واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
زیبایی را نیاز به زبان وصف نیست ! آرامش خود هویداست .. ***خانه تاریخی منطقی نژاد - شیرازphoto : Ali   Zamani
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۶
delaram **
گفته ام ؟آقا ما به چهار گاه هم که کوک دل کنیم آخرش ابوعطا در میاد ... چرا که داشتم در مورد مطلبی مبارک و میمون رج می زدم رسیدم به ابهت فکر و تعقل و اندوهی به مثال عصیان یک خاطره یا گسیختن زنگیِ رها شده از زندگی دردناک ... چونان توحش یک رویای بی صدا **چند روز اخیر فشار مضاعفی را متحمل شدم. شاید برخی ها به زبان آمد و برخی ها در دل مدفون گشت .. آنکه محرمم بود بخش اندکش را شنید و مابقی را نشنیده و نگفته زنده بگورش نمودم.. چرا که زندگی به ذات زیباست و نازیبایش از تقصیرِ خود ماست که از ماست که بر ماست ! برای این یک سطر خرده مگیر چه ایراد که دل ارام هم گاهی با کلماتش بازی کند که بجورد و بچیند و بگوید !مثل روزهای اول زندگی که منگ و گیجی ... آدمهای اطرافت محدب و مضحک اند ... مدام حافظه را به تورق و بازیابی اطلاعات به چالش می کشانم و مدام ته دلم خالی می شود که مبادا من خود را فراموش کرده ام... دوباره بر میگردم و جمله ذات زیبایی زندگی را جلوی آیینه می گذارم. و چه بازی مسخره ای با واژه که چنین نگرشی در هسته خلقت رسوخی تلخ و گزنده در کالبد انسانی ام بجا خواهد گذشان ...اینکه همه چیز پوچ است درست اما بودنی هست.من نیز نمی دانم وپرسش ها زیاد هست و مرگ جواب همه آنهاست.اما عصیان شاید نیز همپای مرگ بتواند بودن رو معنی کندبه هر حال پارادوکس زیاد است .. گنگ ولی آشنا !پاورقی :هرچقدر هم خرده بگیری بلند فکرم رساتر فریاد خواهد زد .قاصدکها کوچ کرده اند ... پانوشت : فعلا این فونت نوشتاری را بزرگوارانه تحمل بفرمایید !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
delaram **
من «دوشیزه مکرمه» هستم وقتی زن‎ها روی سرم قند می‎سابند و همزمان قند توی دلم آب می‎شود من «مرحومه مغفوره» هستم  وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده‎ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی‎بینم من «والده مکرمه» هستم وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خود شیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می‎کنند  من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری‎اش، البته تا چهلم آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می‎رساند من «زوجه» هستم وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز، به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می‎کند به من و دختر شش ساله‎ام ماهیانه فقط ۲۵ هزار تومان بدهد من «سرپرست خانوار» هستم وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه‎اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید من «خوشگله» هستم وقتی پسرهای جوان محله، زیر تیر چراغ برق وقت‎شان را بیهوده می‎گذرانند من «مجید» هستم وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می‎ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می‎زند من «ضعیفه» هستم وقتی ریش سفیدهای فامیل می‎خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند   من «بی بی» هستم وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می‎شوم و نوه و نتیجه‎هایم، تیک تیک از من عکس می‎گیرند من «مامی» هستم وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوست‎ش دروغ‎پردازی می‎کند من «مادر» هستم وقتی مورد شماتت همسرم قرار می‎گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه‎ها را درست نکرده بودم من «زنیکه» هستم وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشت ماشین‎ش در پارکینگ می‎شنود من «مامانی» هستم وقتی بچه‎هایم خرم می‎کنند تا خلاف‎های‎شان را به پدرشان نگویم من «ننه» هستم وقتی شلیته می‎پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم  می‎کنم و نوه‎ام خجالت می‎کشد به دوستان‎ش بگوید من مادربزرگ‎ش هستم به آنها می‎گوید من خدمتکار پیر مادرش  هستم من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم وقتی شوهرم آروغ‎های بودار می‎زند و کمربندش را روی شکم برآمده‎اش جابه‎جا می‎کند من «بانو» هستم وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته‎ام و هیچ مردی دلش نمی‎خواهد وقت‎ش را با من تلف بکند من در ماه اول عروسی‎ام؛خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم،  ویتامین و... هستم من در فریادهای شبانه شوهرم وقتی دیر به خانه می‎آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می‎دهد «سلیطه»  هستم من در محاوره دیرپای این کهن بوم؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم دامادم به من «وروره جادو» می‎گوید حاج آقا مرا «والده آقا مصطفی» صدا می‎زند من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوق‎م با این و آن می‎جنگ‎م مادرم مرا به خان روستا، «کنیز» شما معرفی می‎کند من کی هستم؟بلقیس سلیمانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۹
delaram **
