خاکستری ها
يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ
از دور، همان طور که با عجله راه می رفتم و همزمان، با موبایلم حرف می زدم، دیده بودمش که ناله کنان می آمد و کسی توجهی به او نداشت.همان
طور که از کنارم می گذشت، با نگاه تعقیبش کردم. مکالمه ام که تمام شد، او
هم بی توجه به جمعیت، سرش را تکیه داده بود به باجه تلفن عمومی و با لحن
سوزناکی با خدا نجوا می کرد. پشت مانتو و شلوارش، سراسر خاکی شده بود. نتوانستم بی تفاوت بمانم. جلو رفتم و بی اختیار در آغوش کشیدمش و اشک خودم هم سرازیر شد. چقدر درد داریم همه!زیاد
فرقی نمی کرد که از پسرش، مهدی گلکار حرف بزند که در بیمارستان روانی
روزبه بستری است یا از مادرش که پایش را قطع کرده اند یا از خودش که
دواهایش تمام شده و پول ندارد دفترچه بیمه اش را تمدید کند. مطمئن بودم از
پانصد هزارتومانی که امروز به دستم رسیده، او هم سهمی دارد. داشتم حساب می
کردم سه تا بیست و هشت هزار تومان برای تمدید دفترچه سه نفر، چقدر می شود
که زن و مرد جوانی از کنارمان گذشتند.مرد ایستاد
و پرسید چی شده؟ فکر کردم می خواهد بگوید به اینها کمک نکنید، گداپروری می
شود. آماده بودم جوابش را بدهم، اما مرد یک جمله که شنید، یک تراول پنجاه
هزار تومانی از کیفش بیرون آورد و به زن داد و رفت.شاید با دو
تا پنجاه هزار تومانی، گره زیادی از کار زن باز نمی شد؛ کما این که مثل
گداها خوشحال نشد و سریع، محل را ترک نکرد. بلکه چون زمین خورده بود و از
درد پا می نالید، روی جدول نشست و از من خواست پشت مانتویش را بتکانم.
اجازه داد همچنان دست های سرد و پیرش را در دست بگیرم، بلکه گرم شود.دلم
خیلی گرفته بود، از گرفتاری مردم، از مریضی و بی پولی شان، از رسیدن بعضی
ها به آخر خط، از بی توجهی بعضی از آدم ها به دردهای دیگران به بهانه
گداپرور نبودن. پولی که من داده بودم، برای آن که چند دقیقه زنی دردمند را
در آغوش بگیرم و به بهانه همدردی با او، برای همه دردهایی که در این سال ها
کشیده ایم اشک بریزم و خودم را سبک کنم، منصفانه بود.و آن مرد جوان که فقط با یک جمله من، کمک کرد و سریع از آنجا دور شد... به نظرم مردانگی هنوز زیر پوست شهر خاکستری نفس می کشد.این نوشته اقتباس از خاطره دوستی عزیز است .
۹۵/۰۱/۲۲