بهاریه دلتنگی
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۸۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ
در هیاهوی روزگم می شوم ودرسکوت شب معلق ،با خاطره هایی که سالهاست
دستخوش ناملایمات زمانه است .
همواره به این می اندیشم چگونه سفر را در آغوش کشیدی در حالی که می دانستی
شوریده ای چون من همواره دل بی قرار بی قرارهای توست .از من نرنج.اما غافل از من
به جادها دل سپردی وبه روزی که نمی شناختی .اکنون که دست نامرد تنهایی مهر سکوت
بر لبانم نشانده ،تنهامهربانی های قلم است که کمی از دلتنگی درونم می کاهد ،چقدر
تنهایی،سکوت و اجسام بی روح این اتاق زجر آورندوچقدر سرکردن با ورق های بایگانی
شده سخت است .و صدای فروغ که می گوید
«در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانی ست »
اما پنجره را می گشایم نه باد می آید و نه رهگذری در کوچه می توان دید .اکنون نه
باد می اید و نه حوصله خواندن ورقی برایم مانده است .دلم برای شادی های
گذشته پرپر می زند .لحظه های مرا دریاب.من از سفر خاطره ای جز نداشتن
و از دست دادن خوبی های دنیا چیزی دیگری در ذهن ندارم .
اکنون تنها یادآوری خاطره هایی ست که هر لحظه با شوق فراوان در ذهنم مرورشان می
کنم .دلم برای لحظه هایی تنگ است که سال ها در بایگانی سنه ام خاک می خورند .
قلبم برای تکرار آن روزها می تپد.
۸۵/۰۱/۱۵