واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

چیزی هست که میشه وحشتناک خواندش ! اونم داشتن افکار مزخرف گوناگون و این حقیقت سخت انکار ناپذیرهمان است که آدمی را از عالمیان متمایز می سازد ..به گفتگو و تکاپویی بی پایان و بلکم بی ثمر وا میدارد .. ولی زنهار که گاه آخر حقیقت چون پتکی خرد کننده روی فرق سرمان فرود می آید در روز هی کوتاه سوز دار پاییز شبی که از راه میرسد و دریافت حسی آدمی از امور ثانویه دگرگون میگردد ..چراغ مطالعه را مینگرم که با پرتو دلگیرش چه بی رمق و آسی در تقلای شکستن خطوط شب است این ناصبورِ شب زنده دار !برای نوشیدن آبی  بر میخیزم و آرنج به پیشخوان آشپزخانه سکوت شب را در شعشعه لیوان آب مینگرم . که صدای آرام خفته ای گام صورت را میگیرد و دقیق نگاهش میکنم وقتی قامت سینه اش بالا می اید قل اسیری را مینگرم و چون فرو میبرد آرامش مرگوار را حس میکنم .+: اندکی بیارام ای رنجور بیقرار .. اندکی بیارام قراره من ِ بیقرار....پانگاری :تمام فرزانگان زندکی را در یک آوا تعبیر و معنی کرده ان و تنها داوری کلامشان همین بس که زندگی به هیچ نمی ارزد ! آوایی آکنده از شک و اندوه آوایی که نجوای بیزاری میدهد و طعم یاس درونش نهفته ! آه خدای نادیده من باید چیزی در این میان حقیقت داشته باشد همراهی فرزانگان برهان حقیقت است ..ته نوشت !لباس های زندگی بوی مرده میدهد ! بوی جنازه هایی که مدام این سو آن سو در حرکتند ... حالم بهم میخورد از این تعفن !قبای اینده بوی مردگی دیروزی را میدهد که هنوز دفن نشده ... و این در نوع خود آزار دهنده است ...***خرده نگیر بر قلم دژم آلود .. بیقراری تقدیر آدمی ست  آدمی که در جستجوی  ابدی راهی بی انتهاست ...  در انتظار ابدی یک نجات بخش ! در جستن رخنه و مفر و ره گریز .... دست آویز -  ستز - بازی - بازی های بی معنی و ...و... و.....   و بهترین خدا در کجای این عرصه پهناور است ؟!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۵:۳۴
delaram **
حسرت از دست دادن مثل حسرت نداشتن یا نرسیدن نیست ، حسرتیست بی انتها.....به وسعت اسمان،گذشت زمان هیچ تاثیری بر عظمتش ندارد کلمات به او بدهکارند...این سطر مخاطب خاصی ندارد جز اوضاع و احوال گند این روزها ... خبر های شوم و پلیدی که ازدر و دیوار فضاهای مجازی می بارد ...و روح هر انسانی به درد می اید ..****میگویند شیطان پرست بوده است قاتل !!! لیک شیطان فریاد بر می آورد به خدای احد و واحد سوگند یاد میکنم که سجده خواهم کرد! انسان بیاورید ...!!پی نوشت :پ پاییز جان راستش را بگو تورا چه شده است که چنین طاقت فرسا دلگیری ؟!... ارسال نظر امکان پذیر نیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۷
delaram **
از یکم گاهشمار طلوع نیّر این مِهر بی تفقد بی پیر ، مرا به ذات درون التفاتی چندان در کار جهان نیست که هر آنچه به روشنی دیده نگریستیم پیر افتاد و بی بنیاد . لاکن در جریده مکنونات باطنی که به ذن عقلی در مُهرِ ملاحظه گردید،که شیری خفته پشت به خور منقوش گشته ، هیچ نگاشته و اعلانی امثال ذالک در مطبخ ذهن درون از مطابع جمیع ممالک مجاز ستانی محروسه مطبوع نگردد الا به نقش همین مهر ... پی نوشت :پاییز فقط با سیب اش ... پی نوشت 2:پاییز آمد تا رفیق پاییز اسباب کشی نماید ... پی نوشت : 3کد نیز خواهیم گذاشت ... پی نوشت :4سپاس از فایل های ارسالی از گمنام هیچکس غربی نگار
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۴
delaram **
رنگ واژه های حقیقت خردمان میکنند  و بختک های مرعوش زندگی تلنگر رفتن را فریاد میکنند ...خلوت درونم مسلولِ سکوتی ووهم انگیز است که شنیدن صدای رعب آور صامتش روح حنجره ام را خراش میدهد ...چگونه از عشق از زندگی از شادی ها سخن بگویم وقتی که نیمی از چهره احساسم جویده شده در این برهوت خشک بی پایان ...محض رضای خدا آنکس که به دنبال قهقه های مستانه است درب این مجازستان را نکوبد که دست خالی تر از هر انچه در ذهن می پرورد آغوش روحش خواهد گسیخت که سبدی تهی از وآزه های الوان دارم ... سخنان ناروا ازارم میدهند و قضاوت های نادرست اذیتم میکنند ... وگاهی رد تیزی برخورد ناعادانه ای برق زیبای شادی را در گوشه چشمم ترکانده اند ..تنها چیزی که در قرنطینه و وآزگان ذهنم بیرون میجهند همان انفرادی مسلولی ست که گاهی به سرفه هایی خونین درون آشفته واژاه ام مسازد که دژم است و تند و بد اقبال ...** نمیدانم از این پریش نژند چه تراوید و لیک میدانم نشد بنویسم هر آنچیزی که آزارم داد ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۳
delaram **
