واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
داستان ما ، یک داستان تک خطی است که گفتنش نه دردی را تازه میکند و نه دلی را شاد فقط حرفی در هوا خشک میشود  زمانی این را فهمیدم که چشم باز کردم و دیدم هچی جایی در زندگی آدم هایدیگه ندارم نه موبایلم زنگ میخوره و نه مهمونی دعوت میشم اصلا انگار وجود ندارم  فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم یه سری چیزا تو این دنیای من زیادی هستن و باید اونارو حذف کنم این موارد میتونه یه ساعت باشه یا یه یادگاری یا یک انسان.پ.نوشت : زندگی اونجور که میگن زیبا نیست!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۵ ، ۱۳:۵۹
delaram **

ذهن من دالانی ست تو در تو ! پیچیده و سیاه ، پرده در پرده آنچه دربوم می بینی آن بارقعه از صدای فریاد سکوتم است در جهنمی سبز !

سیاه قلمم را میخوانی و به طعنه میگویی روان پریش ام!

پیچیده است، قبول ... !

که دنیا را از نگاه یک مسخ نگریستن دشوار است!

اما مهربانم ! من فقط چشم های تو را می نویسم تو کمی ساده تر نگاه کن ...

اگر بی مرز مینویسم! اگر بی درنگ حرکت میکنم! خرده مگیر ، تعجب مکن ...

این روزهای نفس گیر زندگی ، از من یکدیوانه ساخته.... !

 

پ. نوشت :

به قـولِ زنده یادحسین پناهی :تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت زوووووو.....

تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود ..

 

پا نوشت :

و مخاطب من یک نام نیست ... یک شخص نیست ..

اوست که هست اما نیست ..

نخواهد بود اصلا نمیتواند که باشد..او خود یک درد است ..بگذار نام حقیقی اش انقدر برایمان پوشیده باشد تا غرقه اش شویم..

در روز ازل همچون ویلی که سیاه میزاید ..

که حتی نامش دروغ شود ..

او یک فرد نیست ...! او .. او                                                   

 

 

         *بعد نوشت ( الصاق به کامنت دوستان )

ویل = مکان تاریکی ست در دوزخ که سیاهی از آن میتراود و اهل سخن هم چنین میگوید : 

در تنور ویل بادا دشمنت*ممنون از مهدی عزیز که غلط نوشتاری بنده رو گوشزد فرمودن ! بارقعه تصحیح به بارقه ..

