واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

بهاریه !

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۸ ب.ظ
بهار و این همه دلتنگی ؟نــــه !شاید فرشته ای فصل ها را به اشتباه ورق زده باشد !                                                               -   رضا کاظمی  -دل آرام می گوید : زندگی بهار های پی در پی تسلسل واری هست که می آیند و چند صباحی می مانند و می روند .  مگر غیر از این است ؟البته نه !!  نمی روند! .. می آیند و مدتی می مانند و بعد در جایی از زندگی ماندگار می شوند.. که این - یک جا - بسته به نوع آدمش ، نوع خاطراتش متفاوت است.  بهار های من در ذهنم رسوب می کند . نمی توانم در دلم جا کنمش .. دلتنگم .. دلتنگ .. میفهمی ؟دلتنگم و جایی برای روسبات بهاری ندارم...شاید افراد زیادی مثل من در ذهنشان . در ضمیرشان در روح خود پنهان کنند.. شاید هم مثلشادمانه های دیگر افراد در دست بگیرند تا همیشه اماده باشد برای بازگویی ...به نظر من بهترین جا برای بهاریه جلوی دید نبودنش است . چرایش را نمیدانم اما میدانم که این خود نیز بسته به نوع  بهارت فرق دارد ... شاید خیلی ها نظری غیر از این داشته باشند .. همه چیز زندگی وابسته به چیزهای دیگر است و نسبی !راستی !! بهار تو از کدام نوع است ؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۵
delaram **

نظرات  (۷)

دخترک
منتظر بهار نباش
بهار هر شب پارو به دست، پشت بامهایمان یخ می زند.
بازیچه ی زمستان و پاییز مانند ساعتی گرد با عقربه هایی کشی که یکجا مانده اندند و از سرما انقدر دور خود میپیچند تا توانی برای نفس کشیدن نماند
پاسخ:
: که ایا این تصویر من است یا تکرار من در آیینه ؟! خلا لبخند با خیالپردازی های گاه و بیگاه پر می شود... آدمیزاد صرفا یک جان دارد البته با فکتور از بحث های شاعرانه ، او طعم مرگ را دمادم میچشد . مرگ نقطه رهایی ست . یک سکوی پرتاب و سالهاست که خانه هایمان بر دهانه آتشفشان بنا نهاده شده !
درود،
بهار پایندگی که نه و بلکه فریبندگی است ...!!! هم اوست که دستان زمستان سپید را به وسوسه ی تماشای رنگهای اغواکننده اش، ستانده و در چشم برهم زدنی آنرا به دست تابستان گرم و سوزان می سپاردش ...!!! بهار، ذات خائنی دارد بانو ...!!! هرکه را که هوای استنشاق شمیم خوش بهار در سر خویش پروراند، جز خیسی نابهنگام آسمان دل و نظاره گر شدن قتل عام گلهای خوش خیال زندگی اش، نسیبی برایش حاصل نگردید ...!!!
باری ...!!! بهار زندگانی اینچنین است ...!!!
پاسخ:
: ما سرسختیم اما عشق بی رحم است ! کسی زبان فصل ها را نمی داند ... میخواهم در همین زمستان بمانم و زیر برف در یک پیاده روی خلوت و طولانی قدم بزنم ان لحظه که سرما گونه هایم را می نوازد .. نه ! میخواهم به پاییز برگردم و برگ ریزان زیبا رو تماشا کنم.. پاهایم را روی برگها بگذارم و گوش به نفس های آخرش بسپارم... انار بگیرم و بچلانم و سرمست شوم.. به تابستان بر میگردم و روی تراس خانه تکیه میدهم به دیوار و شب بوهای گلدان مادر رو نگاه می کنم.. چشم میبندم و به همه چیز فکر میکنم... به تب مرداد و آفتاب زیبنده اش .. آه دوباره به بهار امدم.. زیباست .. زیبا - بگذار زیبایی هایش را ببینم و به این فکر نکنم چه حزنی میتواند در لابلای شکوفه هایش نهفته باشد .. زیباست اما نسبی !!! فردای دور از ذهن من!خواهی رسید امّا بی تابیِ این روزها پایان نمی گیرد ...
بهار من!
خاطرم را بهاری می کنم تا میوه ی آخر فصلش را برایتان بچینم. اما این بهار را ناگهان هایی هست که شکوفه نه، ریشه را می خشکانند. درست مثل بهار گاهی آرام و سربزیر، گاه شوخ و شنگ و گاه ناآرام و متلاطم و من بر زورق پوسیده ی شک روزگار بهاری روزنگار می کنم.
پاسخ:
: گاهی خفه میشویم از نگفتن حرفهایی که میتواند آراممان کند ! تنهایی یک تقدیر تاریخی برای آدمیان است - چشمانمان سیر است ، دلهامان خون ! کاش اندکی یقین کف دلمان بریزد ... یادم می اید آخرین خداحافظی را کرده بودین ؟! چه شد - خرده ای نیست .. در این خانه بروی همه باز است ..
من نبودم که نظر دادم دخترک.
برس به داد مخاطبت یه وقت تلف نشه بهش پاسخ درخور ندادی.
از دهن من هیچوقت این جمله بیرون نمیاد: خاطرم را بهاری میکنم که فلان و بیسار ...
قرار بود خدا منو بکشه اگه بیام. بالاخره میکشه چه اینجا باشم چه وسط موز
این نظرات پرگوهر! منم تایید نکن. بزار واسه خودت باشه
اگه میخوای منو مضحکه این نابغه ها بکنی
بگو که واسه کلمه هام یه دماغ قرمز خوشگل بزارم
پاسخ:
: تایید میکنم... دماغ قرمز فراموشتان نشود ! به م م جانت بگو ( از طرف من ) بگو پنجه به چهره آفتاب میکشی ؟ تحمل گرمای حضورش را نداری .. ممکن است تورا بسوزاند که تو در برابرش همچون اندوهِ ماسیده از حقارت وجود بر شانه‌های سیاهی درونیاتت فرو فسرده و خموشی ! و تنها میراث تو ادامه حضور مردد توست ... وای به حالت اگر برخیزم. وای به روزگارت اگر بغرّم ..
غرش کن بسوزان بنشین بلند شو فریاد بزن
جلوی خنده ی مرا بگیر
کمرنگ شده دماغم، رژتو قرض میدی؟
به م م ؟ مخرج مشترک؟ من تا حالا خروجیم رو با کسی شریک نشدم
اگه فکر میکنی من آشنام اشتباه میکنی خودتو اذیت نکن
کدوم آشنای درون فسرده ی خجسته ای به جای اینکه بشینه واسه خودش دریدا بخونه میاد اینجا شلنگ تخته میندازه؟