ما آدمیزادگان به مرحله ای از جنون ناب دست یازیده ایم که دیگر کیفیت زندگی برایمان بی مفهوم است و مدام از حرصی بی پایان در عذابی سخت جان میکنیم.و در این اوصاف هم خود مراقبتی را با عنوان سرنوشت به طاق روحمان کوبیده ایم که مدام ببینیم و گاه  به حسرتی یدک حکمت هم تنگش بچسبانیم.چونان نارنجک ضامن کشیده هستیم که فرصت محدودی برای زیستن داریم . " زندگی مستمر به معنی انتظاریست که مرگ آن را ملغی می سازد . جایی که انتخابهایت محدود شد ، به مرگ نزدیکتر شده ای و بزرگترین زجر کاستن انتظار و لفو تمامی انتخابهاست بی آنکه با زندگی وداع گفته باشی . همچون زندگی بی روح یک زندانی سیاسی در بند ! ... **دشمنی نداشتم جز چند بشری  از جنس خودم به سبب حسادتی از جنس عشق ! اسمش را گذاشته بودم عشق کذایی اما در این وادی بی دشمن ،  گاه تنهایی وسیعی در سرم شکل میگیرد که کل جهان را در خویش محو میسازد ! که بی هیچ خدشه ای سالم از آن حلقه میرهم اما تو گویی وارد مرحله ای دیگر از یک بازی سخت میشوم که حلقه هایی دیگر از جنس استیصال بر دورم نقش میبندد که در حلقه اول امیدم به باز سازیست و در حلقه آخر آنچه باقیست تنها وجوی از خویش است ....---- دو روز پیش خبری به من رسید که رد تیزی آن چنان آرامش نسبی تو خالی ام را دریده که همچون آدمی نیم بسمل ، نه تمنای زیستن است و نه امید رهایی میان زندگی و مرگ حیران بودن دردی جانکاه مینماید ... و سفر افسانه ای بیش نیست ! پا نوشت :تو ناشیانه مرثیه میخوانی و من درد را میشناسم .. ترسیم رنگ ستم وارش را در بوم زندگی به زیباترین جلوه کشیده ام. ! عزیز سفر رفته .. خدا به همراهت... که من به رفتن هایی چنین دیگر عادت کرده ام. ___________________برای دوست !شایان ذکر ! بسته نگاریتان را خواندم سپاس از بزرگواریتان . منتظر شنیدنم ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۰۵
delaram **
با دردانه ء برادرم نشسته بودم داخل یکی از چندین آدم خوشحال کن هایی که زیر رو میکنندت تا لختی از سر ترس هم شده بخندی یا ریسه بری .گفتن ندارد که برای دقیقه ای کوتاه با هریسون فورد نازنین همزاد شدم و لذتی را که در حین فرار از دست ساحران و جادو گران احساس میکند را از آن خود ساختم ...وقتی تایم  خوشحال کن تمام شد و من به زمان حال برگشتم   نکته ای رو دقیق شدم و ان اینکه این دستگاه های بی احساس فقط یک کار بلدند برای خوشحال ساختن !  تعادل آدمی را بر هم میزنند دیدی کسانی که بین زمبن و هوا معلق میمانند و آمیزه ترس و هیجان میشود خوشحالی آمیخته در جیغ و فریاد ؟ و آدمی که روی زمین سفت پای میکوبد بیشتر تعلیق را طالب میشود و دلش پیچ و تاب میخورد برای درک درجه صفر حالت تعادل و بهایش را میپردازند و میچرخیم و معلق می مانیم و لذت میبریم چون در زندگی آنقدر تعلیق و سر و ته شدنهای هولناک را بازی کرده ایم که چنین چرخیدنها برایمان جذبه دارد و اسباب شادی میشود !  نقطه تعادل هم همان سفت شدن کف پاست روی زمین ...حال کسی به من بگوید میداند در زندگی چقدر دیگر باید چرخید و معلق ماند و ترسید و رهید تا به تعادل رسید ؟ ! در خالی بی مرز ِ تعادل دیگر چه می ماند که دیدنش خرسندمان سازد ... آیا وقت آن نرسیده که شاد باشیم ؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۳
delaram **
گرانمایه دوستی اشارت دارد به این مهم که حقیقت امر چیزیست فراتر از آنچه ذهن من رو به واگویه هایی چنین گزنده وا میدارد ذهن به شعشعه و تجلیست و دل آرامی که  به صرافت این مسئاله اوفتاده که در میان دو  ایینه قدی  بایستد و هستی و نیستی را در بینهایت نقطه  به جاودانگی برساند تا استبداد حضّ حضورش را در لابلای مکان از میرندگی زمان برگیرد.آه ما در کدام یک از لایه  لایه های این بینهایت مای حضوریم ؟ ما گم شده ایم ... که هرچه بیشتر بگردی ، کمتر یابنده ایان جلوه توصیفی که از خط زمان در ذهنمان نقش می بندد همچون حباب سطح آب است که به سرعت محو میگردد ...و یحتمل این خاطرات هستند که لحظات ماضی را ثبت میکنند گو این که یک ثانیه ای که گذشت برای من صرف ماضی می گردد .. تا بی انتها تیک تیک تیک خاطرات ذهنمان هستند که رخصت انکار زمان را بر آدمیزاد نمی دهند .که تو گویی اگر این زمان و لحظه خود یک خاطره برای ثانیه ای دیگر است ..ما یک مشاهده و جلوه ایم از آنچه که باید باشد وو جلوه گر یک خلاء هستیم در کهکشانی بدین وسیع .. بیگانه ای بی خود و از خود که حماسه بیگانگی می سراید . آدمیزاد آلیاژی از اضداد است تلفیق آب و آتش - انجماد و جوشش - فرشته و شیطان - ابلیس و خدا - هستی و نیستی ...برای ثبت تمامی این نقشهای رنگ در رنگ باید لحظه ها راکشت .. زمان را میراند و خود را جاودانه نمود !دهان ذهنم کف کرده و خوب میدانم که همه ما در تلاطم زیستن، بخشی از روحمان هار میشود که چنین واژگان را از لای دندانهای آماده برای فرو بردن به تن زندگی محیا داریم .. میخواهم مرثیه ای بسرایم اما یک لحظه می ایستم و میدانم که مردگان حافظه ندارند .. گوش شنیدن هم ندارند ... تنها تلاطم مبهم احساسی هست که از تق تقه ی سنگی سیاه و کوچک که رعشه میزند بر سر مزار تا ترنم خاطره ای را در گوش خفته ای نجوا کند ! پی نوشت :بگذریم ! ساده بگویم  .... من از هجران بی دیدار دلگیرم ... دلگیرم .. دلگیر
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۴۲
delaram **

ﻗﻠﻤﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ !

ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ... ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻗﻠﻢ !

ﻫﻤﮕﯽ ﻧﻈﻢ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻣﻮﺩﺏ ﺑﺎﺷﯿﺪ !

ﺻﺎﺣﺐ ﺷﻌﺮ ﻋﺰﯾﺰﯼ ﺍﺳﺖ که ﻧﺎﻡش "ﭘﺪﺭ "  است

ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﭘﺮﻡ،ﮐﻮ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ؟ !

ﺁﻧﻘَﺪَﺭ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﻢ ! ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﭘﺪﺭﻡ ... ؟ !

ﺁﻧﻘَﺪَﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

ﺑﺴﮑﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﺍﻡ ،ﺍﺯ ﺳﺮ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ...

آﻧﻘدر ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ! ﺍﻣﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﭘﺪﺭﻡ ..

ﺁﻧﻘَﺪَﺭ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ..

ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺴﺖ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

ﭘﺪﺭ ﺍﯼ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ !... ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽِ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﺬﺭﯼ؟ !

ﺟﺎﻥِ آرام دلت ﺑﯿﺎ - ﺑﻐﻠﻢ ﮐﻦ ﭘﺪﺭﻡ !...

ﺁﻧﻘَﺪَﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

ﮔﻔﺘی آرام دلم ، دخترکم : ! ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

ﺍﯼ فدای تو دلارام ، .. ﺑﯿﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ

ﺁﻧﻘَﺪَﺭ ﺷﻌﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

مهربانم ..پدرم.. سنگ صبورم  ﺑﻪ ﺧﺪﺍااا ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ !

ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺑِﻨِﺸﯿﻨﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ...

ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﺑﺎ ! ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺒﺎﺯ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﻡ

ﺁﻧﻘَﺪَﺭ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ...

ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻭﻟﯽ،ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﻢ

ﻧﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﺍﺳﺖ ،ﻧﻪ ﺣرف. 