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۸۵ ، ۰۸:۳۶
delaram **
میدانی نازنین.. دلم یک دوست میخواهد. یک دوست واقعی. یک سنگ صبور...دوستی که حرفهامو گوش بده و حرف نزنه!آخه میدونی غمها دیگه بدجور تلمبار شده اند روی دلم ... میترسم روزی سر ریز شوند... بنشینم و برایش حرف بزنم...بگم...بگم...انقدر بگم تا سبک شم... و اون فقط گوش بده و نهایت امر بغلم کنه سرم رو بچسبونه به سینه اش و فشار بدهسرشو خم کنه و پا به پای من در یک سکوت سرشار از مهر اشک بریزه... همین!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۸۵ ، ۱۹:۰۶
delaram **
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۸۵ ، ۱۴:۲۰
delaram **
حس میکنم که هم اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده‌ام...! و آنجا که بادها را اندیشه‌یِ فریبی در سر نیست به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت‌می‌دهد باورکن! کوچه‌یِ ما تنگ نیست شادمانه باش!شاهراهِ ما از منظرِ تمامی‌یِ آزادی‌ها می‌گذرد!شاهراه قلب من منظر چشمان توست شیرین دلبرم!چشمانی که خمیر مایه مهر است-نگاهی که شکست ستمگری ست-
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۸۵ ، ۱۳:۴۰
delaram **
دلم یک محبت بی بهونه میخواد ، اینکه واقعا" حس کنم بی قید و شرط و بی بند و حصار دوست داشته میشم متاسفانه تا محبت نکنی محبت نمیبینی و بد تر از اون اینه که همه روبه محبت های بی دریغ ات عادت بدی و در عوضش محبت نبینی . شرمنده ام از اینکه اینقدر بر واقعی بودن محبت هاتون سختگیرم انسانهای محترم! من کسی نیستم که خودم رو به محبت های دروغین دلخوش کنم و البته اگه از سمت خودم هم محبت و توجهی به کسی شد،میدانم نه بازی با کلمات بوده و نه سیاستی پشتش نهفته است این رو دوستان نزدیک خوب میدونن .اگه میگم دلم برات تنگ شده ، بدان از صمیم قلب دلم برای حضور دوستی به مانند تو تنگ شده بود .اگه میگم باهات همدردی میکنم ،مطمئنا" و قطعا" بدون هیچ چشم داشتی و سیاستی عمیقا" بهت فکر کرده ام خودم رودر شرایط تو قرار داده ام و نهایتا" به حس همدردی رسیده ام ،چون تصور کردم درد تو خیلی بزرگ است و شاید تو توان حمل بار آن را نداشته باشی .بدون توجه به ظاهرت ، موقعیتت،مکان زندگی ات،لهجه ات،داشته هایت،نداشته هایت،برایت احترام و محبت قائلم..برای من هر کلمه بی علم به ارزش از حضورش ادا نمیشود ...اگر میگویم دوستش دارم ، مشخصا آن شخص را دوست دارم و در واقعیت هم دوستش دارم در درونم هم دوستش دارم و دیو درونی ام هم راضی به کشتنش نیست و دوستش دارد ! همینی را که هست را دوست دارم، بدون هیچ ایده آل گرایی وتغییری ،بدون هیچ قید و شرطی .گاهی ... گاهی فکر میکنم خیلی از آدم ها رو بیش از اون چیزی که باید باشند جدی میگیرم .باید مثل خودشون باشم همرنگ جماعت،گاهی سطحی،اکثرا بی تفاوت،سرد ، نامهربان والبته با سیاست ...شاید شیوه من به دنیا نمیخورد ؟ در دنیای ما انسانها ، باید به همان گونه ای باشی که جمعی میپسندند بدون لبخند های تصنعی کسی کسی را دوست  ندارد ، آدم های زشت را کسی دوست ندارد ،غمدیده و سرحال نباشی حوصله همه را سر می بری ، محبوب نیستی ... . انگار عواطف انسانی هم جزئی از برنامه های از پیش تعیین شده در ربات های انسان گونه شده اند .رباتهایی که نه قلب تو را درک میکنند ونه ارزشی برای این لحظه که شاید خوشحال نباشی قائل هستند .همه دچار پردازش های اشتباه از همدیگریم ، برنامه هامون طوری که دوست داریم و لذت میبریم و راحت تریم محاسبات احساسی و عقلانی مان را انجام میدهد . یک روز اخم کن ، به همه ی دنیا اخم کن ، با کسی حرف نزن ، سه روز ناراحت باش افسرده باش .