بی وزنی
سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ
گفته ام ؟آقا ما به چهار گاه هم که کوک دل کنیم آخرش ابوعطا در میاد ... چرا که داشتم در مورد مطلبی مبارک و میمون رج می زدم رسیدم به ابهت فکر و تعقل و اندوهی به مثال عصیان یک خاطره یا گسیختن زنگیِ رها شده از زندگی دردناک ... چونان توحش یک رویای بی صدا **چند روز اخیر فشار مضاعفی را متحمل شدم. شاید برخی ها به زبان آمد و برخی ها در دل مدفون گشت .. آنکه محرمم بود بخش اندکش را شنید و مابقی را نشنیده و نگفته زنده بگورش نمودم.. چرا که زندگی به ذات زیباست و نازیبایش از تقصیرِ خود ماست که از ماست که بر ماست ! برای این یک سطر خرده مگیر چه ایراد که دل ارام هم گاهی با کلماتش بازی کند که بجورد و بچیند و بگوید !مثل روزهای اول زندگی که منگ و گیجی ... آدمهای اطرافت محدب و مضحک اند ... مدام حافظه را به تورق و بازیابی اطلاعات به چالش می کشانم و مدام ته دلم خالی می شود که مبادا من خود را فراموش کرده ام... دوباره بر میگردم و جمله ذات زیبایی زندگی را جلوی آیینه می گذارم. و چه بازی مسخره ای با واژه که چنین نگرشی در هسته خلقت رسوخی تلخ و گزنده در کالبد انسانی ام بجا خواهد گذشان ...اینکه همه چیز پوچ است درست اما بودنی هست.من نیز نمی دانم وپرسش ها زیاد
هست و مرگ جواب همه آنهاست.اما عصیان شاید نیز همپای مرگ بتواند بودن رو
معنی کندبه هر حال پارادوکس زیاد است .. گنگ ولی آشنا !پاورقی :هرچقدر هم خرده بگیری بلند فکرم رساتر فریاد خواهد زد .قاصدکها کوچ کرده اند ... پانوشت : فعلا این فونت نوشتاری را بزرگوارانه تحمل بفرمایید !
۹۴/۰۹/۰۳
دل آرام. . .
چند روزی ست مسحور مانده ام. از واژه ی فیرندگی بگیر و برو همین جور جلو.
نمیخاهم دربازه ی زیبایی ظاهری یا باطنی حرف بزنم. اممم یا بگویم من حقیر می نویسم و تو ... حسادت ورزیدن نه ابدن.
میخاهم بگویم
آقا جان ...
این بی وزنی عنوان بود. چیزی هم نوشتی که باب دل من بود و خیلی با آن همذات پنداری کردم.
اما این بی وزنی را چرا این طور درون من فرو ریختی زن؟
این را بگو بعد نظرم را بنویسم.