واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

گاهی نباید بخشید کسی را که بارها بخشیده ای و نفهمید تا این بار در آرزوی بخشش تو بماندگاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بداند اگر ماندی ؛ رفتن را بلد بوده ایگاهی باید برای کارهایی که انجام میدهی منت گذاشت تا آن را کم اهمیت نداندگاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمیداندو گاهی باید برای آدمها از دست دادن را متذکر شدآدمها همیشه نمی مانند یک آن در را باز میکنند و برای همیشه میروند..برای همیـــــــــــــــــــــــــــــشه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۸۸ ، ۱۷:۰۷
delaram **
ساده لباس بپوش ...ساده راه برو،...امادر برخورد با دیگران ساده نباش زیرا سادگی‌ات را نشانه می‌گیرند برای  در هم شکستن غرورت   "حسین پناهی "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۸۸ ، ۱۷:۵۹
delaram **
برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم دست نوازش بر سرش میکشم میگویم: «غصه نخور، میگذرد …»برای دلم، گاهی پدر میشوم خشمگین میگویم: «بس کن دیگر بزرگ شدی ….» گاهی هم دوستی میشوم مهربان دستش را میگیرم میبرمش به باغ رویا … دلم ، از دست من خسته است.!   پ.نوشت : باز این دل صاحب مرده ام بد جور غوغا کرده نه اینکه عاشق شده باشه .. نه!  فقط خسته است..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۳۷
delaram **
ساده با تو حرف می‌زنم این پرنده‌ای که من کشیده‌ام چرا نمی‌پرد؟ … این ستاره سرد و کاغذی است این درخت بی بهار مانده است … دانه‌های این انار طعم مرگ می‌دهد من دلم گرفته … هر چه میروم … نمیرسم … محمدرضا عبدالملیکان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۸۸ ، ۱۶:۳۷
delaram **
هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟ زآن که بر این پرده‌ی تاریک این خاموشی نزدیک آنچه می‌خواهم نمی‌بینم وآنچه می‌بینم نمی‌خواهم … شفیعی کدکنی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۸۸ ، ۱۶:۳۴
delaram **
نامرادی های زندگی با مردمانی که روی خط میزان زندگی ات راه نمی روندکلاف سردرگم این ماجراست! که بدانم چه شده که دنیایم روز به روز خالی تر از زندگی است؟ و مدام روزهایم خالی تر می شود.سخت است زندگی با خاطره های سالهای دورکه لمس دوباره آنها محال ابدی استزندگی های امروز را بر نمی تابم ..که تمام زندگی خاکستری است با لعاب رنگ های گول زنک... سخت است در این روزگار-دانستن و راه به جایی نبردندر ازدحام کوچه های دلتنگی هیچ پنجره ای به روشنایی نمی بینیسخت است طالب شادی بودن در زمانه ای که تو را افسرده می خواهندسخت استسخت...پ.نوشت :  اغتشاش ذهن رهایم نمی کند بسان پشه ای که مزه شیرینی ات را حس کرده!کوچه های خاکی افکارم هنوز به گرد و غبار رویاهای کودکی -معتاد است!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۱۱:۳۰
delaram **