ای آقــــا در پست قبل از باران بی پیر و سوز دلگیر ش گفتیم و نم نم باران ، برف نازل فرمودند از برفو سپیدِ سوز دارکه رخساره ارغوان می نماید سخن برانیم، زبان به کام باد مبادا سنگ عنایت فرمایند.نه والده محترمه مکرمه را التفاتی ست که بگویند حکمت را چه کارت و نه جنم و جسارتِ بهروز درچنتهکه برویم و حکمت الدوله را دق الباب نماییم...ما را نکوتر این که شال به کلاه و نغمه گویان و خرامان ،مشقِ حضراتش نماییم و بس ! باب فیرندگی روح و تلطیف خاطر ملوکانه ، بدک هم نشد برای چومنی که بدان سوز از دولت منزل به رقص تانگو خود را  به مقصد رسانیده و سما ء وار برگشتیم...این میان ،تو گویی اندکی نیز تکنو را به تلمذ و هنرنمایی مشغول بودندی  که چنین سر به زمین و پا بر هوا داشتند.. نکته !حضرت حق هم چه حالی می کند با مردم آزاری ! ***یارانِ همراه دل آرام وعظ چنین دارد اگر ولایت تان رحمت حق باریتعالی برف گونه نازل گردید بر فرقِهمایون تاب ، فی الفور تصنیف زمانه را در ام پی فور بریزید و بزنید بیرون ... بی چتر و کلاه بی هوا و شادمانه  ... از اینجا کش رفتیم ، شما هم کش بروید از همینجا دیر کردی نازنینم کم کم آذر می رسد عمر آبان ماه هم دارد به آخر می رسد برگهای دفتر پاییز سرخ و زرد شد آخرین برگ سفیدِ کهنه دفتر می رسد زودتر برگرد تا وقتی بجا مانده هنوز می رود پاییزِ عاشق، فصل دیگر می رسد مهر و آبان طی شدند و نوبت آذر رسید نازنینم زودتر، سرما سراسر می رسد این هوا با عاشقان چندی مدارا می کند فصل سرما، زوزه ی باد ستمگر می رسد یک نفر با یک خبر ای کاش امشب می رسید مژده می آورد برخیزید، دلبر می رسد...شاعر ........ ؟!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۹
delaram **
گاهشمار به طول صفر درجه نصف النهار عددی می رسد تا زمان دیگر را از یک شروع کرده و روزیدیگر رقم زند.اتاق دم کرده ازگرمای اندرونی و سوز برون که تلفیق دود عودش به شیشه بخار گرفتهرنگ به رویا میزند در این نم باران بی پیر که هوایی می کند دل ناسازگار بی درمان دل آرام را ...صدای خرچ خرچ چوب است زیر دشنه تیز و سر پنجه شهناز که نمی دانی به هر نوایش آن سوز دلرا  زخم بنامی اش یا زخمه ! و حقا که اشارت سر پنجه اش به خال دل است برای تکمیل این وهمو پندار شیرین ! نازنین دردانه ام گفت این همه از عبور زمان ننویس . دل آراما سرّ درون هویدا می کنی ؟ سردرگم و درگیرند واژه ها ...امان از این بغض بلا تکلیف !آقا ما این ایام عسرتی رو که موج سنگین گذرِ بی شوقی و تعلیق نفس برمان می کند به سوزِساز تو تاب اوردیم . امان از این بی پدری غروب های هر روزه که هفت روز عصرش عصر جمعه است ! که خیال بی خیال شدن ندارد و مدام یورتمه میرود در صحن حرم دل !پانوشت 1:گاهی گمان می کنم کلمات برایم تمام شدند اما به بغض های نترکیده که می اندیشم می یابم حرف های نگفته زیاد در گلو مانده هنوز !پانوشت 2:حرفهایم سرت را درد می آورد شبیه  روزمرگی هایی که لولایش جیر جیر می کند و سخت است تنیده شدن در پیله ای که زآنِ تو نیست مقصد اشتباه است و آدمها اشتباه و....شاید خدایان نیز هم !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۲
delaram **
نازنین مژگان متن و نوشته  ای بسیار زیبا در باب تعصب بیجا که اکثرا مختص مذهبیون است برایم ارسال نمودند که فیرندگی روح و حضّ باطن و کیف  وافر از قلم سهل و روانش بردم ... نیکوتر دیدم برای خویش هم بنگارم که که فراموشم نشود آن رستگاری که عده ای مدام از ان  دم میزنند از دید من نوعی چیست ؟دل آ رام میگوید رستگاری در ظلمت است که محق میگردد .. شبیه گم کرده راهی در تاریکی کویر که سو سو نوری را ببینی و بکشانی خودت را در امتداد آن شعشعه  که ذات آدمی طالب روشنایی ست نور مطلق بینایی را کم سو میگرداند ،  تاریکی محض را خلسه و سکونی درش نهفته آما آمیخته به رعب و تنهایی ست ... که حس طرب از امیزش نور و تاریکی ست که امکان دیدن و بودن میدهد ..رستگاری در استغنا و پذیرش امکان  ناپذیر خوشبختی ست ... آن برگه سپید که سیاهی واژه را کلمه به کلمه رج کنی در آن که اشباع بینایی در سفیدی و رستگاری در تاریکی ست ... وراجی سیاه مشق است در هلهله نور
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۸
delaram **
لایه های زمانی ،چون مکنده ای هستند که تو را لابلای پوشش خویش می بلعند .تفکرات و دغدغه هادور ذهنت هاله می شود و آرام آرام بی سرو صدا خودشان راهمانگونه که می خواهند می چینند..همانگونه نرم  شبیه به پردیه ای تنیده به دور جنین ! در تلاشی که ببینی واقعا در کدام نقطه از زمینقرار داری .. تقلا برای جستن مسیر جریان ها .. اهتمام تمام می داری محور زمان را به حالت ایستاییو سکون نگه داری که ناکام می مانی برای تفکیک آن مرزی که رویا را از واقعیت باز می ستاند . در می یابی که موقعیت حساسی ست بی هیچ علامت و نشانه .. بی هیچ چراغ هشدار دهنده و هیچ راهنمایی .. چونان شهر به زیر سیل رفته که تمامی علایم اش را طغیان آب با خود برده باشد ..ناباکوف نوشت : زندگی رنج است و رنج را پیایانی نیست .. دل آرام  می اندیشد تا تباهی مطلقچقدر زمان مانده ؟ فرصتی برای گریز تقلای حصار گرفته در میان کلام و مسموم به خاستگاه بقا ..براستی ما در بیکرانه استیصال گم شده ایم .. در باتلاقهای امید دست و پا میزنیم و در نا کار آمد ترینحالت حضور آیه های یاس را زمزمه می کنیم پانوشت :سقوط آلبرکامو هدیه ای بود از نازنینی برای پرواز من در پرتگاه . درک نمودم که از زمان عقب مانده ایم که آمیزاد زمان را در سیطره تمایلات نفس خویش گرفته و تقلای آرامش را در بستر زمان میجوییم ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۶
delaram **
یکی از دوستان بسیار محترم و عزیز بنده جناب آقای م. ر .الف ( پاپیون ) نویسنده وبلاگ پیرامون من در خصوص رویداد اخیر و تبعات نازیبایی پسندی ، عدم درک و شناخت ازهنر درجامعه کنونی ،مطلب بسیار رخشا و تعمق وتامل برانگیزی رو ایمیل زده بودند . به دلیل پر مغز بودن گفتار در قالب زیبایی وشیوایی کلام ، نیکوتر دیدم باب قدردانی از حضور محترمشون که هنر و حرمت قلم رو ارج نهاده ،و دِین قلم که غریو حق و شکست سکوت هست به جا آورده اند این نوشته را به اشتراک بگذارم.البته لازم به توضیح است که ایشون به دلیل مشغله های کاری اخیر ، ترجیحاتشان تمرکز رویبرنامه آتی ِدر دست اقدام و حواشی پیرامون حقیقی زندگی و دوری جستن برای مدتی از فضاهای مجازی ست ....  