واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت / آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست                جمله ای که به دفعات شنیده ام ! دل آرام تو ، تکه ای از روح خودت را در برهه ای از زمان جا گذاشته ای ..! با خود می اندیشم چرا که نه! گاه آدمها  آنی و  ناگهانی از خودشان فاصله میگیرند و دور میشوند .دورِ دورِ دور ! و قطعه ای از روحشان از کالبد خسته برای همیشه جدا میشود. وقتی که ناباورانه پی میبرند حس زلالی که دارند جایی بسیار دور از ذهن چونان سایه ای گنگ و مبهم در گرمایی تند بصورت بخار از دیوار کوچه های غربت تبخیر میشود .. دیوانه وار نیاز به خداحافظی کردن را در حس تلخ نبودن منجمد میکنند ... وهمی سترگ در سی و سه درجه از فراموشخانه ذهن به نیستی سپرده میشود ! جایی که آغوشهای عشق و ترنّم جایگاهی  برای صداقت نداشته باشد ..جایی که تو با چشم باز میخوابی .خواب میبینی و تمامی رخدادهای حال حاضر اتاق بغلی را و گاه برخی رویدادهای مربوط به اتاقی با فرسنگها فاصله هم میان خوابهایت ، به روی صحنه رویا داری بی آنکه بتوانی ارتباطی بینشان ترسیم کنیحتی مادری که برای کاری پاورچین و آهسته داخل اتاق میشود ؛ گویی که از پشت پرده ای ،وارد صحنه خوابت میشود که وقت رفتن اشاره به بستن در داری که متعجبش میکنی که با خودفکر کند آیا توی خواب حرف زد ؟ یا ... جایی که میخوابی و برخی رویداد ها که چند دقیقه ای دیگر رخ خواهد داد پیشا پیش رژه میروند که تو مدام میترسی از این حس لعنتی ! که گریزانی از تلخی لمس واقعیتی قبل از وقوع! که گاه در میان حقیقت و واقعیت صدای همزادت را گنگ و درهم میشنوی که با تو سخن میگوید... که بارها از خوابی به خوابی میروی گویی درِ دنیایی را باز و وارد دنیایی دیگر شده ای ! و به قدری این درها زیادند که زمان میبرد تا پلکهای را در دنیای واقعی حرکت دهی.. اینها مصداق جا ماندن روح ، تکه تکه شدن روان است در برهه هایی از زمان ! دل آرام ! بگذار قلمت  معترف به آیه آیه واژه های اثمِ سیئه باشد .. برای جاری شدن در ضمیر خویشتنِ خویش ات ! که تو هر اندازه خوش لگام و مانوس بخواهی واژه های بد مست ذهن ات را، افزونتر جفتک به بطن واژه خواهند کوفت که درونش ملتهب از حر عشق است و برونش چهره ای دم سرد و نهیبی که می غرّد هی هی ! بتاز که باختنت را غرور من مرمت خواهد کرد .توسنی کن و رام نشو .. پی نوشت 1های های های عصر هبوط عاطفه هاست  ، عصر رخوت ! و چه هزاره دلگیری برای زیستن که نوک انگشتان مجابت میکند احساست را در نمایشگری بی جان تایپ کنی  و تو !! دایوِرت میشوی به متروک ترین نقطه از ارتباط عاطفی یکّه محرم راز ! و تکه ای دیگر از روح ات کنده میشود .. که به انجماد خاحافظی بیاندیشی !   *** ♫♪ درسقوط هم میتوان سهمگین،باشکوه،باصلابت وزیبابود،این را آبشار به من آموخت ♫♪
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۷
delaram **
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا ! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف  هستید که به روی مبارکتان نمی آورید. خوب قرارمان با شما ماهی ٣٠ روبل ! نخیر ۴٠ روبل  نه ، قرارمان ٣٠ روبل بود … من یادداشت کرده ام. به مربی های بچه ها همیشه ٣٠ روبل می دادم. خوب دو ماه کار کرده اید. دو ماه و پنج, روز درست دو ماه , من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود ۶٠ روبل. کسر میشود ٩ روز بابت تعطیلات یکشنبه که شما روزهای یکشنبه با کولیا کار نمی کردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید و سه روز تعطیلات عید ! چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما لام تا کام نگفت.  بله ، ٣ روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود ١٢ روز … ۴ روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … ٣ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید . ١٢ و ٧ میشود ١٩ روز. ۶٠ منهای ١٩ ، باقی میماند ۴١ روبل. هوم … درست است؟ چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید اما لام تا کام نگفت. در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود ٢ روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید یادگار خانوادگی بود اما بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی. گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم ١٠ روبل دیگر و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم , کسر میشود ۵ روبل دیگر . دهم ژانویه مبلغ ١٠ روبل به شما داده بودم . به نجوا گفت: من که از شما پولی نگرفته ام ! گفتم : من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم . بسیار خوب  … ۴١ منهای ٢٧ . این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد. قطره های درشت عرق ، بینی درازش را پوشاند. دخترک بینوا با صدایی که می لرزید گفت: من فقط یک دفعه آن هم از خانمتان پول گرفتم  فقط همین , پول دیگری نگرفته ام. راست می گویید ؟ می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم . پس ١۴ منهای ٣ میشود ١١ . بفرمایید اینهم ١١ روبل طلبتان! این ٣ روبل ، اینهم دو اسکناس ٣ روبلی دیگر  و اینهم دو اسکناس ١ روبلی  جمعاً ١١ روبل . اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت: مرسی . از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم بابت چه مرسی ؟؟ !! چرا  مرسی ؟!!  آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام . گفت : پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند. مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چر ا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟ به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم که آری ممکن است. بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، ٨٠ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمرویی ، تشکر کرد و رفت.  به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده استبرای ماندگاری در ذهنکلیک  کرده ، فیلم کوتاهِ همین داستان رو از همینجا ببینید ..
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
delaram **
...... به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است.برای خواندن داستان کلیک کنید !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۷
delaram **
لاک تلخ برای ترک جویدن ناخن !تبلیغ جالبی بود که میتونست برای لحظه ای نگاهم رو روی کلمات درشتش متمرکز کنه ... یاد یکی از دوستان افتادم که با وجود داشتن فرزند،از روی عادتی معهود تا از کاری فارغ می شد، شروع به جویدن ناخن میکرد .خب هر کس برای کاستن میزان استرس لحظه ای ، یا تشویش آنی عکس العمل خاصی رو بروز میده . که مثل سوپاپ اطمینان عمل میکنه اما ممکنه این عملکرد با مرور زمان ، تبدیل به عادت بشه .شخصا خودِ من هنگام بروز استرس و تشویش تنها نقطه ای که میتونه در کاستن میزان درد ناشی کمک کنه گودی کف پام هست که با دوانگشت ماساز بدم. یا دستام رو به شدت فشار میدم انگار که سعی دارم تمامی احساس درد رو در همون نقطه متمرکز کرده بیرون بکشم.. تا این بخش از جریان مشکل خاصی نیست و همه ما در طول عمر و زندگی به روشهای متفاوت با نیروهای منفی به مبارزه برخاستیم که یحتمل جویدن ناخن رو هم تجربه کردیم که بعد از مدتی عادتش از سرمان افتاده .اما اگر بر سر و ذهن رسوب کرده باشد این رفتار،گفتنی ست که عادتِ خوبی نیست اما چندش آور هم نیست که از سراضطراب ، وسواس یا بی حواسی کسی دست به دهان ببرد و گوشه ناخن را با دندانش بفرساید . میتوان هشدار مختصری داد! دستش را گرفت و کشید و یا حواسش را به موضوعی جالب معطوف نمود.. امروز هنگام مانیکور و مرتب کردن ناخن این تصور به ذهنم راه یافت کسی را دیده ایم که ناخنش رابگیرد و بعد خرده ای از آن ناخن رو به دهان ببرد ؟  - آه خدای من تصورش هم نفرت انگیزه !! این موضوع اثبات شده است که ناخن بخش بی جان و بی حس عضو ماست اما نگار همین بخشبی جان زمانی که به انگشت پیوند میخورد ارج و قرب دارد و محترم شمرده میشود .و آن لحظه کهچیده شد و بر زمین افتاد چندش و کثیف که دیدنش کریه است چه برسد به جویدنش ! خب میدانم تا این قسمت رو میخونید آه از نهاد بر می اورید و معترض و محکم میگویید دل آرام ! اما بحث من سر موضوعی غیر از ظاهر ، و عنوان مطروحه می باشد !  آنهایی که در مرکزیتِرابطه ای هستند که البته این رابطه الزاما روابط عاشقانه را در بر نمیگیرد و میتواند یک رابطه همکاری ، دوستانه ، فامیلی و ... باشد. که در طول رابطه احتمال برخورد های ناخوشایند هست که روح را بخراشد و یا ذهن را بیازارد.مثل عادت جویدن ناخن که بر سر انگشت رابطه رسته و نمودارد.اما این ارتباط زمانی که بی جان شد همکاری ها ، الفت ها و روابط هم میشود خرده خاطرهکه بر زمین ریخته اند و حتی ممکن است چندشناکی شوند که لازم است از گوشه و کنار زندگی وحواشی ذهنت جاروب کنی که مبادا ناخواسته و ندانسته راهی غیر مستقیم برای عبور لای دندانپیدا کند !