ببین دوستت همان دوستی باقی میماند که بود ؟ مادر ، پدر ، برادر ، خواهر؟؟ و بله خانواده ... خانواده است که از آن طرف  لبخندشان تنها به لبخند تو خوش است ، محبت ها ، توجه ها تنها از تو ساطع میشود و اگر تو به عنوان منبع انرژی و محبت کم فروغ شوی جمعی به دنبال تو افسرده خواهند شد ، اخم و دلخوری همه جا پخش خواهد شد ، افیون نا امیدی اهل خانه از پای در می آورد ودر پی همه ی اینها خوشحالی جبری ظاهری برایت خواهد شدو لبخند ها اکثرا" تصنعی .چون جمع دیگری شادی شان به تو وابسته شده و شادمان بودن سرحال بودن هم وظیفه و نوعی مسئولیت اجتماعی شده است  ! در واقع مواقعی در زندگی هست ، که نه شادمان هستی ، نه دختر زیبا و جذابی هستی و نه حوصله هیاهوی احمقانه دنیا را داری و نه توان انرژی رسانیدن به اطرافیان را ،  مواقعی در زندگی هست که از اهل زمین ، از روزگار گله مندی  چه کسی ترا یاری خواهد کرد ؟چه کسی ترا همان طور زشت ، بی ریخت ، اخمو و غمگین همدلی خواهد کرد ؟ من که تا بحال نیافتم ! زنانی که من میشناسم همه به دنبال فردیت ، مشکلات ، تفریح و لذت خودشانند و مردانی هم که من شناختم اکثرا" نگاهشان سطحی تر و خودخواه تر از آنی هست که درکی اززن دراین شرایط را داشته باشند و بیشتر به انرژی تو نیاز دارند تا به تو انرژی بدهند ..نمیدانم ...   تو اگر دوستی و همنشینی داری که ترا در لحظه همان گونه که هستی دوست خواهد داشت از نظر من بسیار خوشبختی !
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۶:۳۸
delaram **
نگاه کن زمهریری آنجا برپاست... درست زیر چشمانم! کهنه قندیل هایی از رویا، تمامی وعده هایی که پرکشیده اند به سوی آسمان هایی دیگر لنگر گاه هایی دیگر.و رویاهای من که به سرانگشتانت چسبیده اند بسیار دوستت می دارم/ و این دوست داشتن/ پریشان خاطرت می کند و رویاهایم زیر انگشتانت تکه تکه می شوند...!پ.ن : از بلوط نهفته در سینه ام غافلی دوست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۵:۳۰
delaram **
یک سری خاطرات گم شدن و هر چی فکر می­­ کنم نمی تونم پیداشون کنم .فقط یک حس عجیب هنوز نسبت به یه دورانی دارم ، تشبیهات و لرزش های روزهای خاص اما به چه شکلی درگیراحساست آن روزها شدم یادم نمی آید . سال 78 بود یا 79 و چه ماهی ، مهر بود یا اسفند ...چرا باید میون تمام خاطرات این روزها فراموش شود ؟ تو این روزهای پراز شک وتردید باید این همه صداقت فراموش بشه و دریغ از یک نشونه که از آن دوران مانده باشه . میون تمام روزهای مزخرف ، روزهایی هم هست ،این خاطرات همینجاست در چشمانم و درونم که فریاد میزند .هزاران هزار ساعت و دقیقه و تمام آدمان زشت ونازیبا ،باران خنجر برسرم فرود آورند باز در قسمتی از وجودم خاطراتی هستند که دل به آنها ببندم .چه گمشده باشند و چه نانوشته ..می بارد برایم از درون خوبی های دوستانم .دنیای پر از تیرگی و روشنایی . شهرم پر از نگاهای خیره و پر درد .خیابان های مرده و کوچه های رنگ با خته ... تمام این ها وزنی را با خود میکشند به سنگینی تمام خیال های آدمانش ، همه با خود می کشند خاطراتی از روزهای خیالی و خوش و قدیم . توهمی از خیالات داشته ها در زندگی ای پر از نداشته ها ...من با این ها زیستن را آموختم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۴:۲۷
delaram **