با سپاس از ایشون و دگر بزرگوارانی که تا این لحظه با نقد و نظرات خوب و نکات سنجیده حس حضوری بوده اند برای پویایی و ایستایی بنده در این مجازستان ......................................................................... جامعه ای که برای هنر پشیزی ارزش قایل نیست ، هنرمندش می شود جانوری که برای خنداندنِ مخاطب و پر کردن برنامه اش حتا به ایل و تبار خود هم رحم نمی کند.! زنگ هنر دبستانهای دولتی و ایضن غیر دولتی جزء ساعت های فراغت و باری به هرجهت گذراندن دانش آموزان است . اینگونه ، جامعه ای خاهیم داشت  باسلیقه بنجل و  کج و کوله که به علت ضعفِ زیبایی شناسی و غریبه گی با هنر هرچیز را به عنوان هنر از قبیل موسیقی ، فیلم و سریال فرمایشی به خوردش می دهند و دم بر نمی آورد. آخرش می شود موسیقی هایی که سرو صدای ضرباهنگهای هیجانی اش ،کنترل عقلانی را از شنونده ی قر در کمر گیر کرده می گیرد و آنچنان به منجلاب ابتذال ( رقص )می کشاندش که در جمع های وحشیانه ای که اسمش را پارتی ، عروسی و تولد می گذارند حرکاتی می کند که بعد از ضبط فیلم و دیدنش ، جز خجالت و شرم چیزی برایش نمی ماند. یا می شود دیدن سریال های آبدوغ خیاری تلویزیون جمهوری اسلامی که آنقدر در اوج بی هنری و بی هنرمندی دست و پا می زند که از همان قسمت های اول مثل گوسفند بسمل شده جلوی چشم بی ننده ی ( نه بیننده ) بی سلیقه اش دست و پا می زند که باورش کند .برای سنجیدن سطح فهم هنری هر جامعه ، جامعه شناسان به تعداد ت آتر رو های آن جامعه توجه دارند.شمای خاننده ی این مطلب ،سالی چند بار از جلوی در سالن ت آتر رد میشوی ؟ ت آتر دیدن پیشکشت ! چند درصد مردم می دانستند سریال (( دندون طلا )) که به صورت سی دی هفتگی توسط آقای میر باقری ساخته شد (که در ده قسمت خیلی  هرتکی به پایان رسید ) پیش از آن ت آتر بوده و در یکی از معروفترین سالن های تهران اجرا شده ؟ .مشخصن تعداد کمی باخبرند اما حالا که سریال می شود و روی سی دی می آید و ما ایرانی ها می توانیم با دستگاه های سینمای خانگی که حاصل مدرنیته کج و کنجل و منگول خاص ما ایرانی هاست ببینیمش ، مثل قند می فروشد.! چند درصدمان وقتی موسیقی زیبایی را می شنویم نخست درصدد خرید آن اثر بر می آییم نه دانلودش از اینترنت در کمتر از پنج دقیقه بدون صرف پول .! چند درصدمان آن زمان که کتاب( بیشعوری )توقیف بود و مترجمش در یکی از صفحات ، شماره حساب بانکی داده بود که اگر خاندیم پول به حسابش بریزیم بعد از دانلود رایگان این کتاب پول به حسابش ریختیم ؟ که هنرمند به کاری که کرده ترغیب شود .! خب... وقتی ما شبیه فرزند ناخانده با هنر و هنرمند برخورد می کنیم چه انتظار داریم که هنرمندِ اصیل و فهیم پرورش یابد ؟ چه انتظار داریم که فرد اصلح و داننده ی فن هنر ، جای خس و خاشاک را بگیرد و شایسه سالاری در هنر باب شود ؟ این چند هنرمند کاردان هم که در راس هنر های مختلف مشغولند از سر شکم سیری و ذوق و بلند نظری هنر را برای هنر می خواهند اگر نه که ... یادم می آید بچه که بودیم در کتاب های هنرمان که به موزه ی تاریخ پیوسته ( هرچند که کتاب های تاریخ مان هم یا سانسور شدند یا فرمایشی اند ) سرمشقی برای خطاطی داشتیم که با خط خوش نوشته بود : هنر برتر از گوهر آمد پدید حالا اما زمانه ای شده که هر بی سر و پایی به خود اجازه می دهد وارد وادی هنر شود و حیرتا که می تواند درتلویزیون جمهوری اسلامی هم عرصه بیابد که فاضلاب ذهنش را به خورد مخاطب دهد . یعنی هنر برای کسب گوهر آمد پدید . کاسب های آغشته به فن هنر زیاد شده اند . زمان ما پنج شنبه ها بچه های مدرسه می گفتند : فتیله فردا تعطیله ! حالا اما باید گفت : فتیله تعطیله!  و تا وقتی که هرکس  فتیله ای فکر می کند ذهنش را باید با گرز گاو سر کوبید ، شخم زد و بذرِ نو کاشت تا نژاد پرستی را در گور نیاکانش به خاک بسپارد . می نویسم، آمینش با شما.. خدایا شرّ احمق هارا از سر ما کوتاه بگردان و یاری کن تا بتوانیم از ددان و وحوش باز پس گیریم مسوولیت های خطیر و سرنوشت ساز را . 1394.08.19 م.ر. الف
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۳
delaram **
دست به دست  در انبوه پیامها میچرخد  خطای به ظاهر سهو  و به باطن  عمد رسانه میلی ...میخوانی و میبینی و می اندیشی و به تلخند مینویسی: نور به قبرت ببارد  حاتمی که اعجوبه ایبودی در عصر خویش و در زبان تلویح چه زیبا معمار واژه میشدی در آن لحظه معکوس نفس هایبریده بریده ... و حقا که بطن سخن و اوضاع دوار این روزهایمان  همین است :فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی ؟ مملکت رو تعطیل کنید. دارلایتام دایر کنید درست تره . مردم نان شب ندارند،قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می کند، نفوس حق النفس می دهند. باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم.میر غضب بیشتر داریمتا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر .ریخت مردم از آدمیزاد برگشته.سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشم ها خمار از تراخم است.چهره ها تکیده از تریاک. ملیجک در گلدان نقره می شاشد. چه انتطاری از این دودمان با آن سرسلسله اخته ؟ حقیقتا ما تمدنی کهن داریم یا کهنه!  نقل :آن بیسوادی که قارپیز را خربزه معنی کرده و جاروی توالت را با مسواک یکی دانستی ! این جارو را بهتر آن است که توالت جمجمه ات بکار گیری ، تا دهن شیر مرد آذربایجان !بوی گند افکار توست که این سرزمین را برداشته . اربابانت با اوردن توالت فرنگی برای خالی کردن معده های پر شده از حرام ، گویی یکی را هم برای تو  آورده ند تا در مغزت عقده های تحقیر شدهو حقیرت را خالی کنی .ختم کلام:این رسانه میلی عجب به نام رسانه ملی قد علم کرده است ... ملیجک ها در گلدان نقره همایونی میشاشند ! کجای این ملت افتخار دارد ؟آری این خانه از پای بست ویران است !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۴
delaram **
در این شبستان آبان و سوز تازه به فصل رسیده پاییز چایی داغ و گرمی افکار ، حضور را در سیطره انسجام ِ ناگسستگی خویش فرا میخواند.. به این میاندیشم که یحتمل این عالم وجودی حادث و مخلوق نباشد بلکم قدیمی و محتملا ابدی ست . که جنبندگی و تفکر مخلوق نیز لایزال و فنا ناپذیراست . مع هذا در سلسله علل های وجودی حیات یک دور محال هست و علت ملزم به اتکای یک علت نهایی ست. علت النهایه و علت العلل و علت البتدا محرکِ خاصی نمیپذیرد ،آیا این همان فکرو عقل مطلق در ترادف زیبایی ، و زیبایی مطلق در ذات باریتعالی ست!؟توضیح :اتفاق خاصی رخ نداده .. توضیح 2:خرده میگیرید ! در دست تعمیر و مرمت خوانی ست... تصحیح خواهد شد!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۸
