قطعه !
شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ
مرد ناامید وقتی به شکنجه خود می اندیشد، تمام خدایان دروغین را سرجای خود
می نشاند. درجهانی که ناگهان به سکوت خود بازگشته است، ده ها هزار صدای
کوچک سرگردان برمی خیزد. نداهای ناخودآگاه و مخفی و دعوت ها از هرطرف،
بازگشت ضروری و هزینه پیروزی هستند. بدون سایه، خورشیدی نخواهد بود و
شناختن شب واجب است. انسان ناامید می گوید "آری" و لذا تلاش هایش ازین پس
بی پایان خواهد بود.
اگر قسمت شخصی وجود داشته باشد، سرنوشت بالاتری وجود نخواهد داشت یا حداقل
سرنوشتی وجود دارد که او نتیجه می گیرد ناگزیر و پست است. اما در مورد
باقی مطالب، او درمی یابد که خداوندگار روزگار خود است. در آن لحظه ظریف،
نظری به عقب بر زندگی خود می اندازد، در آن چرخش ناچیز، او به آن اعمال
نامرتبطی که سرنوشت او را تشکیل داده اند، توسط او بوجود آمده اند و در
سایه حافظه او ترکیب شده اند و با مرگ او مهر و موم شده اند می اندیشد.
بنابراین، بشر، متقاعد به اینکه تمام سرچشمه های این اتفاقات، انسان است،
انسان نابینایی که مشتاق دانستن این است که چه کسی می داند شب، انتهایی
ندارد، همچنان در حرکت است. سنگ همچنان می چرخد.
" انسان همیشه راه خود را می یابد."
ولی سیزیف صداقت بالاتری را آموزش می دهد که خدایان را نفی کرده و سنگ ها
را می چرخاند. او همچنین نتیجه می گیرد که همه چیز خوب است.
این جهان از این پس بدون خدا، به نظر او نه بی حاصل است و نه پوچ.
هر اتم آن سنگ، هر تکه آن کوهستان غرق در شب، برای خود دنیایی است.
فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است.
باید سیزیف را شاد بپنداریم.
افسانه سیزیف- آلبر کامو
۹۴/۱۲/۱۵