 

---- 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۸
delaram **
ساعتی چند مطلب و پست نوشته ای بروز شد با عنوان خدا جای حق ننشستهدوستی نازنین بی دلیل این نوشته را به خود گرفته اند و در پیامی بسته نگار شده ابراز ناراحتی و بیان رنجش فرموده اندعرض به محضر تمامی بزرگواران هستم این پست نوشته مطلقا خطاب به فرد خاصی ، بالاخص دوستان خوب حقیر نبوده و نخواهد بود و بیشتر آنچه مد نظر بود معضل فاحش و اخیری بود که دامنگیر اجتماع گشته .... بخصوص در دو ماه اخیر رفتار های ناشایست این دست از همجنسان دیده ام که دست به قلم برده ام ولاغیر .. افرادی که به عناوین گوناگون پا بر خلوت های دو نفره افراد گذاشته وقیحانه کوشش دارند بنیان خانواده ها را زیر پوستی بهم بریزند !پیامی برای این بزرگوار !شما محترم و عزیزتر از آنی هستین که چنیی پستی به شما اختصاص یابد. امید به رفع سو تفاهات میبندم !پاورقی ! و در نوشته پیشین نوشتم که نگارش روح کلام است در گویش مجبوری مدام سو تفاهمات پیش آمده را به برهانی صریح بزداییبا این سو تفاهم حادث ، مجبور خواهم بود آن جمله و پاراگراف را نیز از ضمیرم حذف نمایم !!و اینکه عنوان نموده ام خدا جای حق ننشسته آنچه از ذهنم میتابد این بوده که خداوند خود حق است و جایی خارج از جایگاه والای خویش نیست .. آدمیان حق را ناحق میکنند و عنوانی نامتناسب میبندند .. ارسال نظر امکان پذیر نیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۷:۵۲
delaram **
این روزها تلخ میگذرد دستم میلرزد از توصیفشهمین بس که نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی مثل خودکشی ست با تیغ کند چه درونم تنهاست صادق هدایت _ بوف کورپا نگاری :این متن نوشته زمانی به ذهن انتخاب رسید وقتی اخبار ، روزنامه ها ، کانال ها اخبار های ناگوار گوناگونی منتشر میکند که هرکدام ماهها زمان میبرد تا بتوان فراموش کرد . کاش زمین جای زیباتری بود که بتوان بی دغدغه نفس راحتی کشید . قاصدک ! کاش بگویی خبری نیست که نیست !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۳
delaram **
کسانی که با قطار مسافرت کرده اند یا انهایی که با مترو جابجا میشوند صحنه ای توصیفیحال را بهتر درک خواهند کرد .امکان اینکه کسی از راه برسد و از چند نفر حاضر که نشسته اند درخواست کند اندکی خود را جمع کرده تا جایی برای خویش باز کند . حال عده ای روی بر میگردانند و عده ای هم گوش فرا داده خود را معذب میکنند تا جاییبرای تازه از راه رسیده باز کنند .و این مسافر نازنین با توجه به وسعت قلب حاضرین نشسته امکان دارد به گذاشتن اسباب بسنده کند و یا نه اندکی تقلا برای جاسازی داشته باشد .هفته پیش در مراسمی که در منزل  دوستی عزیز بود و حاضرین جمع می بایست روی زمین سکنی میگزیدند چنین صحنه ای را دیدم برایم اندکی مضحک بود و نشد که نیشخندی نزنم .. اتفاق ، عزیز منزل جویای این نیشخند بود ..و پاسخ من :بعضی افراد بسیار مودبانه وارد زندگی ات میشوند. اگر اهل هنر باشی به زبان هنر ! اگر دست به قلم باشی با عنوان عاشق کتاب بودن و نوشته های پراکنده ! و... می ایند و مودبانه درخواست میکنند پا بر رکاب باشند که همراهت شوند ..اینها مرموز هستند نیشخند من برای آن خانم چاق بی پروایی بود که بی رخصت نشست تا جایی برای خود باز کند !اما نکته قابل توجه برای من در مواجهه با این دو دسته چه آنهایی که خزنده عمل میکنند و چه آنهایی که تیپ چریکی دارند .یک وجه اشتراک قائلم ...درست هست که اینها جا را تنگ میکنند اما درست جا نمیشوند .. و در نگاه اول زاید بودنشان چشم آزارمیشوند ... تعادل ندارند و...... اممم بی خیال !پی نوشت :فارغ از هر بحث جنسیتی ! بهتر است هر کس جایگاهی که دارد را حفظ کرده و به حریم خود و دیگران احترام بگذارد ...در جامعه کنونی حریم ها زیاد نادیده گرفته میشود !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۱۵
delaram **
فـکرش را بـکن. ....!یـک روز  می آیـی و میـبـینـی نه مـن هستـم نـه ایـن کـلمات!***در من دیگر هیچ اصراری نیست ... هیچ سماجتی برای برقرار بودن برای آرامش یافتن و دادن...   برای خزیدن و نگریستن در دانستن و فهماندن ... در من انگار چیزهائی به شدت زخمیند و چیزهائی به شدت سرد ... و گوئی ناگهان درون زمانی بی هویت افتاده ام که ترانه اش را هرگز نشنیده بودم . جائی میان خودم و خودم در مرزی که هیچ نیست ... دست میکشم روی صورت " هیچی " محو میشود و "از " گوشه ای نامانوس دوباره شکل می گیرد و من به این بازی تلخ دیوانه وار و خسته ادامه میدهم.  شاید عادت به آوازهای قدیمیست که مرا تا کندگی از هر چه " هست" می برد... ایستاده نیستم خمیده ام انگار که چون آلیس درون سوراخی را می نگرم و پی خرگوشی که دیده ام که رفته است که سفیده بوده است می گردم ...در این روزهای بلند، روزه ی خنده گرفته ام و قلبم گوئی که در هرم گرمائی طاقت فرسا می رود که نتپد ... در این مرز ناگزیری و گریز از آن ، به هروله ای سخت مبتلایم و این نگاه مالیخولیائی به دنیا را هزار بار در افطار گریه به مسخره میگیرم و می بینم که از آدمها بیزارم خصوصا آن دسته ای که دهانشان بوی دوست داشتن میدهد... و ناگهان دلشوره میگیرم از یادآوری چشمان تیره ای که مرا بلعید ... ته نوشت :خدایا درد را با صبر ارزانی کن و صبر را با مهر ببخش و مهر را بر قلب منقوش کن و آرامش را در مرگی با عزت ارزانی نما