delaram **
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۹
delaram **
همیشه صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری ... باید دست بکشی از بخشیدنِکسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ "ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...!" ‏" آنا_گاوالدا‬ "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۱
delaram **
کلمات بعضی... دیر به زبان می آیند . من یاد گرفته ام در چنین مواقعی با چشمانم سخن بگویمزندگی ، گاهی چیزی غیر از خودِ زندگی ست ...    - سید علی صالحی - .......................................................................................ply رو میزنی که صدای نازنین استاد بر میخیزد آمیخته به ضرب پنجه شیر وش استاد بی بدیل فقید! و این دل توست که میلرزد و میلرزد و میلرزد   - که میخاند ... - نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت          به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید بیـــا که خــاک رهت لاله زار خواهد شد           ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید چشم میبندی و هم نوا با شر شر باران سما وار سر میتکانی و میجوری در ذهنت که این را در کدام تصنیف ها جسته بودی! ناکام که ماندی لعنت به ذهن متلاطم خویش میفرستی که چرا به خاطر نمی آوری آخر !!  و اپیزود اول را در همهمه سئوال سهل الوصل کات میکنی !***گوش بده دل آرام !((دام))... (((دام))) ... (دام) ! این ضرب رو بگیر با کوکِ می بِکار ، فا دییِز و سل !اشاره به کوک و ضرب میکند و میزند زیر آواز با آن حنجره لطیف . که خمّار خمار شکن است تو گویی آمده بدان صهبای روشن براق دل!بنشین به یادم شبی          ترکن از این می لبی         که یاد یاران خوش است....................یادآور ایـن خسته را          کین مرغ پر بسته را          یاد بهـاران خوش استدرس اول را در همین چند بیت جمع بسته کات میزند که همین بهترین شیوه برای حکاکی ضرب تصنیف بود...اندکی سکوت و سکوت و پرسشی به هنگام میکند که ببیند از دستگاهها آنچه را گفته بلد شده ای ؟یا فقط سر تکان دادی و بلی بلی گفتی که قصد دارد تثبیت نماید درضمیر دلت کوکهای ناکوکِ سر درگم بی هوا را .کمی بلندتر میخواند:مِی زدم و لولم .مستم و شنگولم.حال خوشی دارم ... کیفورم و جورم  -  و اشارتی بر سه گاه این طرب آلود دارد.زیرلبی زمزمه میکنم . مرور میکنم و در ذهن ضرب میگیرم که یادم بماند اما چیزی هست که به تکاپوی اندیشه وا میداردم ! و من به چیز دیگری می اندیشم لابلای این اصوات دلنشین و نگاه گرم و آوایی که مثل قطره قطره عسل از لابلای انگشتانش میچکدبر مذاق و شنوایی روح ثبت و حاکم میگردد.به خود می گویم تا بحال یاد نداشته ام که دی دارام دارام ها چه بوده اند به واقع ! اصلا چه میخواهند بگویند.و ذهنم را در سرچ مطلب جستجو میکنم بلکم جوابی محکمه پسند و بی رد برآن بجویم..به نکته ای میرسم. کسی بوده که کلمه ای برای ادامه نداشته ،جایی از زندگی یک سری احساسات، دیگر با کلمه بیان نمیشوند. از جایی به بعد کلمه گنگ ترین پیام رسان حس و درونیاتت برای فهم خواهد بود که به واژه گان برتری نیاز داشته ای.. اصن بعضی جاها کوک کلامت نا کوک میشود و صوت است که تحریر میشود برای اوج گرفتن حس و حال، مثل پرنده ای که بال گشوده ! به قول نازنین استادم غلت بزنی در چهچه و آواز و جعد و طره پر پیچ دلبر را در همان اوج بربایی و در آسمانش فرود آیی...باید که باشد آن ضربی که برقصاند ، برخیزاندت به سما ،به شور و طرب و یا حتی بگریاندت..که بگویی از کجا می آید این آوای دوست ... این دی دارام دام ها همان صدای کسانی هست که خودشان نیستن که سیاوش بگوید بنشین به یادم شبی و جای استاد لطفی با نوای تارش پر شود که حس اش کنی که بفهمی اش .../میاندیشم که براستی ! زندگی همان صفحه پارتیتور ماست .پر از ملودی ،واژه و تحریر .. آدمها از یاد و خاطر میروند . صورتها و نام ها میگریزد از ذهن و دیری نمی پاید که برای یاد اوری حتی نامی باید با ذهنت درگیر شوی!بی مزه های زندگی زودتر تمام میشوند و مهمان چند روزه و ماه اند و طوری میشود که حتی جلوی چشم هم باشند طعمی از دلچسبی ندارند که آنها از درون خالی اند و پوچ ! که به جان نمینشینند . اینها همان فالش های موسیقی زندگی اند .. اما برخی ها کم یاب و دیر مان هستند. خوش طعم و خوش الحان . انهایی که زیباترین ملودی زندگی ات را تشکیل میدهند . دور و دست نیافتنی اند..صعب الوصل ، اما همیشه زمزمه کلام ! که حضورشان به دست بردن ناگهانی در طره مو می ماند به وقت طوفان درون ... به خیره شدن گوشه ای مانند ... میگویند موسیقی فاخر گوش بدهید ! و اجازه ندهید گوشتان هر نوع اصواتی را بپذیرد ..!! راست گفته اند مثل این است که نت های در حال تردد زندگی را مجزا کنید و هرکسی را راه عبور ندهید ... چقدر این حرف دلنشین است ! لپ البان : شکیبا باشید متن یک سطری اینجا جایش خالی ست....!تحریرهای  :عشق تنها معاشقه نیست وقتی زنی پیراهن همسرش را به دقتی تمام اتو میکشد و با وسواس خاص آستینش را سه تا میکند  وقتی مردی در خیابان جلوی همسرش زانو میزند تا بندهای از هم باز شده‌ کفش خانمش را دوباره گره بزند، به آن نگاه ِ آمیخته از عشق ،محبت ،رضایت و صداقت و وفاداری بنگر که از آستین و کفش آغاز ...و پیچک‌وار بر تن  محبوب بالا می‌آید و به چهره‌اش پایان می‌پذیرد ... اما در روح جاری میشودوقتی به وقت خواب مهربانانه نگاهت میکند و نفست را میشمارد .. بی اختیار لبخند حاکی از مهرش که دستانش را جلو می آورد تا گونه ات را بنوازد..! تمام خانه را از هر صدایی عاری میسازد که مباد از آرامش و خواب  آنی و بی هوا جدا شوی .... نگفتیم و معنی شد ! من نام اینها را گذاشته ام معاشقه !اینها زیباترین موسیقی زندگی اند که آواز میبخشند .. اینها همان تحریر های ی هستند که در کلام نمیگنجد و گفتنی نیست ، انجام دادنی ست ... بی هیچ کلامی ! غلت زدن در چهچه روح بخش زندگی ست .. هــمــیــــن !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۰
