آن روی سکه !
سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۹ ب.ظ
چه نیازی به تلخ گویی و هذیان است جایی که حقیقت سیلی می زند! خواب های مادر مرده هرگز با من به تفاهم نخواهند رسید. تکرار روی کابوسی مکرر درصفحه ای مات ِآشنا . تکرار و تکرار و تکرار.. آن خانه باغ مه آلود که درختهای عریانوسط حیاطش لانه کلاغهایی ست که تیز و مرموز نگاهت می کنند.. دالانی تاریک و بی انتها که گویی نهایتش یک تنهایی هراس آور است و پایان خاطره ها !سکوی پرواز . پرواز به بی انتها نور.. بی انتها تاریکی . ایستادن روی تخته سنگی که زیر پا گردابی به رنگ طوسی چرک اندود به طغیان است . و تو بند باز ِ عمر خویش شده ای !تو نمیدانی در کدامین نقطه از زمان و مکان هستی .. اصلا نمیدانی کیستی ...چرا آزارم می دهد و چرا اینسان بیرحمانه حمله می کنند. صدای نفسی که مدام و در لحظه حسِگرمای لزج و مشمئز کننده دم و باز دمش لبخند چندش آور مرگ را تداعی می کند .و خوب می داندکه دیگر نمی ترسم . شاید مرگ را لمس کرده ام و درکش برایم سهل است . او نزدیک نمی شود
تنهاآزارم میدهد میخواهد زنده زنده دفنم کند که زجر کشم کند در این رنگ مردگیِ فضای اتاق تاریکم که از تقابل خصمانه و بیرحمانه خستگی و فریاد های خارج از زمان به وهم ایستایی و حجم سکوتبرخاسته ! چشم باز میکنی و خیره به سقف تنها سایه لوستری ست که از انعکاس نور چراغ خواب دهن کج می کند...چشم می بندی ..... و دوباره نجوا و پچ پچ و آشوب ! سرسمام می گیری از صدای حس حس و کشیده شدن پای بیشمار مورچگان .. گویی باهم حرف میزنند صدای وزوز مغزت را داغ میکند... گفته بودم ؟ من از مورچه ها به شدت وحشت دارم... آنها ها بیرحمانه می ترسانند !پانوشت : چندیست که در چنبره یک آرامش ،به حال آماده باش و خیزشم ! هرچیز که گفتنی نیست .هست ؟ نه اینکه گفتنش خوب نباشد . نه ! دلواپس آن حجم انرژی هستی که به هنگام بازگو کردنش ممکن است تحلیل رود... بر خاسته روبروی آینه می ایستم . خوبِ خوب نگاهش می کنمچشم در چشم و چهره به چهره ! لبخند می زنم ، لبخند می زند . اخم می کنم ، اخم می کند .می پرسم .. آیا تو همزاد منی ؟ پاسخ می دهد من نابینایی هستم که به هنگام عبوراز تاریکیِ محض می توانم آنرا برایت معنا کنم .. آیا زبان مرا میفهمی ؟ سکوت می کنم و بلند می خندم !همین !تو یک شوالیه فاتح و سرافرازی . باید که به قلب زندگی یورش برد ! پانوشت :نوشتن است که آرامم می کند.که بی قراری ام را اندکی التیام است . وای ِ من اگر خانه ام را نداشتم ! ****باید برون کشید از این ورطه رخت خویش !
۹۴/۱۲/۰۴
اینها کابوس نیستند ...!!! واقعیتی است که به شبهای خواب آلودت زنجیر شده اند و انگار که آمده اند تا تو را بترسانند از توطئه ای که در شرف وقوع است از جانب جمعیتی که تنها نقششان صدمه رساندن به ذهن و روان و آرامش توست ...،
و تکرار، تو را به عادتی سهمگین فرو می برد و آنچنان که به این واهمه ی تلخ خو نموده و دیگر نگران و اندیشناک صحنه های بی خطر نمایش زندگی ات می شوی که هر روز برایت چیده می شود ...
اما، سکانس آخری نیز وجود دارد که رنگ طوسی و خاکستری در آن بی اثر است ...، این همان سکانسی است که نباید در آن گریست ...!!!