بعضیها وارد زندگیت میشن، بال و پر زخمیت رو درمون میکنن، بهت پرواز یاد میدن ( پروازی که یا هیچ وقت بلد نبودی یا اونقدر نپریده بودی که از یاد برده بودیش ) و رهات میکنن تو آسمون تا از پرواز و رهایی ات لذت ببری و لذت ببرن، و تو خوشحال میشی از لمس آسمون، از کشف وسعتش و هرچه میگذره بیشتر اوج میگیری و دلت میخواد ناشناخته های بیشتری رو تجربه کنی. هم پرِ پرواز داری، هم پریدن رو میدونی و هم آسمون وسعتش بی انتهاست، اما یه وقتی به خودت میای و میبنی آسمونِ تو اندازه داره!  اونی که بهت پریدن رو یادداده، یه آسمون برات درست کرده تا تو بتونی همونجا و درمحدوده دیداون پرواز کنی ..دلت میگیره اما اون بهت میگه:من برات آسمون رو نامحدود نکردم من میخوام ازت محافظت کنم، میخوام جایی پرواز کنی که نذارم هیچ کس بهت آسیبی برسونه،این هیچ کس میتونه یه شکارچی باشه که نمیدونه نباید به تو آسیبی برسونه. من فقط دوست دارم، میخوام و دارم با همه ی وجودم از تو محافظت میکنم....  نمیدونم، نمیدونم اون موقع بایدخوشحال باشی از اینکه یکی هست که براش مهمی و با تمام وجودش ( که اونقدر بزرگ بوده که پروازو برات معنا کرده ) بهت اهمیت میده،که با صبر و حوصله تو رو به آسمون رسونده و حالا هم میخواد ازت محافظت کنه؟  یا اینکه باید دلگیر باشی از اینکه پریدن بلدی، آسمون رو هم میشناسی اما آسمونت محدوده و توانایی تو نامحدود؟    پا نوشت : گاهی اوقات تنها یک حرف " م " بعد از بعضی اسمها، دنیایی از حرف داره و به کلمات تکراری مفاهیم جدیدی میبخشه. زندگی "م" ، امید "م" ، آرامش "م"،    رها"م".... و اونوقته که مالکیت زیباترین معنای خودش رو پیدا میکنه و تو غرق میشی در نیاز به مالِ کسی بودن... من در " میمِ " واژه هایی که برایت مینوسم بال پرواز دارم برای پریدن در اوج . نازنینم...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۳:۳۶
delaram **
ممنوع نیستی بچینمت  ،  اینجا هم که بهشت نیست تا گناه مادرم را تکرار کنم رنگ صلح چشم هایت دهان تنهایی ام را آب می اندازد.... به شاخه ات نرسیده میلغزم همیشه لغزیدن بهانه ی خوبی است برای فشردن دستی که دوستش داری وسوسه چیدن رها نکرد رهایت نمی کند "بچین!"   ممنوع منم که بچینی ام!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۰:۱۵
delaram **
آخرین حسرتم این است که نمی‌دانم پس از من چه پیش خواهد آمد. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پرحادثه است. گمان می‌کنم در گذشته که تحولات دنیا کندتر بود، کنجکاوی آدم‌ها هم درباره دنیای بعد از مرگ‌شان کم‌تر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو برایم باقی مانده است: خیلی دلم می‌خواهد وقتی که مُردم، هر ده سال یک‌ باراز میان مرده‌ها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانه‌های جمعی دارم،چندتا روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامه‌ها را زیر بغل می‌زنم، بعد کورمال‌کورمال به قبرستان برمی‌گردم و از فجایع جهان باخبر می‌شوم؛ سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب می‌‌روم    (لوئیس بونوئل)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۵:۲۵
delaram **
پشت می کنم که نبینی، بغضی را که  تاب ماندن در گلو ندارد.می ترسم از ناشناخته. از این فردای ِ مبهم. می ترسم از راهی که نمی دانمش. کاش چیزی گفته بودی این دمِ آخر.  می ترسم از جاده ای که ندیدمش. از مسیری که می برد مرا به سمت سرنوشت. در دشتهای کوهستانی سینه ام را به تمامی سپرده ام به وزشهایی که زیستن مرا مجاب می کنند.با اینهمه که انکار می شوم. چقدر بی کس و کاریم و نمی دانستیم.......