delaram **
بغض فکاهی آلود یه نفس در عصر جمعه... عصر جمعه ها اصلا قشنگ نیست . یه جور خاصی حزن و اندوه تو دلش جا خوش کرده . غروب که میشه لمس میکنی این زندگی لعنتی به طرز شگفت آوری یک طرفه با سرعت نور در حرکت هست و حتی خیلی جاها موندی . و هر بار به روح خسته خودت رجوع میکنی و کلی به خودت امید قوی بودن میدی . اما چقدر دوست داری که بتونی خودت رو جایی جا بذاری و یک جوری گم و گور بشی که نه برای یافتنت امیدی باشد و نه برای رفتنت حسرتی . غمگین ترین شکل یک نفس ... فکر کنم روزی انگشتانم را زیادی لازم خواهند داشت برای کشف آثار جرم که ثبت کنند من قاتل خویش بودم . که من یک فرد مستقل و آدم روی پای خودم ایستادن .. به قول نیکی فیروز کوهی : "آدم باید چند ساله باشد تا بفهمد لحظه‌های تلخی‌ که مویه کشان گردی چشمان کودکی‌اش را پر اشک می‌‌کنند، حقیقتی است به نام زندگی‌ "در پست قبل متن دلخواهی از کتاب و قلم آلبرکامو اشتراک نمودم خب شاید برخی دوستان خفیه نگاری فرموده معترض شده اند و برخی در بسته نگارهای سرگشاده تلویحا عتاب فرموده اند... و من ! منِ دل آرام به این می اندیشم که مطلق نمیتوان همچون زندگی و زیستن ، از مرگ نیز سخن راند ! و این است انسان مدرن معاصر که نه تنها در تحلیل زندگی و چون زیستنش عاجز است در تحلیل مرگ نیز همینطور ! و این انسان مدرن معاصر کارهای دنیوی اش را نیازمند به معابد آکادمیک و کارهای اخرویش را به پدران روحانیِ ...... آه بگذریم - چه کسی وامانده تر از ما ؟ ! پی نوشت 1:عدالت زندگی یک ستم معتدلی ست جاری شده در رگ قانون ! پی نوشت 2:اینهایی که گفتم دلیل یاس و ناامیدی نیست بالعکس . بنا میکنم خانه ای به وجه حسن / خانه ای گر به حال سوختن است ! و آن گلوله هایی که بارها و بارها و بارها درشقیقه واژه هایم خالی کرده ام این بار در حقیقتستان خویش به قلب و روح زندگی نشانه رفته ام.. یا می برم ، یا می میرم - بگذار زندگی در برابر من زانو بزند خود را باور دارم و به این یقین رسیده ام!ته نوشت : هی رفیق! اندیشه های مستاصل و عاصی فراتر از یک ژست روشنفکرانه نیست .بلکم پایینتر هم میتواند قرار بگیرد . تنها جرقه و ایده های آن ارزشمند تفکر است . مثل فلسفه های پست مدرن!  انکار هرچیزی بدون اثبات کردن ...               نقاشی : گندم زار با کلاغها - ونگوگ
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۰
delaram **
دنیایی شده که خیلی برنامه‌های موبایل، دستگاه‌های مختلف، و چیزهای دیگری به ما اجازه میدهندسگ نگهبان باشیم،ما آدمیم ..مگر نه؟ روی سگ ما نوشته ی روژان سرّی -در وایبر برایم پیغام آمدهکه "خبر داری الان همسرت کجاست؟ خبر داری عشقت کجاست؟ اگر نداری به این سایت سر بزن." بعد یک خط فاصله، بعد آدرس یک سایت که وقتی بازش می‌کنی نرم‌افزاری را معرفی می‌کند که با نصبش می‌توانید گوشی هرکسی را که می‌خواهید مکان‌یابی کنید،پیام هایی که میفرستد و میگیردرا بخوانید، وارد شبکه‌های اجتماعی‌اش شوید و هزار جور کار دیگر که برچسب بی اعتمادی را رویپیشانی‌ فردبیچاره بزنید و عین سگ نگهبان بیفتید دنبالش، اگربوی مشکوکی میداد، گازش بگیریددر صفحه‌ای که باز شد میچرخیدم و امکانات بیشمار این اپلیکیشن شگفت‌انگیز را میخواندم، فکرکردمچه بد، چه شوخی بی‌رحمانه‌ای با عشق،با اعتماد به رابطه بین آدم‌ها. هیچوقت برای دوست داشتن(حتی برای بی‌نهایت عشق) هیچکس لازم نیست بداند شخصی که دوستش دارد در تمام لحظاتروز و شب، کجاست، چه میخواند، چه میکند، تو را به خدا بیایید اینقد همدیگر را بو نکنیم.حد ِ نهایت دوست داشتن آن‌جایی نیست که شبکه‌های اجتماعی همدیگر را جاسوسی کنیم، پیام‌های هم رابخوانیم، هیچکس یک کاراگاه را دوست ندارد.هیچکس دوست ندارد همسرش، یارش،شریکش لباسکارآگاه بپوشد.عمیق ترین جای عشق، آن‌جایی است که آدمیزاد می‌فهمد لازم نیست(و نباید)همه‌جا و همه‌وقت، شریکش را همراهی کند.آدم‌ها نیاز دارند گاهی تنها باشند، عاشق ترین‌ها هم.ستاره‌ عشق و دوستی میتواند در آسمان بدرخشد بدون این که با نزدیک شدن و چسبیدن به آن،جزغاله شویم.بعضی‌ها دوست دارند تنها کتاب بخوانند، بعضی‌ها میخواهند تنهایی خرید کنند.یکی از نشانه‌های اصلی بلوغ اجازه دادن به مقداری از تنهایی در طول روز، برای کسی ا ست که دوستشداریم،خیلی دوستش داریم. دنیایی شده که خیلی برنامه‌های موبایل، دستگاه‌های مختلف، و چیزهای دیگری به ما اجازه می‌دهند سگ نگهبان باشیم، ما آدمیم اما.مگر نه؟نویسنده ....... ؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۷
delaram **
ترس از مرگ توجیهی است از دلبستگی بی حد و حساب به آنچه که در وجود انسان زنده است . همه افرادی که حرکات لازم برای زنده ماندن و زندگی کردن را از خود نشان نداده اند و همه آنهائیکه می ترسند و به ناتوانی میدان می دهند ،این ها همه از مرگ می ترسند زیرا این مرگ پاداشحیاتی است که آنها در آن دخالتی نداشته اند.آنها نه تنها به اندازهء کافی زندگی نمی کنند بلکهحتی،از اصل،چیزی به نام زندگی نداشته اند.و مرگ حرکتی است که آب را تا ابد از مسافری کهبیهوده برای فرو نشاندن تشنگی اش به دنبال آن است،باز می دارد.اما، برای دسته ای دیگر حرکتی عطوفت بار و حیاتی است که با خندیدن به حقشناسی ها و تمرد ها ، هم پاک کننده است هم انکار کننده.خوشبخت مردن   -  آلبر کامو  -
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
delaram **