میان خورشید های همیشه  - زیبائی تو لنگری ست - خورشیدی که از سپیده دم همه ستارگان بی نیازم می کند. نگاهت  - شکست ستمگری ست - نگاهی که عریانی روح مرا از مهر جامه ئی کرد بدان سان ، که کنونم شب بی روزن هرگز چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است و چشمانت با من گفتند که -فردا روز دیگری ست -پ.نوشت : همسفرم باش در عبور از مرز تکرار و روزمرگی های بی پایان...بال بگشای که هیچ ماندنی تورا به مقصد نمیرساند...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۸۵ ، ۰۷:۱۲
delaram **
در هیاهوی روزگم می شوم ودرسکوت شب معلق ،با خاطره هایی که سالهاست  دستخوش ناملایمات زمانه است . همواره به این می اندیشم چگونه سفر را در آغوش کشیدی در حالی که می دانستی شوریده ای چون من همواره دل بی قرار بی قرارهای توست .از من نرنج.اما غافل از من به جادها دل سپردی وبه روزی که نمی شناختی .اکنون که دست نامرد تنهایی مهر سکوت بر لبانم نشانده ،تنهامهربانی های قلم است که کمی از دلتنگی درونم می کاهد ،چقدر تنهایی،سکوت و اجسام بی روح این اتاق زجر آورندوچقدر سرکردن با ورق های بایگانی شده سخت است .و صدای فروغ که می گوید «در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانی ست » اما پنجره را می گشایم نه باد می آید و نه رهگذری در کوچه می توان دید .اکنون نه باد می اید و نه حوصله خواندن ورقی برایم مانده است .دلم برای شادی های گذشته پرپر می زند .لحظه های مرا دریاب.من از سفر خاطره ای جز نداشتن و از دست دادن خوبی های دنیا چیزی دیگری در ذهن ندارم . اکنون تنها یادآوری خاطره هایی ست که هر لحظه با شوق فراوان در ذهنم مرورشان می کنم .دلم برای لحظه هایی تنگ است که سال ها در بایگانی سنه ام خاک می خورند . قلبم برای تکرار آن روزها می تپد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۸۵ ، ۲۰:۳۲
delaram **
ماهی گلی جزو سفره هفت سین نیست... اگه به نقاشی های قدیمی (مثلا نقاشی کمال الملک)یه نگاه بندازیم میبینیم که توی اونا ، هیچ خبـــری از مــاهی گــلی نیست.در واقع قدیمیها یک سیب قرمز رو در ظرف آب می انداختند. ماهی گلی  هم سوغات چینی هاست... !هر چی گشتم عکس بدون ماهی گلی پیدا نکردم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۸۵ ، ۲۰:۱۷
delaram **
خسته ، خودخواه ، بی شکیب ...از این جهان ، فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند ... با من مدارا کن ...بعد ها دلت برایم ، تنگ خواهد شد ! "سید علی صالحی"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۸۴ ، ۱۲:۱۶
delaram **
همراه یکی از مریض‌ها هر ۱۰دقیقه یک‌بار زنگ اتاق عمل را می‌زند و احوال مریضش را جویا می‌شود، چند بار اول با او برخورد متمدنانه و مهرورزانه می شود ولی طرف دست بردار نیست تا اینکه یکی از همکاران بد‌عنق که دهانش چاک و بستی ندارد آیفون را برمی‌دارد و می‌بندد به رگبار که نکنه فکر کردی ختنه‌ست، نه خانم جون عمل قلبه حداقل ۳ ساعت طول می‌کشه، اینجا هم همه برای جواب دادن به سوالای شما بسیج نشدن کارای دیگه هم هست مریضای دیگه هم هستن...طرف دست و پایش را جمع و بساط معذرت خواهی را پهن می‌کند و از ترس اینکه توی اتاق عمل بلایی سر شوهرش نیاورند یک جعبه شیرینی پیشکش می‌کند! در جریان اغتشاشات اخیر حتمن صحنه‌ای را به خاطر می‌آورید که برادران زحمتکش مشغول ارشاد یکی از عوامل اغتشاش هستند که ناگهان با یورش عده‌ای دیگر مواجه می‌شوند و همراه با زره و باتوم و شوکر فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند، اما در صحنه‌ای دیگر تعداد زیادی از همین اغتشاش‌گران با نزدیک شدن یک لباس شخصی موتور‌سوار مثل گله‌ی گاومیش کفتار دیده متفرق می‌شوند حال آنکه نسبت جمعیتشان به آن آدم مثل نسبت پرسپولیسی‌ها