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
delaram **
اگر شما بتوانید با عکس گرفتن از رخداد ها ، مچ تغییرات ظاهری رو گرفته ، مانع آن باشید بی شک میتوانید افکار و احساسات و دغدغه های بیشمارتان را هم با نوشتن سقط کنید .این یک ملزم صد در صد نیست اما یک تعدیل روحی و درونی ایجاد میکند پس بنویس حتی اگر نمیتوانی ...وقتی که سخن میگویی باید که بنشینی و بیشمار سوتفاهمات حادث از جان کلامت را ممیز باشی لذا نوشتن روح کلام بی واسطه است که قلم آغشته در خشاب جوهر گدازنده نیز هست ... ته نوشت :تصور نمیکردم برای پروازی چنین ، دویدن به شتاب می بایست که کشیدگی پای هدف در آن پر گرفتگی همان ثمره رهایی وجود خویش است از تن ! شما پرواش بنام. من نام دیگری دادمش ... نام دیگر !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۶ ، ۱۶:۳۷
delaram **
گاه به مرزی میرسی که میبخشی اما چیزی ته دلت سنگین میشود و پی میبری بخششی هم اگر بوده تصحیح عملکردی به دنبال نداشته و هیچ کرنشی در کار نبوده و تو درون خویش پرسه میزنی .. وقتی که حرفت فهمیده نمیشود . فهمیده نمی شوی بد فهمیده میشوی .... و درست عکس انچه که میگویی از ذهنیتت برداشت میشود . روزهایم تند و تند مثل گوسپندانی که قبل خواب می‌شماریمشان از روی پرچین عمر می‌پرند.صبح بسیار نزدیک شده  و من در اضطرابِ نخوابیدنهایم ...ارسال نظر امکان پذیر نیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۹:۱۶
delaram **
اینجا قلم است معترف به آیه آیه واژه های اثمِ سیئه .هرچه بیشتر خوش لگام و مانوس میخواهی اش برای نگارشی آرام و سرمست افزونتر جفتک به ذهن واژه میزند و پریش میکند این دژم اقبال را که درونش ملتهب از حر عشق است و برونش چهره ای دم سرد و نهیبی که می غرّد هی هی ! بتاز که باختنت را غرور من مرمت خواهد کرد .توسنی کن و رام نشو ..یاد آورش  میشوم که چگونه این روزها فراموش میکنم. گویی که سیصد هزار سال را خواب بوده ام... قلم که بر میدارم برگه هایم را باد میبرد. واژه به واژه میچینم ، دانه به دانه قاصدکی میشوند اسیر دست باد !زمزمه اطرافیان را مرور .... چشم میگذاری و تمامی تُن ها و صداها سمفونی میشوند گویی روی سنی در حال اجرا و لحظه ای به تلخند وامیدارد که می اندیشی سمفونی مردگان همینجاست که تو مورد قهر تقدیردیرین خویش گشته ای ... و این دوئل های پی در پی است که مسبب بیدار خوابی هایت شده اند؟ آه خدای من . با چشم باز و حواس  بیدار شش گانه خواب را دنبال میکنم حرکتها را میبینم و صداهارا میشنوم ....هرچه بیشتر در عمق پیرامون غرق شوی ملا ل ات پراکنده تر و دایره پراگندگی اش وسیع تر خواهد بود و از این رو ست که  ناگزیر از گفتن خواهم بود که هی تو! اندیشه ات بوی گند گرفته . هر انچه که داری بیرون بریز . از چه اینقدر هراس داری که در این عریانی ابدی تا انتها سرگردانی ****** دیوار احساس من را کوتاه میپنداری و نمیدانی در پس این دیوار زمینش عمقی طویل دارد....تلاش بیهوده مکن . کسی را که تصور میکنی میتوانی به زهر کلام سرپنجه ماده وحشی این منزل برانی ، برنجانی ! او خود صاحب منزل است و عزیز دل! پس آرام بیا و بیصدا برو.. ته نوشت :در مقام حرف مهر خاموشی بر لب زدن تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۴:۴۱
delaram **
تصورم این است که ما دنیا را با فکرمون خرابتر کردیم . دنیا رو سیاه دیدیم و پس به دنبال چراغ !تصور میکنم درد و اندوه دروغ پوچی هستند در عمیق ترین بخش باور سست آدمیان بوف کور را دیده ای ؟ که چگونه تصویری شفاف از واژه ها را نشانت میدهد ؟البته مهم هم نیست که تصاویرش سیاهند و خاکستری مهم زلالی بیان کلمات در باور واژه است اما چون دورند و خارج از دسترس ، درک نمیشوند این دروغ پوچ ضرباهنگ ناهمگون آن کلمات است که از احساس آدمی عبور میکنند شاید به همین دلیلاست که گاه دیوانه میپنداری ام .. گاه تند آتش و گاه ... نمیدانم تنها به تلخندی اکتفا خواهم کرد و بس ! همین !!پانگاری :"انسان، آهسته آهسته عقب نشینی می کند. هیچکس یکباره معتاد نمی شود یکباره سقوط نمیکند یکباره وا نمی دهد یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرار خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند. قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم، شک مکن که قدم های بعدی را شتابان بر خواهیم داشت." نادر ابراهیمی ــــ چهل نامه کوتاه به همسرم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۴:۱۷