اصراری عبث و بیهوده برای پرسه در بیراهه های بینهایت زندگی !دوست داری دیوانگی کنی و عاقل نباشی در نقطه عطف هستی ، با مواجهه ء پیچیده ترین معادله چند مجهول زندگی !  گاهی به سفتن سنگ سخت و گاه نیز به آب در هاونِ زمانش کوفتنرا می ماند این زندگی .. که حالت از این همه بلاهت آمیخته در افسونگری اش بهم میخورد .اما ندایی در میان ضمیر پنهانت که پر از اشتیاق است برای دویدن تا مرز جنون ! که ادراک عمیقو قدرت تحلیل ژرفش مدام به حال محاسبه رویدادهای اطراف و نهیب زن، که باید دوید بی نفسبی امان و بی خستگی .. بی فرجام هم که باشد باید تا تلاقی این عطف هستی با معادله دوید ... ** " دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم "  " دل بر پیام دلکش چاووش ببندیم " وادی نه ایمن، هان مگو، باید سفر کرد// از هفت وادی در طلب باید گذر کرد شعر متن : حمید سبزواری
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
delaram **
شکارچی های متجاوز در گوشی های همراه فرزندتان پنهان شده  اند..  قبل از آنکه دیر شود ... کیسه های پلاستیکی گاه چیزهایی که در اینترنت میبینید شبیه واقعیت نیست .هزاران نفر زندگی شان را مدین اهدا کنندگان عضو هستند..پانوشت : از جناب تنبور حق گرامی نهایت سپاس و قدردانی را دارم بابت ارسال چنین لینک ارزنده و تصاویر قابل تعمق و اندیشیدن رو دیدن تمامی تصاویر : کلیک کنید !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
delaram **
سکوت از قدرت خاص خودش برخوردار است شکوه و ناله آدمی را کوچک میکند .. میدانی ؟ اینکه دیگران در موردت چه فکر میکنند اهمیتی ندارد اما دوست داری که در برابر خودت قوی و پر استقامت بمانی سرشار و پر انرژی .. ! با اینحال گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ درد‌های بی‌ انتهای مرا از من بگیرد. کسی‌ حالم را بپرسد، کسی‌ پای دردِ دل‌هایم زانو بزند، دستی‌ به شانه‌ام بخورد، حرفی‌ ازروز‌های خوب، از روشنایی، از قلب‌های معتبر بشنوم. گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ انگشتش را محکم رویآن رگ گردنم که همیشه درد می‌‌کند بگذارد و تا می‌‌تواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب استزیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.جایی‌ خوانده بودم که درد آدم را بزرگ می‌‌کند و روح را صیقل میدهدو تجربه را زیاد می‌کند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن، با یک مادر چه می‌‌کند.مادران درد کشیده یا زود می‌میرند، یا برای همیشه می‌‌روند، یا می‌‌مانند با چشمانی که رنگِ بی‌ تفاوتی‌ گرفته است و دستانی که زیر ناخن‌هایش جز خستگی‌ چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانه‌های زنانه را به خاطر نمی‌‌آورند. مادرانی بی‌ هیچ آرزویی، با ‌دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچکهیچکس از مادرانی که به بهشت نمی‌ روند چیزی ننوشته - نیکی‌ فیروزکوهی - از مجموعه همه مادران به بهشت نمی‌روند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۳
delaram **
پیش نویس :این نوشته جایگزین متن و مطلبی میشود که بعد از چهار بار بازخوانی  ، بنا به صلاحدید و مراعات یک سری مناسبات درج نگردید !--------------------------------------------در مرور خاطرات یاد پنج سالگی برادر زاده ام افتادم . دختر بچه ای ظریف ، سفید پوست و  چشم درشت ِ دوست داشتنی. دل آرام هم که عاشق دختر بچه ها ... داشتیم بازی میکردیم . خب من پیشی بدجنسی بودم که میخواست جوجو رو بگیره و یک لقمه چپش کنه . شاد می دوید از دستم فرار میکرد . در حالیکه غش غش میخندید. از اون خنده های از دنیا بیخبرِ مخصوص چهار ، پنج ساله ها و من هم میو میو کنان دنبالش ! لحظه ای ایستاد و یک باره ترس ریخت توی صورتش انگار که این پیشی بدجنس ، عمه نیست و یک گربه واقعی ، غریبه و پرزور است . خودش این بازی را دوست داشت .چون ذهنیتی که از عمه داشت و البته دارد ! موجودی بیحد مهربان از آنهایی که شکل دایه های مهربانتر از مادرند برایش . که همیشه خدا آغوشش برای کوچولوی نازش آماده مهر روزی ست . اما ایندفعه چرا جدی شد ؟ و چرا ترسیدچرا عقب عقب رفت تا به دیوار رسید و دستش رو روی صورتش کشید! که در این میان زمانیبسیار اندک فرصت داد تا عمه در یک لحظه ، مکث و ایستایی و سکوت خیلی سریع رنگ بازی را تغییر دهد و حضور همیشگی اش را با این گربه بدجنس تعویض کند . سریع نقاب بردارد و با خنده ای کش دار و آغوشی پر از عطوفت در مامن امن همخونی خویش بفشارد ....میپرسی چرا این خاطره در ذهنت خطور کرد دل آرام ؟ ..خب چون دور برمان و در عالم بزرگی و بلوغ از این دست بازی ها زیاد داریم !بلی بازی !افرادی هستند که با دوستانشان بازی میکنند . با معشوقشان بازی میکنند و فرو میروند در نقشی که نیستند . چه بسا بازی را به حد اعلای پستی میرسانند .باور بفرماییید ...در بازی میشوند یک دروغگوی قهار و متوهم دشمن زا . یا یک ابله تمام عیار که تراوشات و اباطیل ذهن معیوب رو به زبان می اورند. بی آنکه اساس و زیر بنایی بر گفته ها داشته باشند صرف برای بازی و فتح آنچه که در درون کم ارزش و خرد خویش چیده اند! گاه در کاراکتر گَجِت که مدام سرک میکشند به سوراخ سنبه های خصوصی حریم افراد . عشقشان . دوستانشان ، رفیقشان ! یک ال بی تیِ**  بی نقص که مدام مجازستان های دوستان و مخاطبین خاص رو به اکتشکاف و رصد برای جستن کور سویی هرچند اندک و پیشبرد اهداف ذهنی پوچشان  که نیاز به ارضا نمودن روح آشفته از حقارتهای ثقیل درونی و خاموش نمودنِ آتش کبر و یا بزرگ نمایی آنچه که نیستند را داراست . اینها بازیگران ماهر و خطر سازی هستند که آرام و ساکت جلوه میکنند.و چه بسا دیده نمیشوند که نقششان را رو بازی نمیکنند و در پشت صحنه هنرشان به تجلی ست . که بسیار زیرکند و ماهر در نقش . که در روزمرگی هایشان مدام در خلق تنش برای دیگری و تلاطم روح و روان خویشند . اینان در این بازی غرق شده اند و رهایی برایشان مقدّر نیست !اینان قابل ترحم اند و بخشش. چون بسیار حقیرند.وآژه های کژتابِ ذهنشان همچون نطفه ای فربه اما نارس مدام لگد بر روانشان میزند. باید به دیدی رقّت، آمیخته در بی تفاوتی بدینان نگریست و فرصت داد تا نقابشان را همچنان بر چهره داشته باشند. اینها به بازی عادت کرده اند .