به استقلالی‌هاست و کافی‌ست که نترسند زیرا همه با هم هستند. توی ادارات دولتی مادامی‌که با گردن کج و دست روی دست روبروی کارمند مربوطه بایستید پشم آبدارچی آنجا هم حساب نمی شوید ولی به محض اینکه صدایتان را بیندازید سرتان و سراغ مدیر آن خراب شده را بگیرید خود وزیر شخصن پیگیر کارتان می‌شود. این است که توی این مملکت بیشتر مواقع باید تاکتیک تهاجمی اتخاذ کنید، باید بارسلونا باشید به حریف فرصت فکر کردن به حمله را هم ندهید طوری که راضی شود به کمتر خوردن، سیستم اداره‌ی مملکت به مردم یاد داده که سواری بگیرند، از هرکس جلویشان خم شد خواه برای ادای احترام خواه برای سواری دادن. مخلص کلام اینکه آقا جان حقتان را بگیرید، به زور هم که شده با چنگ و دندان حقتان را بگیرید... همین !عنوان  برگرفته از : کرت ونه‌گات
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۴ ، ۱۵:۴۱
delaram **
داشتی درد دل می کردی با من صحنه ای که داشتی روزمرگی میکردی به هر قسمی توی خونه ٬و زنگ در به صدا در می یاد و تو میری به استقبال پستچی و نامه ای به دستت میده با این مضمون که بهترین دوستات تو راه تصادف کردن رفتن ته دره..... من داشتم پیاده می رفتم که تو اینا روگفتی پستچی، بهترین دوست، تصادف.... زانوهام سست شد. اشک تو چشمام حلقه زد..خیلی از گذشته ها به سرعت فریِم ، فریِم از جلوی  چشمانم عبور کرد/ یک تراژدی یک تراژدی! نگران بودی و غصه دار .گفتی وقتی یارو زنگ درو زد اونقدر هل کردی که حرف نزدی که لال شده بودی.که عکس العملت کافی نبود. من اما این میانه یاد خیلی پیش ها  افتادم. یاد صحنه ای که زنگ تلفن لعنتی رسید. که خبری رو داد .  گریه امان نداد. چیزی از من کم شد انگارکه حرف نزدم. که لال شده بودم. از بزرگی فاجعه ..اما این بار. از هضم نشدگیش. حرفی لازم نبود. کلام هیچ کمک نمی کرد.دیدم که نای ایستادن نداشتم. به پهنای صورت اشک می ریختم اون روز هم.اونقدر که این خبر بد بود. و تلخ. و غیر قابل هضم. گفتی پستچی، عزیزترین، تصادف،دره... و من از تصور اینگونه نبودنت لرزیدم. سست شدم. لال شدم... دیگه حرفی نمی موند. چی باید می گفت؟ تو لال شدی،من لال شدم، من لال شده بودم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۴ ، ۱۲:۵۲
delaram **
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم آن‌که می‌خواست به رویم در دولت بگشاید با که گویم که در خانه به رویش نگشودم آمد آن دولت یدار و مرا بخت فروخفت من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم آنکه می‌خواست غبار غمم از دل بزداید آوخ آوخ که غبار رهش از پانزدودم به غزل رام توان کرد غزالان رمیده شهریارا ، غزلی هم به سزایش نسرودم" شهریار "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۴ ، ۱۰:۵۱
delaram **
پای هر خداحافظی محکم باش ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۸۴ ، ۱۴:۴۳
delaram **
از فرازِ بامِ خانه ها در شهرِ دوردستِ من از درونِ دریای مرمرهاز میانِ پائیزِ غم زدهصدای تو آمد                    گرم و روانتنها سه دقیقهو بعد تلفن خاموش شد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۸۴ ، ۲۰:۰۰
delaram **
یه دشت سرسبز... یه رود پرآب... یه سد محکم داشتیم تو سیلاب... ما از خوشیها دلامون آزرد سدو شکستیم دنیا رو آب برد حالا از اون در و دشت چیزی نمونده باقی انگار از این میخونه صد ساله رفته ساقی حالا غم ما قد یه دریاست جایی که باید دل بدریا زد همین جاست.........
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۸۴ ، ۱۸:۱۶
delaram **