delaram **
زندگی در بیکران تنهایی درونت یک حرکت نسبی ست و همین زندگی کوفتی در باور خریت ذهنی سیال و دور اندیش همان نان است و رفاه است و اسایش همان زندکی در باور ترد یک عشق غمناک به بیم زوال ماند ..باز ذهن دلم میلرزد و من از پنجره خیال به آخرین برگ زرد تک درخت فسرده به هجوم باد مینگرم... تب زرد خزان  آن هم در اولین روزهای تابستان محال است .. محال !!پی نوشت :حرف دل زیاد است و وقت حوصله اندک ... فقط چشمانت را نبند میخواهم عمیق در زلالی اش بنگرم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
delaram **
این آخرین کلامت بود - دوباره برمیگردم ، تا ابد کنارت میمانم ، تا اخر دنیا - نگاه من تا آخرین نقطه بدرقه شد. حتی کنار در که سر برگرداندم تا آخرین پیچ را که رد کردینگاهم بدرقه کرد .. حتی وقتی که ندیدمت ماندم و به آن پیچ زل زدم گویی که احساسم جلوتر از زمان دلم را لرزانده بود .. گویی که میخواستم همانجا فریاد بزنم . نعره بکشم .  تا برگردی رفتن ات ابدی بود ، ابدی نماندی اما ابدی رفتی حال بر من خرده مگیر که من ناخواسته بند به پایت زده ام . ناخود آگاه بوده .. ناخواسته بوده  دلم را سوزانده اقبال تیره ... از رفتن های بی وداع هراس دارم ... از نادیدن های ابدی میترسم . اینها از بد بینی نیست جان شیرین از ندیدن است! پی نوشت :متن دیگری بود نوشته شد و به دل نشست، ایراد فنی مانع ارسال گردید.... پرید! مثل واژه ها که از ذهنم رها میشوند پر میگیرند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
delaram **
آه چه حجم توفنده ای دارد وزن سنگین هواسنگین از خواب بر میخیزم و گویی متعلق به این سرزمین نبوده ام می آیم سر کامپیوتر مینشینم و میخوام بازنویسی کنم واگفته های پیشین را  اما میدانید آدم وقتی نوشته های خودش را میخواند که مخصوصا هم در شرایط خاص نوشته شده است خودش اندوهش را تشدید میکند چون دارد خودش را هی تایید میکند . پس تصمیم گرفتم اصلا توی یک فاز دیگر بنویسم :زوم میکنم روی استعداد های مثبت و منفی افراد و میپندارم برخی افراد شور زندگی در سر دارند و عده ای شعور آن .. اینکه شور و اشتیاق ادامه زندگی را داشته باشی بد نیست اما بهتر آن است که اندکی شعور هم به مواد آن اضافی کنی تا طعم بهتری رو بچشی و بجای عیش مدام ِ بی ثمر عشق ثمر بار و مدام را به تماشا بنشینی ...تو از هر آنچه اینجا نوشته خواهد شد بیخبر ومنگ خواهی شد چون قدم به قدم عیش بی ثمر را چون تف سر بالا روی سر زندگی ات احساس کرده ای و دز هر دم لهیده شدن جسارت خیزش دیگری به خود داده ای که چه سود اگر شعور را در عزم خیزش فنا شده میجستی زندگی را به نحو احسن معنا بخشیده بودی.. پس نه ماه زمان بسیار اندکی برای ساخته شدن انسان هست و سالها اراده و فداکاری و مهر در مجموعه وجدان لازم است تا انسانی به تکامل برسد که در آن دم هم چون سفال پخته و لعاب گرفته باید که از دور خارج شود ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۰
delaram **
امروز زاد روز اعتبار موسیقی ایران ، استاد جلیل شهنازیک عمر توان به ساز دمساز شدن پوز ساز نواختن سرافراز شدنصد سال توان به تار مضراب زدناما نتوان جلیل شهناز شدن ***یادش گرامی . نامش جاودان
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۷
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۶
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۳
delaram **
زندگی به طرز بیشرمانه ای کوتاه است و در این میان تماشای زوال روح از دیدن زوال جسم هم دهشتناک تر است... گمان مبر که ناله های عاشقانه میخواهم سر دهم ...!! خیر چنین چیزی نیست.میخواهم بنویسم خط صاف را نباید الگوی زندگی قرار داد .. میشود آن را با چیزهای ساده پر کرد که ساده ها سطحی نیستند که عمق دارند و حجم و چقالی زمانی سلطه بیرحمانه طبیعت بر وجود خویش را میپذیری که از کمترین خواسته انسانی ات چشم پوشی کرده باشی... و این اوج یک نیستی در کالبد جان است به وقت رهایی ... آه فاضل عزیز این جمله بندی ات دلم را می رباید که همچون انار خون دل از خویش میخوریم غم پروریم حوصله شرح قصه نیست ... پی نوشت :درون آینه ها در پی چه می گردی؟  بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند ؟ بیا ز سنگ بپرسیم زانکه غیر از سنگ کسی حکایت فرجام را نمی داند همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است نگاه کن! نگاه ها همه سنگ و قلب ها همه سنگ چه سنگبارانی! گیرم گریختی همه عمر کجا پناه بری؟ خانه خدا سنگ است! به قصه غریبانه ام ببخشایید که من که سنگ صبورم نه سنگم و نه صبور .دلی که می شود از غصه تنگ، می تِرکَد چه جای دل؟ که درین خانه سنگ می تِرکَد در آن مقام که خون از گلوی نای چکد عجب نباشد اگر بغض چنگ، می تِرکَد چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم دلم از این همه سنگ و درنگ، می تِرکَد بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند از آن که عاقبتِ کارِ جام، با سنگ است بیا ز سنگ بپرسیم نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم و نامی از ما بر روی سنگ می ماند درون آینه ها در پی چه می گردی...؟! - فریدون مشیری -
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۵۳
delaram **
من که در تنگ برای تو تماشا دارم با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟   دل پر از شوق رهایی‌ست، ولی ممکن نیست به زبان آورم آن را که تمنا دارم   چیستم؟! خاطره‌ی زخم فراموش شده لب اگر باز کنم با تو سخن‌ها دارم   با دلت حسرت هم صحبتی‌ام هست، ولی سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟   چیزی از عمر نمانده‌ست، ولی می خواهم خانه‌ای را که فروریخته برپا دارم                                                                    -   فاضل نظری -            ******                             کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست چـــرا آشفته می‌خواهی خدایــا خاطر ما را
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۸
delaram **
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی                                               اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی                                           یک روز شاید در تب توفان بپیچندت آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی                           بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست               باید سکوت سرد سرما را بلد باشی                       یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید                     نامهربانی های دنیا را بلد باشی                        شاید خودت را خواستی یک روز برگردی               باید مسیر کودکی ها را بلد باشی                      یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت             یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی                   حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم                      باید زبان تند حاشا را بلد باشی                               وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری                    باید هزار آیا و اما را بلد باشی                                   من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم                 اما تو باید سادگی ها را بلد باشی                               یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...                             یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی                         چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری             باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی                      بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!              باید زبان حال دریا را بلد باشی                             شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد                   ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی                    دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم                    امروز می گویم که فردا را بلد باشی                        گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم              اما تو باید این معما را بلد باشی                           شعر: محمد حسین بهرامیان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۲۶
delaram **
