شعری از شهریار
چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۸۴، ۱۰:۵۱ ق.ظ
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آنکه میخواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت یدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پانزدودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا ، غزلی هم به سزایش نسرودم" شهریار "
۸۴/۱۲/۱۰
و آنهنگام که همسفر با رود خروشان اندیشه و افکار بی نظیر دل آرام به پرده ی پایانی و نقطه ی غیر قابل گذر و دسترس از این مسیر رسیده و ناگزیر آن را ایستگاه آخر می پنداری، کافیست تا گوش دل به آنسوی توقفگاه سپاری تا طنین ریزش با شکوه آبشار تفکر بی همتا و مانند وی و نوید ادامه این مسیر تا مقصد اقیانوس بی انتها در وجود مشتاقت نقش ببندد ...!!!
سپاس بانو ...