شب گردی ِ ذهن !
يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ
گاهشمار به طول صفر درجه نصف النهار عددی می رسد تا زمان دیگر را از یک شروع کرده و روزیدیگر رقم زند.اتاق دم کرده ازگرمای اندرونی و سوز برون که تلفیق دود عودش به شیشه بخار گرفتهرنگ به رویا میزند در این نم باران بی پیر که هوایی می کند دل ناسازگار بی درمان دل آرام را ...صدای خرچ خرچ چوب است زیر دشنه تیز و سر پنجه شهناز که نمی دانی به هر نوایش آن سوز دلرا زخم بنامی اش یا زخمه ! و حقا که اشارت سر پنجه اش به خال دل است برای تکمیل این وهمو پندار شیرین ! نازنین دردانه ام گفت این همه از عبور زمان ننویس . دل آراما سرّ درون هویدا می کنی ؟ سردرگم و درگیرند واژه ها ...امان از این بغض بلا تکلیف !آقا ما این ایام عسرتی رو که موج سنگین گذرِ بی شوقی و تعلیق نفس برمان می کند به سوزِساز تو تاب اوردیم . امان از این بی پدری غروب های هر روزه که هفت روز عصرش عصر جمعه است ! که خیال بی خیال شدن ندارد و مدام یورتمه میرود در صحن حرم دل !پانوشت 1:گاهی گمان می کنم کلمات برایم تمام شدند اما به بغض های نترکیده که می اندیشم می یابم حرف های نگفته زیاد در گلو مانده هنوز !پانوشت 2:حرفهایم سرت را درد می آورد شبیه روزمرگی هایی که لولایش جیر جیر می کند و سخت است تنیده شدن در پیله ای که زآنِ تو نیست مقصد اشتباه است و آدمها اشتباه و....شاید خدایان نیز هم !
۹۴/۰۸/۲۴
حداقل دست به قلم هستی ومیتوانی اون سوپاپ اطمینانت را به کار بگیری و تهی شوی از هر چی بغضه ....
وای بحال امثال .... که نمیتوانند حداقل قلم فرسایی کنند و درد دل بر کاغذ نقش بزنند .....
دقیقا حرفهای امثال ِمن نیز سر درد میاورد و مدتهاست که دیگر کسی گوش به حرفم نمی دهد
مدتهاست که سکوت کردم ودر بروی خودم بسته ام و مدتهاست که بغضم را برای کسی شرح نداده ام فقط بی صدا بی اختیار وبی حس طمع وریایی نه برای گول زدن ونه برای حقه بازی اشکهایم سرازیره ....و حتی نمیخام به کسی توضیح بدهم چرا اسمان دلم ابریست ... و چرا گاه وبیگاه رگباری صورتم را فرار میگیرد ..........توان گفتن را ندارم من ...