در این میانه و بازیِ زندگی عده ای هم بی پروا حمله میکنند. بی پروا سخن میرانند . بی پرا عشق و نفرتشان رو بروز میدهند به شکل یک حسودِ بی‌بخشش.یک غیرتی‌ِ بی‌تحمل. یک حسابگرِ موازماست‌بیرون‌کشنده .یک بی‌عاطفه‌ی بی‌تفاوت.اینها بازی را سریع تمام میکنند.سخت و محکم در آغوش میکشند و فرصت یکنواختی به زندگی نمیدهند.لذت بودن در کنار همدیگر را مستدام و ابدی میخواهند چون دانسته اند که عمر و اجل فرصتی نخواهد داد که بازی را تمام کنی که دوباره خود شوی که در اغوش بکشی و بگویی چیزی نیست و فقط یک بازی بود .یک بازی استراتژیک اصلا ! و یا هیچ نگوید و فرصت دهد که آغوش خود بگوید و عشق میانجی عطفت باشد در این نبرد ! و در کل باید به درک درستی رسید که در نبرد و بازی استراتژیک زندگی تو یک تک تیراندازی که تنها یک صدم از ثانیه فرصت داری که ماشه را بچکانی  ...در جرح و تعدیل روزمره گی زندگی ،در  نقش جراحی هستی که یک فرصت داری تا رگی را قطع کنی و این یک لحظه ها همه چیز هستند یا تلی از فاجعه !بعد نوشت :نهمین حرف از حروف انگلیسی - i - یک کلمه است از بیست و چهار کلمه پادرهوای ملفوظ اما در کاربرد ِ من برای افزودن ، یک دنیا حرف است یک تلنگر یه سخن و یک هشدار ! یعنی من ! اینجا در میان این آدرس ایستاده ام .میبینم ! کاملا متوجه هستم اما دم برنمیارم . آره دوست گرامی اینجا وبلاگ بود و است و جاده ابریشم نبود و نیست که شما برای دستیابی به اطلاعات همسایه مجاور مورد استفاده قرار دهید در حالیکه راه مخاطبتان از منزلستان خودتان هم کوتاهتر بود ! هم .... /  بگذریم /    آره جانم اینجوریاست ...گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد جنبیدن ان پشه عیان در نظر ماست پی نوشت :-: اینکه بعضیا دوسطرِ  صد کلمه ای رو نمیتونن بخونن چطور میتونن یک بند هزار و یک کاراکتری    رو مطالعه بفرمایند و صاحب نظر هم  باشن ؟+: اینها  مجبورن ! میفهمی ؟ مجبــــــور -: آها به این مورد فکر نکرده بودم ! **ال بی تی = بزرگترین و قویترین تلسکوب نوری جهان !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
delaram **

روبروی ایینه می ایستی . مکث ، لبخند!  ...

چقدر احساس مضحک بودن داری .در درون آینه ای که صورتک ات را درون خویش جای داده و این لبخند گریز ناپذیر انکار در این صورتک مغموم نقش گرفته .

مشت میکنی و با تمام قدرت میکوبی توی صورت صامت آیینه ، این تختِ راستگو که انکار ناپذیری حقیقت اش،روحت را میخراشد. وقتی که تمامی ساخته هایت را آمیخته در خون فرو میریزد و آن صورت شکافته میشود که درد می پاشد از لابلای تکه هایش

...سرخِ سرخ ِ سرخ .. و تو در می یابی که آیینه هزار تکه گسسته شد تا اسارت تصویرت را برهاند!

و منعکس کند در مردمک ناباورانه بهت و حیرت

+ : چرا سرکش و بیقرار دل آرامم

-: دیگر آینه ها را دوست ندارم. ایراد دارند.

در رونمایی موذی اند ..

 

پی نوشت :

من در ماورای اشیا رشد خواهم کرد ... بالندگی را تجربه و در مرگ ارام خواهم شد ! همین....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۶
delaram **
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم بی تابم و از غصهٔ این خواب ندارم دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیستدانلوودبعد نوشت! : برای دوستانی که خصوصی پرسیدن !هر مطلبی ، متنی ، نوشته و شعری منوط و مرتبط به مخاطب خاص نمیتونه باشه ! برخی نوشته های شخصی ، نگارش های منتخب گاه و بیگاه ، به پیچیدگی روحی واحساسی خودم بر میگرده . هرچند در لابلای واژه ها و مصرع های پایان میتوان لبخند را جست ! ******در چشم همه ، روی لبم خنده نشاندمدر حال فرو خوردن بغضی سرطانی آیا شده از شدت دلتنگی و غصه هی بغض کنی ، گریه کنی ، شعر بخوانی ؟ !
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۰
delaram **
زنده باد یک لحظه بودن و یک بینهایت نبودن که مرگ خود، جاودانگی ست !جایی خواندم: مقصدی وجود دارد اما راهی بدان نیست و انچه ما راه می نامیم اش تردید است ! خب متصل باید به خود نهیب زد که هی هی هیچ کجای دنیا متفاوت نیست و  تمام سردرد هایک نقاب بر چهره دارند.***حسب حالی ننویسیم ،رخصت که شود ایامی چند!بوی مهر امد و شد پاییز و توی ریه ها بوی خاک باران خورده میپیچد و سوز گاه گاه هوا که میگزدو رد میشود..خیابونهای خیس و لبو فروشی کنار پیاده رو .ژست کلاغهای بالای تیر چراغ برق بامشروح احمقانه ترین اخبار ! فصل انار ترک خورده و دانه دراب های  نوای ساز خمیازه هایی که به خواب سیاه میبرد و سیاه بومهایی که رنگ رویا میشوندما هم حرفهای نیم بند خود را بقچه کنیم ... که کم کمک مثل پرستو ها پر بکشیم  ... هیجا نمیشود بی واهمه یک دل سیر نوشت .. برای شما رهگذر عزیز که تا این حد دقیق و عمیق و ژرف مینگرید و مهر میورزید..آنکه بی قراراست یا زیاد مینویسد یا زیاد سکوت میکند. کسی که در خوابش همیشه کسی را به قتل میرساند که میداند این یک رویای حقیقی ست..کلید ها همان کلیدهایی هستند که با فشار هرکدام ، به قدر توان اندک  تراوشات ذهنی و قلبی رو  ثبت میکنند ..اما هرچه مهیب میزنمشان که بنویسند گویی کل ابراز حسن در همان اشارات شما به گونه ء حرکت آرام و موزون چشم ،مکث چانه و توقف حرکت در صورت ...همراه با زمزمه های خفیف درون .. سپس تمرکز صامت ابرهای چهل تکه افکار ...و گاه تجلی تبسمی ظریف و زیبا بر لب ...! که در ظرافت . زیبایی اش نظری نفع به رای خویش ندارم.همیشه براق بمانی ... باید که در عدم درخشید دوستِ  خوب مجازی ... خوب بمانید .. همیشه  سبز و نو نفس !پانوشت :یک پراکنده نویسی بی هیچ باز نویسی و باز خوانی ! افکار درهم ذهن رو باید اینگونه لگام زد. اگر خسته شدی بی ناسزا و در سکوت برو در را هم  ببند از سوز پاییز میهرراسم. روحم را میخراشد.پانوشت 2:این جاده ها مرا دور سر خود میچرخانند تا رهایم کنند.. من سایه ام را فراموش کرده ام. در نبردی نابرابر . و من در خواب خود خواهم مرد که کل حماسه ام خلاصه شده در تک بیتی ست که برای نگارش آن تلاش خواهم کرد .آن روز دیگر سکوت خو اهم شد...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۵