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۸۸ ، ۰۹:۲۸
delaram **
من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم. من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم.من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم.چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند. لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى ...می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم.  چرا که ما هر دو انسانیم.این جهان مملو از انسان‌هاست.پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم. دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند.حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند.چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.من قابل ستایشم، و تو هم. یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى افرادی را که هر روز می‌بینى و با آنها مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت اما همگى جایزالخطا ...نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۸۸ ، ۰۶:۱۵
delaram **
خلق را پنجاه سال به او دعوت کردم... اجابت نکردند ایشان را رها کردم و تنها به سوی او رفتم، دیدم آنان پیش از من بدان جا رسیده بودند...   "بایزید بسطامی"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۸۸ ، ۰۶:۲۹
delaram **
به حال و روز مولانا گاهی فکر می کنم. مفتی شهر باشی و بیفتی در آتش عشق شمس تبریز عارف ِ سالک که همجنس توست و از مذهب تو نیست و از تیره ی تو نیست....این دردی که در شعر مولانا هست ...درد عشق است گمانم. این سخنان مولانا با خدای قهار جبار آن سنت کهن نیست که با دلداده ی گریزپاست ... تو اینطور فکر نمی کنی؟ گفتی مــرا که: " چونی "؟ در روی ما نظــر کن  گفتی: " خوشی تو بی ما" زین طعنه ها گذر کن گفتی مرا به خنــده: " خوش باد روزگارت"  کس بی تو خوش نباشد، رو قصهء دگر کن گفتی: " ملول گشتـــم، از عشــق چند گویی؟"  آن کس که نیست عاشق، گو قصه مختصر کن  در آتشــم ، در آبــم، چـون محرمی نیــابم  کُنجی روم که" یارب، این تیغ را سپر کن" گستــاخمـان تو کردی، گفتی تـو روز اول  " حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن" گفتی: " کمـر به خدمت بربند تو به حرمت"  بگشا دو دست رحمت، بر گِردِ من کمر کن.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۷ ، ۱۰:۱۸
delaram **
فرقی نمیکند به صلیب آویزان باشم یا حرمزاده خطاب شوم ... وفتی مریم و خدا روی هم ریخته اند /که تو عذاب بکشی . . دیگر مهم نیست عیسی باشی یا الیور تویست... هر چه باشی طوری میمیری که بر دل جمعیت بنشیند و آنقدر خوب هورا بکشند که خودت هم باور کنی خلقت تو یک سو تفاهم بیش نبوده است ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۸۷ ، ۰۷:۲۵
delaram **
وقتی باختم"مسیر"را یافتم! در بزرگراه زندگی، همواره *راهت*  "راحت" نخواهد بود، هر چاله ای"چاره ای" به من آموخت. دوباره فکر کن فرصت ها"دوبار"نمی شوند. "بکوش" و ناامیدی را بکش... برای جلوگیری از "پس رفت"پس،باید "رفــت"...باید رفت بی آنکه ازتـازیـانه کلامی سخنی رانده شود. باید رفت بی آنکه از تاریکـی تـرانه ای  سروده شود مرا را که اهورامــزدایم به دوستـی آمــده است از دریـا خــواهم گـذشت مــن از خـــــواب خصـــم مــن از طعنـه نــاکســــان از تفـتـیـش روزگــــــار خــــویش خــــواهـــم گذشتــــ ...پ.نوشت :  ای روزگار....!! من..راه های نرفته زیاد دارم، امابا تو یکی زیادراه امدم...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۸۷ ، ۱۱:۲۶
delaram **
شــاهد بــوده ایلحظــه تیــغ نهــادن بــر گــردن کبــوتــر را؟ و آبــی کــه پیــش از آن چــه حــریصــانــه و ابلهــانــه، مــی نــوشــد پــرنــده؟ تــو، آن لحظــه ای! تــو، آن تیغــی! تــو، آن آبــی! مــن! مــن، آن پــرنــده بــودم . . .نویسنده: ناشناس..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۷ ، ۰۷:۲۸
delaram **
نمی دانم کجایی؟ نمی دانم کجایم؟ نیستی وبین من وتو فقط یک واژه به رقص درآمده وخودنمایی می کند  آن هم انتظار است،کلمه ای که شش حرف وچهار نقطه دارد...!!   پ.نوشت : زهر مار در کام دارم!  ببخشیدم ، که بهتر از این نمیتوانستم وصف الحال نماییم...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۸۷ ، ۱۱:۱۷
delaram **
این اوج مصیبت انسان عصر ماست : له کردن آنهایی که نمی فهمیم شان و فهم خود را اوج فهم جهان دانستن! فردا شکل امروز نیست "نادر ابراهیمی" - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - خسته از "انقلاب" و "آزادی" فندکی در می آوری شاید "هجده تیر" بی سرانجامی تووی سیگار "بهمن"ت باشد مهدی موسوی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - انتـــــظار ... شش حرف و چهار نقطه! کلمه کوتاهیه اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی........