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۱
delaram **
من اگر با من نباشم می شوم تنها ترین                                                       کیست با من گر شوم من باشد از من ماترین   من نمی دانم کی ام من ، لیک یک من در من است                                          آن که تکلیف منش با من من من ، روشن است   من اگر از من بپرسم ای من ای همزاد من !                                                          ای من غمگین من در لحظه های شاد من !   هرچه از من یا من من ، در من من دیده ای                                                            مثل من وقتی که با من می شوی خندیده ای   هیچ کس با من ، چنان من مردم آزاری نکرد                                                              این من من هم نشست و مثل من کاری نکرد   ای من با من ، که بی من ، من تر از من می شوی                                                       هرچه هم من من کنی ، حاشا شوی چون من قوی   من من من ، من من بی رنگ و بی تأثیر نیست                                                         هیچ کس با من من من ، مثل من درگیر نیست   کیست این من ؟ این من با من زمن بیگانه تر                                                        این من من من کن از من کمی دیوانه تر ؟   زیر باران من از من پر شدن دشوار نیست                                                           ورنه من من کردن من ، از من من عار نیست   راستی ! این قدر من را از کجا آورده ام ،                                                               بعد هر من بار دیگر من ، چرا آورده ام ؟   در دهان من نمی دانم چه شد افتاد من                                                               مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد «من» !- ناصر فیض -                                                                                              توضیح تصویر : معرق کاری
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۹
delaram **
بعد ازین گوشه ی دنجی زجهان مارا بس خلوتی دور زشور وهیجان مارابس آردها بیخته ایم و الک آویخته ایم بعدازین راحتی روح و روان مارابس زندگی آن دم نابی است که بی غم گذرد نفسی گر بدهد چرخ امان مارا بس بر لب جوی روان بی غم عمر گذران دیده بر نرگس مستی نگران مارا بس گلرخی خوش سخن و شوخ به گلزار زمین از تمام نعم و حور و جنان مارابس ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۵
delaram **
یک پیام ! " کچل کن   برو بالا شهر...   /  همه فکر میکنن مد شده....!   برو وسط شهر... /  فکر میکنن سربازی...!  برو پایین شهر...   / همه فکر میکنن....زندان بودی!  این همه تفاوت فقط در شعاع بیست کیلومتری... " برداشت شخصی آیا میتوان نوشت عظمتی خلاصه شده در نگرشی بنیادی ؟ آدمیان به نسبت محیطی که در آن بهرشد و بالندگی دست یازیدند برداشت ذهنی خویش را درو میکنند. افق دید برخی افراد ، دایره ایبه شعاع صفر است . این یک نقطه است . نقطعه موضع گیری و مرکزفرمان کلی ذهنی ! که آن همنه در یک اصول بدیع خلق بازپس خوردی آرام .که گاه ملزم به فروخوردن خشمی  خود آگاهیم... که در بدیع ترین لحظات ممکن بیرون خزیده و پیرامون خویش را کالبد میکنیم. وهمچون موجی  متحرک پیش میرویم...