انضباط زندگی میگذرانیم.. آری آری حال دیوانه نداند که ندیدست پری !+: دل آرام این همه تلخی ؟! -: ملالی نیست و در گذر است این زهر دمادم ! به گمان مرزی  بین رهایی و اسارت هست و آدمیان سرگردان در دنیای محاط این مرز بین زیستن و مردن هستند . +: چرا هر شب در رویا و خواب میهراسی و ... - : آه خدای من ! میدانی ؟ تنها در سیاهی مطلق است که میتوانی تمامی حروف را بیابی ... ذهن ما دالانی ست تو در تو و بسیار ظلمانی . که گاه نوری در آن همچون آذرخش میدرخشد و خاموش میشود. و برخی گذر گاه ذهنرا روشنی میبخشد اما مغاکی عمیق و ظلمانی درون روح من دهن باز کرده برای بلعیدن ! و پیرامون این دوزخ ِنادیده مدام تنگ و تاریکتر میشود.. تو هرگز نخواهی دانست که دل آرام چه میگفت و چه میخواست ... نه تو ! و نه کسی دیگر ...!  بگذر از این پرسش های مدام و بی پاسخ ! گوارایم باد این تنهایی ....پانوشت :سکوت آب می‌تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ سکوت گندم می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانه‌ی قحط؛همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ غریو را تصویرکن !                                                              - احمد شاملو -
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۵
delaram **
چه نیازی به تلخ گویی و هذیان است جایی که حقیقت سیلی می زند!                                                                               خواب های مادر مرده هرگز با من به تفاهم نخواهند رسید. تکرار روی کابوسی مکرر درصفحه ای مات ِآشنا . تکرار و تکرار و تکرار.. آن  خانه باغ مه آلود که درختهای عریانوسط حیاطش لانه کلاغهایی ست که تیز و مرموز نگاهت می کنند.. دالانی تاریک و بی انتها که گویی نهایتش یک تنهایی هراس آور است و پایان خاطره ها !سکوی پرواز . پرواز به بی انتها نور.. بی انتها تاریکی . ایستادن روی تخته سنگی که زیر پا گردابی به رنگ طوسی چرک اندود به طغیان است . و تو بند باز ِ عمر خویش شده ای !تو  نمیدانی در کدامین نقطه از زمان و مکان هستی .. اصلا نمیدانی کیستی ...چرا آزارم می دهد و چرا اینسان بیرحمانه حمله می کنند. صدای نفسی که مدام و در لحظه حسِگرمای لزج و مشمئز کننده  دم و باز دمش  لبخند چندش آور مرگ را تداعی می کند .و خوب می داندکه دیگر نمی ترسم . شاید مرگ را لمس کرده ام  و درکش برایم سهل است . او نزدیک نمی شود تنهاآزارم میدهد میخواهد زنده زنده دفنم کند که زجر کشم کند در این رنگ مردگیِ فضای اتاق تاریکم  که از تقابل خصمانه و بیرحمانه خستگی و فریاد های خارج از زمان به وهم ایستایی و حجم سکوتبرخاسته ! چشم باز میکنی و خیره به سقف تنها سایه لوستری ست که از انعکاس نور چراغ خواب دهن کج می کند...چشم می بندی ..... و دوباره نجوا و پچ پچ  و آشوب ! سرسمام می گیری از صدای حس حس و کشیده شدن پای بیشمار مورچگان .. گویی باهم حرف میزنند صدای وزوز مغزت را داغ میکند... گفته بودم ؟ من از مورچه ها به شدت وحشت دارم... آنها ها بیرحمانه می ترسانند !پانوشت : چندیست که در چنبره یک آرامش  ،به  حال آماده باش و خیزشم  ! هرچیز که گفتنی نیست .هست ؟  نه اینکه گفتنش خوب نباشد . نه !  دلواپس آن حجم انرژی هستی که به هنگام بازگو کردنش ممکن است تحلیل رود... بر خاسته  روبروی آینه می ایستم . خوبِ خوب نگاهش می کنمچشم در چشم و چهره به چهره !  لبخند می زنم ، لبخند می زند . اخم می کنم ، اخم می کند .می پرسم .. آیا تو همزاد منی ؟ پاسخ می دهد من نابینایی هستم که به هنگام عبوراز تاریکیِ محض می توانم آنرا برایت معنا کنم .. آیا زبان مرا میفهمی ؟ سکوت می کنم و بلند می خندم !همین !تو یک شوالیه فاتح و سرافرازی . باید که به قلب زندگی یورش برد ! پانوشت :نوشتن است که آرامم می کند.که بی قراری ام را اندکی التیام است . وای ِ من اگر خانه ام را نداشتم  ! ****باید برون کشید از این ورطه رخت خویش !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۹