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۸۷ ، ۱۴:۵۱
delaram **
اتوبوسی آمده از تهران..یکی از صندلی هایش خالی است!قطاری می رود از تبریز  ....یکی از کوپه هایش خالی است!سینماهای شیراز پر از تماشاچی است... که حتما ردیفی ار آن خالی است! انگار یک نفر هست که اصلا نیست !!انگار عده ای هستند که نمی آیند !شاید،کسی در چشم من است که رفته از چشمنمی دانم،،،  !!می جنگم در برابر ستیزه ات که برای اینکه بتوانم صلح کنم هرچه بیشتر ستیز میکنی نشئه ی آشتی عمیق تر می شود،،!!  بازوان من،آخرین صحنه ی این نبرد است هر حماسه ای به خلوتی عاشقانه ختم می شود بر گرد نازنینم ، بازوانم میخواهد ، فاتح این نبرد باشد  ...!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۸۷ ، ۱۶:۱۶
delaram **
هروقت آدمهای جدیدی وارد زندگیم می شوند،می ترسم. من از این می ترسم که آدم جدیدها جایگزین اونهایی شوند که خواستنی بودند و الان نیستند، یعنی کسانی که از مدار زندگی ام خارج شدند، خواسته یا ناخواسته...زنده یا مرده.به هر دلیل... من از سلامهای جدید هر روزه می ترسم. تعجب می کنی نه؟ آخر تو نمی دانی که این سلامهای جدید هر روزه ،خداحافظی به دنبال دارد؟! من از تکرار واژه"تنهای"خداحافظ می ترسم. من می ترسم که زندگی ام سرشار از خداحافظی شود! من تجربه کرده ام که می ترسم. باور میکنید هم اکنون صدای پوزخند آدمهایی که زیاد خداحافظی می کنند رو می شنوم؟ آدمهایی که حس می کنند تنوع زندگی به همین اومدن و رفتن آدمهای جورواجوره؟ من می ترسم از این احساس خطرناک ناانسانی بعضی انسانها! من سلام مدام "عده ای"همیشگی را خواستارم. آدمهایی که در زندگیم دوام داشته باشند. آدمهایی که به دلم متصل باشند. آدمهایی که هروقت خواستارشان باشم در دسترسم باشند. آدمهایی که اندیشه"رفتن"نداشته باشند. آدمهایی که به فکر"جایگزین"برا خودشون نباشند. آدمهایی که عاشق"سلام"باشند حتی هنگام رفتن شون هم "سلام" کنند!    باور کنید دیگه طاقت شنیدن خداحافظی خیلی ها رو ندارم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۸۷ ، ۱۹:۵۵
delaram **
کمانه میکند این حس لعنتی ... میرود و برمیگردد ... دور میشود و حمله میکند ... فراموش میشود و ....... فراموش نمیشود ! به همین سادگیقِصـــه مَــن هنــوز تمــامــ نشـده... نِمیــدانَــمــ چـِــرا کــلاغــم زود بــِـه خـــانـِــه اَش رِسیــد....!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۸۷ ، ۰۹:۴۲
delaram **
تمام زندگی‌ام بر این باور بوده‌ام که دروغ نگویم دل هیچ انسانی را نشکنم و این را پذیرفته‌ام که "از بین رفتن" قسمتی از زندگی است. و مرگ جز لاینفک آن !! زین سبب است که بی محابا شعر می‌گویم برای تو.. تا کلمات کیف کنند مست شوند بمیرند … بمیرند... بمیرند در حجم سنگین نبودنت!پ.نوشت: بی محابا کنارم بیا. بگذار در آغوشت بمیرم...!--------------------------------------------------------------------------------------------------------------دلنوشته های دلنشین وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها... "قیصر امین پور"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۷ ، ۰۹:۰۲
delaram **