قول داده ام تلخ نشوم.. تند نباشم ...! حتی آن لحظه که روی آخرین پله از جهان هستی ایستادهو سقوط را نظاره کنم. شاید تدخین هیچ افیونی جانی تازه نبخشد دیگر ، که اینجا خلاء و انگاره ایسپید رنگ آمیخته در فریادِ پیچ پچ بی تفاوتی ست .. پی نوشت :اندوه و درد دروغی پوج است برای تداوم سستی روح مان ... شبیه خیل عظیمی از موریانه هایحریص به درختان پیر یک جنگل !گفته ام نجات دهنده مرده است .. اما انکار نکرده ام که خدا همیشگی ست ... ته نوشت :بوف کور را اگر خواندی میبینی کلمات راه میروند ... سخن میگویند. تصویر میسازند .... سیاه و خاکستری ... واضح اند و شفاف .. اما سخت اند برای همین درک نمیشوند.. صدای من ضربان آن کلمات است که بگوید حزن ارزش نیست اما معنای ارزش را می اموزد ... *****عنوان :  برگرفته از رمان ِ شاهرخ گیوا
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۲
delaram **
ما موجودات یک سر و دو گوش بدبختی هستیم که از شقیقه توسط دو پیچ محکم شده ایم...و صرفا محکوم به مردن نیستیم که در کنار این فعل به تنازع و کفاح نیز محکومیم تا دم مـــرگ !!که به رغم هنگامه خاموشیم . صامت و ساکن ! در سکوتی مطلق و عاری ! دیگر از فردیت افراددر مناسبات که از ورای مفاهیم اشیا جان میگیرد خبری نیست..ما در خویش محکوم شده ایم.. نه در جهانی اینچنین ویران که در دنیایی مختل، به تنازع بقا مشغول گشته ایم که مرگ در اینچنین آشوبه مکانی خود فریبی دیگر است .. همچو لازمانی ابدی! همین هم که هستیم خفته در حرکت راهی به سمت ویرانی را طی میکنیم .جایی که زندگیتان پر از اگر است وعقایدتان مملو از دروغ تجارتتان سرشار گناه و عشقهایتان آمیخته به نفرت محض !....مرا به استاندارد خویش شابلون نکن .. لعنت به افکار و روان جهندتان ...قربانی نام توست و سقوط از آن تو ! یک تذکر - بی ارتباط به متن کلام !بس وقیحانه رفتار و گفتارت در تفاوت کلام و عمل آلارم میدن ! خانم...( صادق اگر باشم به جای واژه خانم مینویسم ، به ظاهر دوست ) فعلا زیر افتابی نرم چنبره زده ام . زمانی که قدم بر میداری حواست کاملا جمع باشد !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۱
delaram **
ما موجودات یک سر و دو گوش بدبختی هستیم که از شقیقه توسط دو پیچ محکم شده ایم...و صرفا محکوم به مردن نیستیم که در کنار این فعل به تنازع و کفاح نیز محکومیم تا دم مـــرگ !!که به رغم هنگامه خاموشیم . صامت و ساکن ! در سکوتی مطلق و عاری ! دیگر از فردیت افراددر مناسبات که از ورای مفاهیم اشیا جان میگیرد خبری نیست..ما در خویش محکوم شده ایم.. نه در جهانی اینچنین ویران که در دنیایی مختل، به تنازع بقا مشغول گشته ایم که مرگ در اینچنین آشوبه مکانی خود فریبی دیگر است .. همچو لازمانی ابدی! همین هم که هستیم خفته در حرکت راهی به سمت ویرانی را طی میکنیم .جایی که زندگیتان پر از اگر است وعقایدتان مملو از دروغ تجارتتان سرشار گناه و عشقهایتان آمیخته به نفرت محض !....مرا به استاندارد خویش شابلون نکن .. لعنت به افکار و روان جهندتان ...قربانی نام توست و سقوط از آن تو ! یک تذکر - بی ارتباط به متن کلام !بس وقیحانه رفتار و گفتارت در تفاوت کلام و عمل آلارم میدن ! خانم...( صادق اگر باشم به جای واژه خانم مینویسم ، به ظاهر دوست ) فعلا زیر افتابی نرم چنبره زده ام . زمانی که قدم بر میداری حواست کاملا جمع باشد !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۱