delaram **
گاه "تنهایی " آواز حزین پرنده ای ست که هر روز جفتش را میخواند! و نمیداند که  آخرین بازمانده از نسل خویش است ..!** همین اندازه می شد وصف نمود !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۰
delaram **
حضرت حافظ وقتی فرمود خوشا شیراز و وصف بی مثالش .. یحتمل سفر نکرده بودند به دیار یاران نمیدانم شاید هم دلبر عیار شیخ در شیراز بوده که چنین طلب ایمنی از زوالش دارد از یگانه دادار ..اگر حافظ به رکناباد شیرازش غزل گفت / دعای خاص من باشد به احیای ارومیه به تصاویر نگاه می کنم ، در دلم غنج و اشوب با هم به تجلی. می نشیند . متصل به خویش می گویم این نوشته و تصویر یاد بود دوران شباب و سرمستی و عشق خواهد بود به وقت کهولت و عزلت آفاق نشینی  !نیک می اندیشم که دستی بر تیغ سانسور تصاویر نموده و یادبودش کنم.. یحتمل ، همینجا!اینجاست که طبع سیال میفرماید اگر سر سبزی بکر،حضرتش را به تغزل واداشت ، دل آراما دلکشا برخیز و چند واژه بر تک بیت سنجاق کن ! ارومی را ندیده حضرت  حـــــــــافظ ، ز دل گوید  /  درود ای خاک زرخیز و گهــرزای ارومیهپانگاری :تصاویر ضمیمه خواهد شد به وقت سعد ! تا نظر تشخیص مصلحت نظام چه باشد ! *** ارسال نظر امکان پذیر نیست . نظر دهی غیر فعال می باشد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۳
delaram **
تنها گوزن زخمی ست که میداند حرف سرب از کدام سینه می آید..! " م . روان شید "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۲۶
delaram **
آدمهایی هستند که خیلی  وجود  دارند. نمی گویم خوبند یا بد، چگالی ِ وجودشان بالاست. اصلا یک  امضا  هستند برای خودشان! افکار، حرف زدن، رفتار و هر جزئی از وجودشان امضادار است. اینها به شدت  خودشان  هستند. یعنی تا خودشان نباشند اینطور خاص و امضادار نمی شوند که! در یک کلمه،  شارپ  هستند و یادت نمی رود هستن هایشان را، بس که حضورشان پر رنگ است و غالبا هم خواستنی. رد پا حک می کنند اینها روی دل و جانت، بس که بَلدند  باشند… این آدمها را هر وقت به تورت خورد، باید قدر بدانی … دنیا پر از آن دیگریهای بی امضایی است، که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است !نویسنده .... ؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۲۲
delaram **
متاهل هم که باشی .. پنجاه سال سن هم اگر داشته باشی .. بچه که نه بلکم نوه هم داشته باشی ، در چشم والدین ات همان پنج ساله شیطون و نیازمند مراقبت هستی و بس ... این را بعد از دریافت کیک تولدم فهمیدم...***شاید هم بسیار مدبرانه خواسته یک روزه بودن در چنین روزی رو یاد آوری کنه و زحمتاتی که برای بزرگ شدن بهشون دادم.یادمان باشد در پیش آنها زیاد از برتریت و مدرن بودن خودمان سخن نگوییم.. قرار بود مطلبی بنویسم .. در خصوص سالروز میلادم - نه اینی که الان میخوانید.واقعیت امر اصلا باورم نشد وقتی که وبلاگم رو دیدم .. تمامی دوستان قدیمی ، هم اتاقی های ایام دور ، دوستان آنلاین در تلگرام، وبلاگ...  پیامهای خصوصی شدههمه و همه بخصوص  تماس هایشان یاد آوردند که فراموش نشده ام .. کسانی که اصلا باورم نمیشد. در چنین روزی تماس بگیرند و موجبات خرسندی و شادی ام شوند.دوستانی که با هم قهر بودیم.  آنهایی که زمانی روی نیمکتی یار و همکلاس شدیم..  از خداوند ممنونم بابت این همه مهربانی ممنونم از تمامی دوستان خوبی که امروزم رو پر خاطره و به یاد ماندنی کردند ... و این هم دومین کیک تولدم .. در سال نود و چهار .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۸
delaram **
