غمت را گو بدار از جان ما دست...
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ
+: دلکشا نوشته هایت را که میخوانم خیزش عجیبی درونش نهفته داری در آرامشت طوفان هست و در طوفانت امید . در غرقه شدن همچو بلمی برای نجات و در سوختن، خودِ ققنوس ! به دلشکستگی سازِ غریب را می مانی و به غضب آتش آنی ! کین را نجستم ! کجای ضمیرت نهان بود! نمیدانم ... -: بزرگوار رفیق همیشه همراهِ پدر! آنچه جستین عین کفر است که ما کافر کفریم ... - یافت نمیکنی این هوده بیهده را ! هرچه دیدی از استاد ازل دارم که هرآنچه یادم داد باز پس گرفت . نوشته هایم داس بی دسته استکه خوشه نارس میچیند. که هرگز نگفت گفتنی هارا این قلم شکسته و کسی هم نپرسید حال دل واژگونِ مارا ... کاموی نازنین زیبا گفته بود که به دنیا نیامدن شاید بزرگترین احساس باشد ...! و من ِ دل آرام می اندیشم به این تلخی ِ عدم امکان بی امکانی و اینکه هر کدام از ما به زیر چنبره یک افعی غنوده ایم که سیرت پلید خود را خرامان به زیر پوستمان می کشد . شاید زمان رامشگری ست براین چنبره وافسون !پرسش ذهن!آیا میتوان تصور کرد که از پشت چشمی به رنگ زمرد ، دنیایی بی رنگ دید ؟! پی نوشت :
ز چشمم هر شبی مژگان براند // چنان سیلی که دریا برنتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست // که آن دیوانه یغما برنتابد
-از عشاقنامه عبید -
۹۴/۱۱/۰۵