قرار دنیا بر این است که واگفتن درد از سختی‌اش بکاهد، قرار این بوده که دردت را که بگویی مثل نانی باشد که تقسیمش کنی، بین دل خودت و گوشی که شنیده.

هدف این نوشته اما نه تقسیم کردن بوده نه کاستن، مذاق که بیمار شد دیگر تنها تلخی راضی‌اش می‌کند.

این است که برای کم کردن زحمت همدردی کنندگان احتمالی کامنت دانی بسته است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۸۴ ، ۱۵:۳۷
delaram **

می‌گویند خوبی انسان به این است که فراموش می‌کند، عادت می‌کند...به همه چیز.

هر مصیبتی که بر سر آدم نازل شود وقتی مشمول گذشت زمان شد میرود در آن پس و پناه‌های ذهن در قسمت خاطرات مبهم بایگانی میشود و تنها یک اثر آزاردهنده‌ی ملایم (و احتمالن همیشگی) توی زندگی و ذهنیات آدم می‌گذرد.

این اثر شما را نمی‌کشد، شاید هیچ‌وقت راحتتان نگذارد ولی مثل تومور مغزی مستقیمن باعث مرگتان نمیشود.

تمام احمق‌های دنیا از اول تاریخ تا امروز این را گذاشته‌اند توی لیست نعمت‌ها و موهباتی که نصیب انسان شده... فراموشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۸۴ ، ۱۵:۲۷
delaram **
نازنینم! بی محابا بیا ! می ترسی روشنائیت را بدزدند؟! تو که با خورشید نسبت فامیلی داری! چراغت را در آشیانه بادها بگذار - بی هیچ اضطراب - چرا که نبودنت آشفته ام میسازد... سردر گمی ها و اغتشاش ذهن رهایم نمی کند بسان پشه ای که مزه شیرینی ات را حس کرده! کوچه های خاکی افکارم باز به گرد و غبار رویاهای کودکی-معتاد میشود! چه شده که دنیایم روز به روز خالی تر از زندگی است؟ پا نوشت : نامرادی های زندگی با مردمانی که روی خط میزان زندگی ات راه نمی روند کلاف سردرگم این ماجراست!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۴ ، ۰۷:۱۴
delaram **
میترسم. . . نمیدانم ترس احمقانه ایست یا نه ولی میترسم . . . چون معمولا انسان هنگام ترس عقلشان خیلی بالانس نیست برای تجزیه و تحلیل قضایا. . . من همیشه هر گاه میترسیدم نمیتوانستم درست فکر کنم . بعضی وقت ها ترس لحظه ایست. . . یک دقیقه ترس از مرگ و بعد سکوتی همیشگی. . . یک دقیقه ترس از ارتفاع و بعد خودکشی. .  .یک دقیقه ترس از جیغ و بعد مواجه شدن با اتفاق اصلی. . . همیشه ترس از اتفاق اصلی داریم اما وقتی میرویم در دل حادثه وقت آن را نداریم فکر کنیم که آیا این اتفاق ارزش ترسیدن را داشت یا نه . . . . . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۴ ، ۱۵:۱۸
delaram **
بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا دردش را حس میکنی...داستان کیفیت زندگی و" رشد" آدمها در جاهایی که "جهان سوم " نامیده میشوند، مثل همین جور سوزش هاست از هردوره که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی ...شادی ها و دغدغه های کودکی ما :در همان گوشه دنیا که "جهان سوم "نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک...شادی کودکیمان این است که کلکسیون " پوست آدامس" جمع کنیم...یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم...توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و درکوچه های خاکی فوتبال بازی کنیم...اما دغدغه هایمان ترسناک تر بود...اینکه نکند موشکی یا بمبی فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند ..اینکه نکند "دفاعی مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند..از دیفتری میترسیدیم..از وبا..از جنون گاوی ...مدرسه، دغدغه ما بود...خودکار بین انگشتان دستمان که تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود.....تکلیفهای حجیم عید ...یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارمی‌داد....شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :دوره ای که ذاتا بحرانی بود و بحران " جهان سوم" بودن هم به آن اضافه شده ...در آین دوره، شادیهایمان جنس " ممنوعی" دارند..اینکه موقتی عاشق شوی...دوست داشتن را امتحان کنی...اینکه لبت را با لبی آشنا کنی....اما همه این شادی ها را درذهنمان برگزار میکردیم.درخیالمان عاشق میشویم.میبوسیم..کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره ....این میشد که یاد بگیریم "جهان سومی" شادی کنیم..به جای اینکه دست در دست معشوق بگذاریم، با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم...یا اینکه نگوییم "دوستت دارم" در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند..اینکه از امروز که 15 سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی.بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای " ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعیین کند...تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری...شادی ها و دغدغه های جوانی ما:شادی ها کمرنگ تر میشود و دغدغه ها پررنگ تر...شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند..مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری ...اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود....رسیدن به آنها برای تو هدف میشود...هدفی که حتما باید "جهان سومی" باشی که آنرا داشته باشی ...و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند...بعضی از شادی هایت غیر انسانی می‌شود...با پول شهوتت را می‌خری...با گردی سفید مست میشوی نه با شراب...با دود دغدغه هایت را کمرنگ‌تر میکنی و غبار آلود...اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو ، جهان سوم میشود...اینکه در سال چند بار لبخند میزنی....  در روز چند بار گریه میکنی...راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند...و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست .....دراین دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را خطاکار کند وقلبت را به تپش وادارد...در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست...لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست ...در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند...اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند.....اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست ...گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان سومی بود ن رها شوی...اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهانبینی، خدا ومعیارهایت هم با تو سفر میکنند.....ته نوشت:گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه "تو"جهان سوم را درست میکنی؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۴ ، ۱۹:۱۱
delaram **
وقتی که بچه بودم، این یک قانون ثابت و همیشگی بود.وقتی که می خواهی ظرف بشوری، باید ظرفهای شسته و خشک را جمع کنی و بعد شروع کنی. اولها برایم سخت بود، داد می زدم : " اگه قراره من ظرف بشورم روی همین ظرفهای خشک می چینم."  بعد مامانم می دوید توی آشپزخونه، ابروهاش رو می کشید توی هم و می گفت: "امکان نداره بذارم ظرفهای خشک رو دوباره خیس کنی. " و ظرفها را جمع می کرد. و من به هدفم که همان جمع نکردن ظرفها بود می رسیدم. ولی غرغرهام ادامه داشت که چرا نمیشه ظرف خیس را گذاشت روی ظرف خشک، بالاخره همه شان با هم خشک  می شوند. بزرگتر که شدم، در موارد معدودی که می خواستم ظرف بشورم، ظرفهای خشک را جمع می کردم و ردیف روی کابینت می چیدم. " من بلد نیستم جا بدم" . و مامانم که با حرص تمام از این بی عرضگی ساختگی من ظرفها را توی کابینت جا می داد. دیروز که داشتم ظرف می شستم، بی اختیار یاد مامانم افتادم.دو سه تا لیوان خشک توی سبد بود و من حوصله نداشتم آنها را بردارم، و عذاب وجدان گذاشتن ظرفهای خیس روی خشکی آنها اذیتم می کرد. خودم را قانع کردم که چی؟ حالاهمه شان با هم خشک می شوند.و بدون جمع کردن لیوانها به کارم ادامه دادم ولی ذهنم می پرید روی خشکی لیوانهای زیری که الان دیگر خیس شده بودند. گاهی فکر میکنم تلاشم برای فرار از شدن چیزی شبیه مادر و پدرم شدن بیهوده است.من گذشته ی همین آدمهام که تکرار شده است، گیرم کمی متفاوت تر، آنهم به مقتضای زمان.پس چرا واقعیت خودم را نمی پذیرم و دربرابر زندگی شل نمی کنم؟ ته نوشت:  همین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۴ ، ۱۶:۲۸
delaram **

