یک بی حوصله گی
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۶ ب.ظ
فـکرش را بـکن. ....!یـک روز می آیـی و میـبـینـی نه مـن هستـم نـه ایـن کـلمات!***در من دیگر هیچ اصراری نیست ... هیچ سماجتی برای برقرار بودن برای آرامش یافتن و دادن... برای
خزیدن و نگریستن در دانستن و فهماندن ... در من انگار چیزهائی به شدت
زخمیند و چیزهائی به شدت سرد ... و گوئی ناگهان درون زمانی بی هویت افتاده
ام که ترانه اش را هرگز نشنیده بودم . جائی میان خودم و خودم در مرزی که
هیچ نیست ... دست میکشم روی صورت " هیچی " محو میشود و "از " گوشه ای
نامانوس دوباره شکل می گیرد و من به این بازی تلخ دیوانه وار و خسته ادامه
میدهم. شاید عادت به آوازهای
قدیمیست که مرا تا کندگی از هر چه " هست" می برد... ایستاده نیستم خمیده ام
انگار که چون آلیس درون سوراخی را می نگرم و پی خرگوشی که دیده ام که رفته
است که سفیده بوده است می گردم ...در
این روزهای بلند، روزه ی خنده گرفته ام و قلبم گوئی که در هرم گرمائی طاقت
فرسا می رود که نتپد ... در این مرز ناگزیری و گریز از آن ، به هروله ای
سخت مبتلایم و این نگاه مالیخولیائی به دنیا را هزار بار در افطار گریه به
مسخره میگیرم و می بینم که از آدمها بیزارم خصوصا آن دسته ای که دهانشان
بوی دوست داشتن میدهد... و ناگهان دلشوره میگیرم از یادآوری چشمان تیره ای
که مرا بلعید ... ته نوشت :خدایا درد را با صبر ارزانی کن و صبر را با مهر ببخش و مهر را بر قلب منقوش کن و آرامش را در مرگی با عزت ارزانی نما
۹۶/۰۴/۱۷