حساب زمان خارج از دستم هست.. نمیدانم چند سال است که من چله نشین نیامدنت هستمو من امشب باز چله نشینم...حالا  ،حالا که خراب بغضم و تشنه ی اشک ... حالا که بعد از سالها است تب کرده دلم و به تنهایی ، شب و روز مرهم گذاشته ام روی زخم های دلم ... حالا که خوب فهمیده ام تو خیال نداری از این گورستان زمان بعید باز گردی .. حال که نیمه گمشده من در فعل ماضی بعید صرف شدحالا از من آشفتگی خواب های شبانه مانده است حالا از من انبوه زخم های مرهم نگذاشته مانده است حالا از من هزاران علامت سوال بی جواب مانده است حالا از من دلی دیوانه مانده است  که به زنجیر هم کشیده نمی شود حالا از من نگاهی مات ، جسمی خسته و روحی پریشان مانده است حالا از من هراس روزهای نیامده مانده است
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۷ ، ۱۹:۰۷
delaram **
حرف‌هایی را که نمیتوان گفت ! و نه … میتوان گفت!!باید به سکوت بخشید ..چه عذاب‌آور است وقتی نگاهت را در هزار صفحه برای دیگران توضیح بدهی! …واما در این بین ما بدهکار هم هستیمبه یکدیگر و به تمام دوستت دارم‌های ناگفته‌ای که پشت دیوار غرورمان ماندند و ما آنها را بلعیدیمتا نشان بدهیم منطقی هستیم .....حــالا ما مانده‌ایم و ایــن همه بدهی و ایــن همه دوست داشتن‌هــای فــروخورده و یک جفت قلب و احساسِ زخمی و یک جفت غرور سالم اما مخرب …
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۷ ، ۰۸:۳۱
delaram **
بسیار دور از هم قد کشیده‌ایم . هر یک بر فراز صخره‌ای بلند و دره‌ای عمیق؛ میانمان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد.جدایمان کردند؛ از روز اول مهر. با پوشش‌های متفاوت.مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله‌ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند. من را به مدرسه‌ی دخترانه و تو را پسرانه .دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند. با ردیف‌های دور از هم . نیمکت‌های خانم‌ها و آقایان. با درها و راهروها و ورودی‌ها و خروجی‌های خواهران و برادران .جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میله‌ها و در حرم و امامزاده با نرده‌ها و در دریا و ساحل با پارچه‌های برزنتی. ..آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنی‌ای برای من؛ و من شدم عقده‌ی جنسی سرکوب شده‌ای برای تو.تا هر جا که دیگر نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان، از زور نادانی و بیماری و عقده‌های جنسی، من در پی یک نگاه و توجه و متلک از تو باشم ... و تو خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالی‌ات کند و نگاه حریص‌ات مانتو ام را بدرد .جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا پایین تنه  معذب مان کرد خیال کردیم عاشق شده‌ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقده‌ی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتیم .بسیار دور از هم قد کشیدیم. انقدر که دیگر نگاه‌مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاه‌های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا.... در محل کار، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .و من باید تقاص همه‌ی این فاصله ها را بپردازم چون زنم. تقاص دوری از تو و بر صخره‌ای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را .باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می‌شود و من تنها در خیابانم؛ وقتی دنبال کار می‌گردم؛ وقتی تاکسی سوار می شوم .اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور.بهتان بر نخورد...آخر سالیان سال است که در همه جای دنیا، فقط مستراح‌ها را زنانه و مردانه کرده‌اند ...مستراحی به نام ایــــــــــــــــــــــران بـــــــــــــــزرگعذر میخواهم.........