_: آدم تو این موقعیتا داغون می شه .

فکر کن جوونه اومده  بود باشگاه تا هیکل بشه مخ بزنه بعد اون مرد سن بالا اومده  باشگاه که بتونه زنشو از ویلچر بلند کنه و ...

این دوتا با هم  تمرین می کردن ...

دیگه چی می خوای موقعیت ازین درام تر؟

 

+: درام مرامو ول کن ... خودت اونجا واسه چی رفته بودی؟

ــ من؟

منم می خواستم قوی بشم که تو این موقعیتا داغون نشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۸۴ ، ۱۴:۴۲
delaram **

امروز بی مقدمه بهم گفت : دل آرام؟

دلت برا کی تنگ شده؟ هاج و واج نگاش کردم...

فرصت نداد جوابی بدم و سئوالی بپرسم .

سریع ادامه داد : من که میشناسمت که..

امروز دلت تنگه.. به قول خودت مه الودی!!

با بیحوصلگی جوابش دادم: میدونی دلم چی میخواد الان؟

یه فنجون قهوه ی داغ و یه نخ سیگار ...

اعتراف میکنم یه چیزی هست که درونم  آشوب میکنه...

 

ته  نوشت :

من توی زندگی از دو چیز مثل هر آنچه نه بدتر از سگ است میترسم:اول از تناسخ که خیالم را راحت کرده بدبختی حالا حالا ها تمامی ندارددوم از تـــــــاریکی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۸۴ ، ۱۵:۲۵
delaram **

ته اتوبوس نشسته بود و کتاب می خوندمن این کتاب رو پنج سال پیش خونده بودم باید می گفتم کتاب رو تموم نکن

باید می گفتم بعد از خوندنش روزای خوبی در انتظارت نیست.

باید پیاده می شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۴ ، ۱۵:۰۱
delaram **

لحظه هایم شده ازتردید پر

در میان سایه ای وامانده ام

هیچ راهی نیست در چشمان من از میان کاروان جامانده ام

میکنم هرلحظه شک بر خویشتن اعتباری نیست بر این روح من شاخه ای را بی گمان پژمرده ام

کین چنین نفرین شدم بر سوختن در تمام روح من تاریکی است لیک سوسو می کند فانوس من مرده ام از وهم وز تنهایی ام بی صدا مانده است این ناقوس من

 

نام شاعر ... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۸۴ ، ۱۲:۵۲
delaram **

شروع کن به تمام کردن تمام کارهایی که شروع کردی ـ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۴ ، ۱۴:۵۹
delaram **
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۸۴ ، ۱۳:۰۶
delaram **