وهمِ خیال
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ
یک سری خاطرات گم شدن و هر چی فکر می کنم نمی
تونم پیداشون کنم .فقط یک حس عجیب هنوز نسبت به یه دورانی دارم ، تشبیهات و لرزش
های روزهای خاص اما به چه شکلی درگیراحساست آن روزها شدم یادم نمی آید . سال 78
بود یا 79 و چه ماهی ، مهر بود یا اسفند ...چرا باید میون تمام خاطرات این روزها
فراموش شود ؟ تو این روزهای پراز شک وتردید باید این همه
صداقت فراموش بشه و دریغ از یک نشونه که از آن دوران مانده باشه . میون تمام
روزهای مزخرف ، روزهایی هم هست ،این خاطرات همینجاست در چشمانم و درونم که فریاد میزند .هزاران هزار ساعت و دقیقه و تمام آدمان زشت ونازیبا ،باران خنجر برسرم فرود آورند
باز در قسمتی از وجودم خاطراتی هستند که دل
به آنها ببندم .چه گمشده باشند و چه نانوشته ..می بارد برایم از درون خوبی های
دوستانم .دنیای پر از تیرگی و روشنایی .
شهرم پر از
نگاهای خیره و پر درد .خیابان های مرده و کوچه های رنگ با خته ... تمام این ها
وزنی را با خود میکشند به سنگینی تمام خیال های آدمانش ، همه با خود می کشند خاطراتی از روزهای خیالی و خوش و قدیم . توهمی از خیالات داشته ها در زندگی ای پر
از نداشته ها ...من با این ها زیستن را آموختم
۸۵/۰۲/۲۲