delaram **
ما موجودات یک سر و دو گوش بدبختی هستیم که از شقیقه توسط دو پیچ محکم شده ایم...و صرفا محکوم به مردن نیستیم که در کنار این فعل به تنازع و کفاح نیز محکومیم تا دم مـــرگ !!که به رغم هنگامه خاموشیم . صامت و ساکن ! در سکوتی مطلق و عاری ! دیگر از فردیت افراددر مناسبات که از ورای مفاهیم اشیا جان میگیرد خبری نیست..ما در خویش محکوم شده ایم.. نه در جهانی اینچنین ویران که در دنیایی مختل، به تنازع بقا مشغول گشته ایم که مرگ در اینچنین آشوبه مکانی خود فریبی دیگر است .. همچو لازمانی ابدی! همین هم که هستیم خفته در حرکت راهی به سمت ویرانی را طی میکنیم .جایی که زندگیتان پر از اگر است وعقایدتان مملو از دروغ تجارتتان سرشار گناه و عشقهایتان آمیخته به نفرت محض !....مرا به استاندارد خویش شابلون نکن .. لعنت به افکار و روان جهندتان ...قربانی نام توست و سقوط از آن تو ! یک تذکر - بی ارتباط به متن کلام !بس وقیحانه رفتار و گفتارت در تفاوت کلام و عمل آلارم میدن ! خانم...( صادق اگر باشم به جای واژه خانم مینویسم ، به ظاهر دوست ) فعلا زیر افتابی نرم چنبره زده ام . زمانی که قدم بر میداری حواست کاملا جمع باشد !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۱
delaram **
ای یارِ مُقامِر دل، پیش آ و دمی کم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن گر تخت نهی ما را، بر سینۀ دریا نه ور دار زنی ما را، بر گنبدِ اعظم زن ازواجِ موافق را شربت دِه و دم دم دِه اَمشاجِ منافق را درهم زن و برهم زن اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه مخمور یتیمی را بر جام محرم زن در دیدۀ عالم نِه عدلی نو و عقلی نو وان آهوی یاهو را بر کلبِ مُعَلَّم زن اندر گِلِ بِسرشته یک نفخِ دگر دردَم وان سنبلِ ناکِشته بر طینتِ آدم زن گر صادقِ صِدیقی در غارِ سعادت رو چون مردِ مسلمانی بر مُلکِ مسلّم زن جان خواستهای ای جان، اینک من و اینک جان جانی که تو را نَبوَد، بر قعرِ جهنّم زن خواهی که به هر ساعت عیسیِّ نوی زاید زان گلشنِ خود بادی بر چادرِ مریم زن گر دارِ فنا خواهی تا دارِ بقا گردد آن آتشِ عمرانی در خرمنِ ماتم زن خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه آن کُحلِ «اناالله»* را در عینِ دو عالم زن من بس کنم، اما تو، ای مطربِ روشن دل از زیر چو سیر آیی، بر زمزمۀ بم زن تو دشمنِ غمهایی، خاموش نمیشایی هر لحظه یکی سنگی بر مغزِ سرِ غم زن - دیوان شمس - پی نوشت : ای یار ... دمی کم زن:دو بیت آغازین این غزل از سنایی است و مثل بسیاری موارد خداوندگار سماع را با بیت یا ابیاتی از قدما آغاز می کرده و دنبالۀ آن را به تناسب حالات و لحظه های خود می آفریده است. مُقامر: قمارپیشه و قماردوست امشاج: جمع مشج و مشیج، آمیخته ها کَلب مُعلَّم: سگ شکاری، سگ آموخته. ظاهراً کنایه از سگ نَفس است که به ریاضت آموخته شده و تعلیم یافته است. گِلِ بسرشته: کنایه از گِل آدم است، یعنی طینت آدم. هم یاسه: هم مسلک، شریک در یاسه. یاسه به معنی طرز و قاعده است. کُحل: سرمه و «کُحلِ اَنا الله» اشاره است به «اِنِّی اَنا الله» که موسی در وادی ایمن شنید، یعنی اگر می خواهی که شرک و اختلافِ مذاهب از میان برخیزد، بر همگان تجلی کن آنگونه که در طور بر موسی تجلی کردی. خاموش نمی شایی: شایسته نیست خاموش باشی.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