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۸۷ ، ۱۰:۴۶
delaram **
و تــو رابـا هــر پـکی که بــه ســیگـارم مــیـزنـم فـرامـوش خــواهـم کــرد و تـو مـیـشـوی بـهــانـه ام بـــرای روشـن کـردن سـیگـار هــای بــعـدی بگـــذار  کسی نداند؛کـــه چگونه من به جای نـــوازش شدن ،بـــوسیده شدن ،گــَزیده شده ام ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۸۷ ، ۰۸:۳۵
delaram **
به او گفتم جنگ! ...و بیرون زدم از پیراهنمبه او گفتم : با بوسه اگر می‌شد آدم کُشت،صلح تراژدی بزرگی بود به او گفتم:  مرگ حرف‌های بزرگی برای گفتن دارد به او گفتم:  تفنگ‌ها به ترجمه مشغول‌اند او اما چارطاق دراز کشیده بود....نه به تفنگ فکر می‌کرد ،  نه به بوسه‌ای عمیق... . . . ما مرده بودیم! ....من....دیر فهمیدم …
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۸۷ ، ۰۷:۰۸
delaram **
نیاز دارم به اینکه یک بازه زمانی برای خودم تعریف کنم ... زمانی برای اندیشه و فکر کردن زمانی برای تعریف خودم در شلوغی این روزها. زمانی برای پیدا کردن خود م .خودِ دل آرامم . خودِ محققم. خودِ عاشقم. خودِ فرزندم. خودِ خواهرم. خودِ دوست ام…خود را توی چرخه زندگی بدون نوسان نگه داشتن کار ساده ای نیست.غافل که میشوی، حال چه یک روز، چه یک هفته، چه یک ماه...!!  انگار همه چیز به هم می ریزد.مثل کمد لباسی که اول هفته مرتب میکنی و لباس ها را دسته بندی ، اما غافل که می شوی، چه خستگی مسبب باشد ،چه کمی وقت،چه سریال دیدن، چه مهمانی، خلاصه  آخر هفته تبدیل می شود به انباشته ای از لباس های درهم . یا مثل کتابخانه ی پر از کتاب. یا کشوی سی دی ها. باید مراقب باشی . باید مراقبه کنی.باید از خود - حتی برای لحظه ای- غافل نباشی. هرچه دغدغه های آدمی بیشتر می شود نیاز به این مراقبه و مراقبت بیشتر است و وقت برای این مراقبه کمتر.کار آسانی نیست. نیاز به یک برنامه دارم برای همه چیز . آنقدر ذهنم از کارهای نیمه تمام و شروع نشده انباشته شده که احساس بی نظمی می کنم در سرم.کاش ذهن آدم ها را مثل حافظه کامپیوتر میشد  defrag کرد.یا اصلا روزهای من دکمه  reset داشت.هرچند، این حس برایم تازگی ندارد. می دانم که نیاز دارم به یک دفترچه جدید ، و نیاز دارم به نوشتن. و نیاز دارم به برنامه ریزی دوباره. و نیاز دارم به یک ساعتِ مچی و نیاز دارم به کنترلِ بیشتر زمان گذاشتن روی کارهای متفرقه و نیاز دارم به اولویت بندی همه چیز و شاید حتی نیاز دارم به خواندن چند باره ی قورباغه ات را قورت بده...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۸۷ ، ۱۹:۰۴
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ خرداد ۸۷ ، ۱۶:۳۵
delaram **
به خاطر آور زنی را که هر روز زندگیش را دود میکند.ضرباهنگ کلمات موزون را به ستایش تو وامیدارد تا بی ابرویی تو را آبرو باشند... زنی که به عکس تو زل میزندو به سایه ی بی کسی خود مُسکن میدهد،تا از پارادوکس بودن "او" در کنارت دق نکند زنی که از تنهایی خود بیرون میزند و به پنجره ی اتاق تو میرسد عابری حواس پرت...!! که مقصد برایش همیشه کوچه ی خانه ی توست.....بیچاره زن ... که خود را ساکن محله ی شما جا زده است تو به کافه ها ی مشترک برو ، بهانه نیاور بگذار حساب قهوه ها و سیگارها از دستت در برودخیالت راحت او هم قول میدهد همین روزها از فال قهوه ات هم حتی سر و کله اش را بدزدد تا ضیافت نیکوتین و کافئین برایت زهر مار نشودفقط قول بده امشب که به خانه بر می گردی سایه ی او حواس چشمهایت را جلب کند و بعد به این فکر کن که این تمام دوست داشتن زنی ست که عاشقی بلد نیست دوست داشتن های نیمه سوخته ایی که تو را به حرف میگیرند این زن مدتهاست از کوچه ی تو ...اسباب کشی کرده است پ. نوشت : سالهاست ... در خطوط کف دستانم سقوط کرده ام از فراموش شدن نمی هراسم...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۸۷ ، ۱۲:۰۱
delaram **