واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

خاکستری ها

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ
از دور، همان طور که با عجله راه می رفتم و همزمان، با موبایلم حرف می زدم، دیده بودمش که ناله کنان می آمد و کسی توجهی به او نداشت.همان طور که از کنارم می گذشت، با نگاه تعقیبش کردم. مکالمه ام که تمام شد، او هم بی توجه به جمعیت، سرش را تکیه داده بود به باجه تلفن عمومی و با لحن سوزناکی با خدا نجوا می کرد. پشت مانتو و شلوارش، سراسر خاکی شده بود. نتوانستم بی تفاوت بمانم. جلو رفتم و بی اختیار در آغوش کشیدمش و اشک خودم هم سرازیر شد. چقدر درد داریم همه!زیاد فرقی نمی کرد که از پسرش، مهدی گلکار حرف بزند که در بیمارستان روانی روزبه بستری است یا از مادرش که پایش را قطع کرده اند یا از خودش که دواهایش تمام شده و پول ندارد دفترچه بیمه اش را تمدید کند. مطمئن بودم از پانصد هزارتومانی که امروز به دستم رسیده، او هم سهمی دارد. داشتم حساب می کردم سه تا بیست و هشت هزار تومان برای تمدید دفترچه سه نفر، چقدر می شود که زن و مرد جوانی از کنارمان گذشتند.مرد ایستاد و پرسید چی شده؟ فکر کردم می خواهد بگوید به اینها کمک نکنید، گداپروری می شود. آماده بودم جوابش را بدهم، اما مرد یک جمله که شنید، یک تراول پنجاه هزار تومانی از کیفش بیرون آورد و به زن داد و رفت.شاید با دو تا پنجاه هزار تومانی، گره زیادی از کار زن باز نمی شد؛ کما این که مثل گداها خوشحال نشد و سریع، محل را ترک نکرد. بلکه چون زمین خورده بود و از درد پا می نالید، روی جدول نشست و از من خواست پشت مانتویش را بتکانم. اجازه داد همچنان دست های سرد و پیرش را در دست بگیرم، بلکه گرم شود.دلم خیلی گرفته بود، از گرفتاری مردم، از مریضی و بی پولی شان، از رسیدن بعضی ها به آخر خط، از بی توجهی بعضی از آدم ها به دردهای دیگران به بهانه گداپرور نبودن. پولی که من داده بودم، برای آن که چند دقیقه زنی دردمند را در آغوش بگیرم و به بهانه همدردی با او، برای همه دردهایی که در این سال ها کشیده ایم اشک بریزم و خودم را سبک کنم، منصفانه بود.و آن مرد جوان که فقط با یک جمله من، کمک کرد و سریع از آنجا دور شد... به نظرم مردانگی هنوز زیر پوست شهر خاکستری نفس می کشد.این نوشته اقتباس از خاطره دوستی عزیز است .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۲۲
delaram **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">