از حالت متن و نوشته دراومد حرفامون دیگه
من این صحن سیصد گنبد را ترک میکنم به سمت نور . نوری که از چراغ یخچال فریزر ساطع می شود و مرا تمیسوزاند.
نوری با دماغ قرمز سوخته.
نایید کن حداقل یکم بخندین اینجا خشک نشین .
پاسخ:
: میخواهم بگویم نوید ! بهتر است اینطوری .. لفافه اشت آشکارا پنهان است یادم می اید در ایام ماضی مردکی بود و زنکی ... آنها هم زیاد میخندیدند .. بلند شدم و غریدم ! دیگر نخندیدند یعنی نتوانستند که بخندند ... میدانی که از چه سخن می گویم... اری آینگونه است برادر ! اتفاقا کردها قاچاق رژهای بهتری می آورند به کارت بیشتر میخورد ... و اتفاقانی دیگر که هم مخرجتان عجیب مشترک است و هم مشترکات تان... یادتان نرود باخ عزیز هم گفته اند افرادی که شبیه هم هستند همدیگر را جذب میکنند... زیادی هم زور نزن ! فهمیده ای که عجیب سوتی داده ای و بد ورطه ای گرفتاری چه تقلای حقیرانه ای داری ... به حقارت شما افسوس میخورم... این صحن سیصد گنبد که نه سه هزار گنبد را ترک کنید که عرض خود مدارید و زحمت بنده کم کنید.. بی‌‌رقیب بمان و بزرگ، چه که هر دشمن و خائنی را همین ها حقیر خواهد کرد. مگذار سایبان تدبیرت دستخوش غارت حسد و خشم گردد، چه که با این ها خلع سلاح خواهی شد. دوستان بنده اهل فضل و هنرند.. به دلقک ها زیاد نمیخندند از انها ...
سلام بر دل آرام.
چندان رابطه ی خاصی با بهار ندارم. حقیقتش یه جورایی از کنار هم می گذریم. هیچ وقت نتونستم با بهار ارتباط خاصی بگیرم. به جز اوایلش که شکوفه ها و علف های صحرایی نمایان میشن. بقیه ش یه جورایی برام بی تفاوت و کسل کننده ست.
پاسخ:
: اکمل به کلام تام و کامل بیان نمودن یعنی همین ! دقیقا من هم دو روز اول فصول را مست میشوم از روز سوم میشود تکرار مکرر یک ماه نو ! باهاتون شدیدا موافقم
باهار ، سنینله باهاردی
اصلا باهار سن اؤزونسان
قوجاغین طبیعت
قوللارین بوداق
نفسین ، یازین اوره یه یاتیم یئل لری
سندن باشقا باهار تانیمیرام
گل یئتیش باهاریم
سلام و عرض ادب .
پاسخ:
: و دوباره خوش آمدید.... یاد پدرانه اشعار دریافتی ام افتادم که گفت... دلبریم سن باهارسان، باهار کیمی درین، باهار کیمی آیدین... سن گوزل یوخ، گوزلیک سن!! سپاس ها از شما بزرگوار....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">