تراژدی..
دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۴، ۱۲:۵۲ ب.ظ
داشتی درد دل می کردی با من صحنه ای که داشتی روزمرگی میکردی به هر قسمی توی خونه ٬و زنگ در به صدا در می یاد و تو میری به استقبال پستچی و نامه
ای به دستت میده
با این مضمون که بهترین دوستات تو راه تصادف کردن رفتن ته
دره.....
من داشتم پیاده می رفتم که تو اینا روگفتی پستچی، بهترین دوست، تصادف....
زانوهام سست شد. اشک تو چشمام حلقه زد..خیلی از گذشته ها به سرعت فریِم ، فریِم از جلوی
چشمانم عبور کرد/ یک تراژدی یک تراژدی! نگران بودی و غصه دار .گفتی وقتی یارو زنگ درو زد اونقدر هل کردی که حرف نزدی که لال شده بودی.که عکس العملت کافی نبود.
من اما این میانه یاد خیلی پیش ها افتادم. یاد صحنه ای که زنگ تلفن لعنتی رسید. که خبری رو داد
.
گریه امان نداد. چیزی از من کم شد انگارکه حرف نزدم. که لال شده بودم. از بزرگی فاجعه ..اما این بار. از هضم
نشدگیش. حرفی لازم نبود. کلام هیچ کمک نمی کرد.دیدم که نای ایستادن نداشتم.
به پهنای صورت اشک می ریختم اون روز هم.اونقدر که این خبر بد بود. و تلخ. و غیر قابل هضم.
گفتی پستچی، عزیزترین، تصادف،دره... و من از تصور اینگونه
نبودنت لرزیدم.
سست شدم. لال شدم...
دیگه حرفی نمی موند. چی باید می گفت؟ تو لال شدی،من لال شدم، من لال شده بودم
۸۴/۱۲/۱۵