دیگر صبوح را رمق دگرگونی حال نژند نیست ... میدانی ؟ اردی بهشت به شش رسید و من هنوز در زمستانم...شش ماه از کوچ پرستو گذشت و چه سخت .. چه سخت که نا امیدی را خلسه وار کتمان میکنی و در این سو و آن سو پنهانش می نمایی بیزاری ات را نیز ایضا ... در پس لبخند سکر آمیز هستی دندان به هم می سایی و مدامت انتظار به گلوگاه پرواز میرساند و در نا کجا آباد ذهنهل ات میدهد .. گویی سال جدید هم کوله بار نو ندارد .. باری در گذر حول حالنا گیر کرده و مدام مست و مست و مست و خماریم... من با گذر زمان عبور نمیکنم... جان شیرین اندکی سریع تر گام بر دار ... چشم انتظاری تنها به کتمان نا امیدی برخاسته .گامهای آمدن را بشمار ... **گرامی محسن بزرگوار . سپاس از پیامی که ارسال فرمودین . عذر خواهی میکنم اگر امکان ارسال پاسخ برای بنده میسر نبود.ته نوشت :سپاس از دوستانی که مشکل حاصله در میهن بلاگ رو متذکر شدند.. امیدوارم رفع شده باشه ایراد  ارسال کامنت !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۵۲
delaram **
مرا جا گذاشته ای، رفته ای. روبرویم دریاست، پشت سرم مرداب و آسمان هم آنقدر دور است که دستم به بال مرغابی ها نمی رسد. حالا می گویی: چه کنم؟ منتظرت بمانم یا برگردم به آیینه؟-----------------------------------------دلم عجیب گرفته است، آنقدر که خنده هایت هم شادم نمی کنند دیگر. کاش هیچ عکسی به یادگار نمی گرفتیم!----------------------------------آرام شده ام مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگهایش را باد برده باشد!-------------------------------مثل گلوله به قصد کُشت آمدی. زدی. رفتی. بی آن که سر بچرخانی ببینی: شاید هنوز جان داشته باشد شکار!و سفر یعنی اینکه تو بروی و من پشت سرت آب بریزم اما هیچ وقت برنگردی !!گلچین شده از اشعار آقای کاظمی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۰۴
delaram **
تصورم از سال جدید یک شروع ناب و درخور بود ... یک پرش ، یک تبسم ، یک قهقه وشاید یک ... نمیدانم!نه اینکه بد تمام شد و بد هم شروع شده باشد .. نه !!اما باور شروع ناب چون ژنده لباس روی بند در ذهنم پیچ و تاب خورد .پرت میشوم به آبان نود و پنج و  لحظه ای به این فکر میکنم حال که نکبت زمین تا ایناندازه گسترده شده ، چرا آدمها دستجمعی خودکشی نمیکنند.آه....  میبخشید که گاهی گفتگو در صفر مطلق مزه نا میدهد ... میدانم .. میدانم که در سال جدید باید سخن نو شود و افکار تازه گردند و هر کوفت و زهر مار دیگر. کوشش به زیبایی کلام دارم.**نافذ کلامش را روانه روحم میسازد و میگوید دلارامم ناراحت نباش همه جیز درست میشود .. درستش میکنیم. میدانم چه اندازه کوشش دارد تا آرامشی را که نداشتم به من باز گرداند و خوب هم میداند که مثل دفعات قبل در این یاری بازنده میشود اما با این حال باز کوشش میکند. و من در لابلای این کوشش ها دارم مرور خاطرات میکنم ، به کند و کاو چیزی مبهم مشغولم .. چیزی که گم و یا فراموش شده .جا مانده یا قلم افتاده.پی نوشت :آدمیزاد در ابتدا مترسکی بوده برای پراندن کلاغ مزرعه زندگی اما مادرم حوا اینگونه نبود او دل زمین را میشکافت برای کاشتن  و اینگونه آدم با کلاغها سازش کرد تا باد همه بذر ها را با خود ببرد پانگاری : و من یک معجزه میخواهم از همان داری که عصای موسی شد !و حرف آخر :دیوی که سالها درونم خفته بود بیدار شده ! شمارش معکوسی شروع به شمارش استبرای یک ..... بگذریم دارم تمام میشوم .گاهی از چشمان معصوم نمیشود گذشت ... چشمانی که نگاهت میکند و با زبان بی زبانی میگوید ... بمان !
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۴۶
delaram **
معشوقه به سامان شد تا باد چنین باداکفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شدباز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستیغمخواره یاران شد تا باد چنین بادا هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردینک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا زان طلعت شاهانه زان مشعله خانههر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۷
delaram **
نرم نرمک میرسد روبوسی های  بایرامیز موبارک اولوسن ! اه  اه  اه  .... باید که دست بهار را گرفت ،جای دنجی جست و در آن سکنی گزید ... برخیزید یاران آخرین نوشت سال : امید دارم سال پیش رو سالی باشد سراسر مهربانی ، سلامتی ، تندرستی و کامیابی و ثروت . و اینک برای تمامی انسانها آرزوی نیک کامی دارم .. چه آنها که دوست هستند چه آنها که نیستند ... چه آنها که خوب هستند و چه آنها که نیستند .. چه آنها که خوشبین هستند و چه آنها که نیستند ...آآآی تمامی خوبان!! مرا دوست بدارید ، ندارید از صمیم قلب آرزوی کامیابی و سعادت دارم. خداوندا حال ما را به نیکو ترین وجه ممکن دگرگون بفرما - آمین -
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۹
delaram **