delaram **
شهریور عاشق اناربود اما هیچ وقت حرف دلش رابه انار نزد .. اخر انار شاهزاده ی باغ بود تاج انار کجا... و شهریورکجا؟...! انار اما فهمیده بود ، می خواست بگوید ، او هم عاشق شهریوراست اما هر بار تامی رسید، .... فرصت شهریورتمام می شد نه شهریوربه انارمی رسید و نه انار می توانست شهریور را ببیند ، دانه های دلش خون شد و ترک برداشت سال هاست انار سرخ است ... سرخ از داغی وتندی عشق وقرن هاست شهریور بوی پاییزمی دهد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۹
delaram **
روز ملی آواز عشق ، سالروز تولد استاد محمد رضا شجریان  دیوانه ی باران گاهی مثل " باران " باید بارید،طراوت داد،زندگی بخشید و رفتروز ملی آواز عشق ، اول مهر ماه مصادف است با  سالروز تولد یگانه آواز ایران استاد محمد رضا شجریان که از طرف خیل علاقه مندان و دوستداران ایشان به نام "روز ملی آواز عشق" نامگذاری شده است.   *** ای خنیاگر «همایون مثنوی» های دلتنگی که «نوا »ی شورانگیز آوازت  «آرام جان»«خلوت گزیدگان »است. ای نغمه‌گر «بیداد»های روزگار که «چشمه نوش» ساز صدایت ،«آهنگ وفا»ی بیدلان است. ای «دستان» شیرین لهجه که از «دولت عشق» تحریرهای دل نشینت «راز دل» به «آستان جانان» می‌برد و «در خیال» «چهره به چهره» حقیقتمی‌نشاند.ای ترنم دلربای باران در«شب ،سکوت و کویر» که شاه بیت غزلهایت «جان عشاق»را به «یاد ایام» دلنوازی دوست زنده می کند.در «شب وصل» که شور و «ماهور»ت «سر عشق»باز می‌گوید،از سوی «دل مجنون» «دود عود» برمی‌خیزد و هر سراندازی که در پی گشودن«معمای هستی»ست،«رسوای دل» میکند.ای مطرب ساز عاشقان، این روزها که «دل شدگان»«زیر گنبد مینا»انتظار«پیام نسیم» مهرورزی‌اند،و «جان جان» دلدادگان،چشم به راه «سرو چمان»بهار بهروزی است، مگو  «زمستان است». نغمه‌ای سرکن از «انتظار دل» تا با رشته «پیوند مهر»به «سپیده» آرزوها چشم بگشایم و همنوا با حنجره آتشین تو محبوب را  بخوانیم که «بی تو به سر نمی‌شود»  و باقی را «عــشق دانـــد»...نویسنده ...... ؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۴
delaram **
هم مُدرِک است و هم مُدرَک، و هم عین ادراک است. عقل و عاقل و معقول است، و بیننده و دیده و دیدار است. پاسخ شیخ محمود این است که: چو هست مطلق آید در اشارتب به لفظ من کنند از وی عبارت یعنی هستی مطلق از نام و نشان و عبارت و اشارت مبرّاست ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۴
delaram **
موش گفت:افسوس! دنیا روز به روز تنگ‌تر می شود. سابق جهان چنان دنگال* بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه‌ی افق دیوارهایی سر به آسمان کشیدهآسوده خاطر شدم.اما این دیوارهای بلندبا چنان سرعتی به هم نزدیک شده اندکه من تا به خود بیاییم در آخرین اتاقم و تله‌یی در انتها که  در آن افتم، پیشِ چشمم است. گربه گفت : کافی ست مسیرت را تغییر دهی و موش را بلعید !                                                                                                            - فرانتس کافکا -                                                                                                                                     پانوشت :از یک نقطه به بعد دیگه راه بازگشتی وجود ندارد ! هر فرد باید به این نقطه برسد ... آدمیان خوشبخت نیستند! جایی که بدبختی ها سکوت کردند آنها احساس خوشبختی میکنند ...  همـــین !  * سخت فراخ و بزرگ
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۰
delaram **
همه شب در نظرم موی پریشان تو بود  // یک کمی شانه بزن ، سکته زدم نیمه شبی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۰
delaram **
همچون دیوانه ای که خود را خدا میپندارد ، ما خود را فانی می انگاریم - پل سارتر و ما می میریم که دوباره متولد شویم ! عجب حکایت عجیب  و مضحکی!!ساعت چهار صبح را  هم گذشت و هنوز چشمانم در عمیق ترین و تاریک ترین نقطه از قلبِتاریک پلک ! خیره مانده اند..  این بغض تلخی که حنجره را میدرد . اما  سکوت درد عظیمی ستدر آن دمی که  که انگاره های ذهن روی  6 حس ات خنجر می کشند و تو  درمانده تر از آنی کهحتی ناله ای سر دهی ... سکوت در هجمه هجوم توفنده ای چنین ، در هوایی صامت و مبهم .. و حقا زنده گی مان مرثیه سرایی برای مرده گی مان است در  این حیطه مختوم آکنده از رخوت! پانوشت :در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.تنهاکسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است. پس زندگی کنیدو خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند،همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود : صبر ...... امید "قسمتی از  کتاب کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما" ** سیاج : حصار ، دیوار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۸
delaram **
شکارچیان حرفه‌اى بیتوته‌کنندگان همیشگىِ دشت و صحرا، توصیه‌اى براى تازه‌کارها دارند: اگر مجبور شدید یک مار کبرى را بکشید، حتمن چشم‌هایش را هم درآورید. چون جفتِ مار، جسد او را مى‌جورد، آخرین تصویرِ نقش بسته در چشمان او - یعنى قاتلش، که شمایید - را مى‌بیند، به خاطر مى‌سپارد، و تا آخر دنیا هم که شده پىِ شما مى‌گردد، پیداتان مى‌کند، و انتقام جفتش را مى‌گیرد. آن‌چه بر دیگرى به جفا روا داشته‌ایم، تا به ابد در وجودش نقش مى‌بندد: در چشمانش، یا در جانش. سابقه‌ى ستم از بین نمى‌رود. یک روز که به‌کلى فراموش کرده‌ایم روزگارى عزیزترین چیز کسى را به ستم از او ستانده‌ایم، در جغرافیایى که شاید هیچ نسبتى با آن خاطره‌ى شوم ندارد، کسى شاید پیدا شود، در چشمان ما خیره بنگرد، و زهرآلودترین بوسه‌ى دنیا را از لبان ما بگیرد. انتقام، غریزى‌ترین حس آدمى‌زاد براى التیام رنج، و اجراى عدالت است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۶
delaram **