چگونه آغاز کنیم آنچه آغازی ندارد . و چگونه باید گفت از هر آنچه که هست و نیست !چه دشوار است این جهان که نمیدانم و نمیدانم و نمیدانمشچقدر باید توان  ذخیره کنم در پاهایم تا  بگریزم . چقدر باید هوا  حبس کنم  در سینه تا بتوانم بی نفس و بی سکون بدوم. ازاین همه تیرگی و ظلمات تا بی انتهای دنج یک سکون آرام جاییپیدا کنم.و تنها یک پاسخ دارم به چرایی هایم و آن دیواری ست نامرئی به سمت من از هر سو ... دلبرک تنهای خویش مانده ام که این دانایی و نادانی آمیخته در هم از حس حضور مایه میگیرد کهمرا در خویش غوطه ور می سازد .این پوچی و مرگ است که مدام نجوا میکند که من نمیدانم کههستم که مردگان هرگز نمیدانند مرده اند .که من آغاز میکنم مرگ آنی بی خویش را  ..که نمیدانم چون باید پایان داد آنچه را که پایانی ندارد .. آه از این دلتنگی های ناگزیر ِ گریز پای در عبور سهمناک و بهمن وار خویش - صاعقه ای است بهدشت بر درختی فرود آمده که خسته ای در زیرش پناه گرفته ..... این کائینات که به قهر است ومیچرخد که پیاپی  و مدام رنج بفشارد بر سیطره زندگی که آرامش گریز پایی ست خفته درسرابی دور چون بودن در نبودنها و نبودنها در عدم چون پراکندگی یک تکثر ِ عقیم !تاب دیدن چشم تر در مردمان دیده  من نیست . لختی باید آرام بگیرم. که من از اوج دلتنگیروی نمناکی حرف می افتم. که در استیصال دستان مردد خویش بت حضورم را شکسته ام. که آشتیاق سهمگینی در من برخاسته برای شنیدن واژه های خوب !****این فی البداهه پریش نویس شده باز نویسی ، بازبینی  خواهد شد ! .......................................................................................... پ.نوشت :مهرداد گرامی پرسیدن چرا اینقدر غمگین .. نکند آنچه ساخته و پرداخته اید شکسته و یا ... دل جوینده هنر غمگین نمیشود ... عارض به محضر مبارک بزرگوارانم که هرچقدر عمیق تر در عالم هستی بنگری ، دررفتارها و کنش و باز کنش ها دقیق تر شوی ..امکان فرو رفتن در حزن عمیق هم بیشتر می شود ! - میگذرد ، غمی نیست ! پانگاری ( عاریه گرفته از قلم استادان سخن ) گام اول برای خاموش کردن ذهن: دست از قضاوت خود ودیگران بردارید ؛ ،سروصداهای ذهن کم میشود.... گام دوم برای خاموش کردن ذهن: زاویه دید ونگرش خود راتغییربدهید و بگذار هرچه ازعالم هستی برای تو مقرر میشود گاهی بیخبر به جسم وجانت انتقال یابد.... گام سوم برای خاموش کردن ذهن:بیخبر باش،سوال کردن را کناربگذار... برای خودت حریم داشته باش وبه حیات خلوت دیگران سرک نکش...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۹
delaram **
دوستی گرانقدر و گرامی .. همسایه مجازی و بزرگوار جناب دلسوخته عزیز متن جالبی رو برایم ارسال فرمودند با عنوان ( مانع پیشرفت)در خور توجه و عمیق بود این نوشته که حیفم آمد در کامنتها مخفی بماند و خوانده نشود... که براستی این چند روز اخیر به تجربه این مانع رو در خویش زمانی دریافتم که موبایلم در اقدام انتحاری سبب حذف یک سری آپشن های مجازی ، با کلی گروه و متن و مطالب شد ... مطالبی که  مشغول بودن به آنها گاهی وقت خواب  و یا کار روزانه رو به خود اختصاص میداد . و زمانی به خود می آمدم که میدیدم زمان زیادی صرف شده و کار مثبتی پیش برده نشده !چند روز است نظم دوباره حاکم شده بر جو حقیقی های زندگی و نتیجه مثبت این انتحار دقیق و بجا در چند روز اخیر در همین پیج منتشر خواهد شد.. بلی ما گاهی ناخواسته مانع پیشرف های مثبت خویش هستیم.. ممنونم از دلسوخته گرامی ارسالی مانع پیشرفت یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی ان نوشته بود : « دیروز کسی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود ، در گذشت . شما را به شرکت در مراسم یادبود که ساعت ده در سالن اجتماعات برگزار می شود ، دعوت می کنیم .» ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شدند ، اما پس از مدتی کنجکاو شدند بدانند کسی که مانع پیشرفت انها در اداره می شد ، چه کسی بوده است . این کنجکاوی تقریبا تمام کارمندان را راس ساعت ده به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد می شد ، هیجان هم بالا می رفت . همه پیش خود فکر میکردند : « این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره می شد ؟ اگر واقعا این طور بوده ، خوب شد که مرد ! » کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ، ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می امد . درون تابوت اینه ای قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد ، تصویر خود را می دید . نوشته ای نیز با این مضمون در کنار اینه بود : « تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما . شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید . شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید . زندگی شما وقتی که رئیستان ، دوستانتان ، والدینتان ، شریک زندگی تان یا محل کارتان تثییر می کند ، دستخوش تغییر نمی شود . زندگی شما فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید ؛ باورهای محدود کننده ی خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئولیت زندگی تان را به عهده دارید . مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . واظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن ها و چیزهای از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید . دنیا مثل اینه است ، بازتاب افکاری که فرد خیلی به انها اعتقاد دارد ، به او بر می گردد. تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است .»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۵۸
delaram **
عدم در عدم ، بیخوابی و هذیان ... اینکه وسط یک خواب سنگینی که هجوم آورده پشت قلعه حصارِمژگان تا بیداری چشمان را فتح کند آنی به سرت میزند که بنشینی و قلم بفرسایی .. که چه شود ؟متصل به خود میگویی و سرود عشق سر میدهی .. سرمست میشوی و محزون! آخر مگر میشود دوحس کاملا متضاد را همزمان در آنیه ای از زمان تجربه و لمس نمود؟ دارم به این خلوت ِدوست داشتنی ، با آن حس بلاتکلیفِ رخوت اش که تمام می شود می اندیشم که فردا هم روزِ خداست ...  و اگر از اهالی ِ غروب و طلوع باشم که یعنی هیچ رخداد خاصی نیست .پانوشت : انفرادی اتاق کوچکی ست که کفش پتوی سربازی انداخته اند با دستشویی و توالت و سکوت...و زمانی بسیار طولانی که تا هرچقدر دلت می خواهد خیال را جولان بدهی تا به همه جا سرک بکشد. یاد چیزها، حرف ها و کسانی می افتی که تعجب می کنی آن ها را چطور فراموش کرده بودی.من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هرکس ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چطور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاوررد جیرجیرک - احمد غلامی  ( از اون مدل کتابهای مغز سبک کن ! )توضیج نوشته :این طبع یابست نوشتنش نمی اید و در این سوز بی پیر زمستان باید که یخ ذهنمان را اب کنیم. مرمت و بازسازیی خواهد شد این نو بنا..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۹
delaram **
هر نفس داغ دگر بر تن خود سوخت نظام همچو آن رقعه که بر خرقه ٔ پشمینه زنند.رقعه در لغت به معنای وصله و پیوند می باشد و معرق گرفته شده از همین واژه که در کاربرد شما با انتخاب چوب رنگ مناسب و جنس مناسب ، طرح دلبخواه  رو روی چوب می برید که مستلزم دقت بسیار زیاد و حوصله ای عمیق می باشد. و پازلی درست میکنید مشروط بر اینکه  تمامی قطعات باهم چفت شوند . صد البت قصد نداشتم این کار خرد رو اینجا بذارم..لذا جهت ماندگاری تاریخ و زمان، اشتراک میکنم تا دوستان نیز ببینند..نهایت امر تبدیل می شود به :***از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیده - صائب !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۳
delaram **