delaram **
تند نگاه میکنی و چشمانم از شرم رو برمیگردانند.. پی در پی پرسش و پرسش اما بی پاسخ .چیزی شبیه به پتک بر فرق احساس ، درمانده و عاصی فکر میکنی که باید بگریزی . از این نجواهای گیج کننده مغز که مانند زالو چسبیده اند به رگ احساست . حماقت است که نعره های کر کننده - زندگی زیباست را شنیدن و لبخندِ تمسخر بار زدن ! تمسخر بار از این جهت که تنها تفاله باقی مانده از این تغزل های متعفن تکرار رنج وماندگاری تمدنهای مضحکودست بریده از زمان است به گیوتین ارزش و باور ! ... مگر آدمیزاد چیست ؟ هیچ ... هیچ ...جز پسمانده ای از تراوشات یک تفکر معیوب که به دنبال خدا شدن است و مردابهای ذهنش رابا واژه های ایسم بالا می آورد . عادت دارد تصور جاودانگی اش را با رفتارهای مادی خویش پیوند بزند و در ناخود آکاه ضمیر نفرین شده اش خدایی باشد برای خویشتن و خدایی کند !و مرگ پایان این  توهم است ...زنده باد مرگ که. می‌زداید توهمات را در میان شکافت تفکرات..باید از این دایره جهنمی گریخت ... چارتهای نظم و کلونی های شهرت و ثروت دغدغه هایمسخره تن ، ورود در تیزابه های مازوخیسم و باورهای سادیستیک  - نـــه!! -اینها هم نیست که رمز آرامشِ قرار ، در آمیختنِ قناعت در فهم اطراف به مقداری تخیل نیستی ! و پذیرش جهل و سیگار خشم را به ریه های اندوخته فرو بردن و دود کردن .. بالا آوردن تمامیباورها و زدن به وادی جنون برای رهایی از مرگ ... پی نوشت 1  : تمامی اندهم را به عروسکی خواهم فروخت - اینجا جای ماندن نیست ... پی نوشت 2 :هی دل آرام ! در این اتوپیای لجن مال شده در انزوای یک تنهایی خواهی پوسید ... تو بیگانه ای ..تو در جوهر و سر رشته کلام کامو خلق شدی ، نقش آفریده ، خوانده شدی و تمام گشتی !
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۲
delaram **
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۱
delaram **
هانی : دل آرام ؟ اگر زمانی از تو بخواهند چیزی غیر از الانت باشی دوست داری به چه چیزی تبدیل شوی ؟دل ارام : یک مار! به همان اندازه زیبا و هوشیار ، به همان قدر سحر آمیز  و همان مقدار وهم انگیز !هانی : هممم یادم نبود تو مار ها رو دوست داری ! دل آرام : میدانی قانون دنیای وحش چیه ؟ یا شکار میشوی ، یا شکار میکنی ! مابقی تمام حرف است و حدیث ! خجسته مارها هستند که جز جنبندگان را نمیبینند ! شکارش را میبیند و حمله میکند . شکارچی اش هم اگراشتباه بجنبد کارش تمام است مگر آنکه بنشیند به انتظار و از پشت حمله کند.البته  تقدیر شایسته و شجاعانه ایست برای جنگاوری ، اگرکه کسی جرأت نکند رو در رو با او کارزار کند...***هانی :کی میای؟ دل آرام :شاید هیچوقت!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۱
delaram **
به مویی بسته صبرم ، نغمه ی تارست پنداریدلم از هیچ می رنجد ، دل یارست پنداریبه تحریک نسیمی خاطرم آشفته می گرددبه خود رایی سر زلفین دلدارست پندارینه پندم می دهد سودی ، نه کارم راست بهبودیدلی دارم که هر امسال او پارست پنداریننوشم تا قدح برمن دری از غیب نگشایدکلید روزنم در دست خمّا رست پنداری چنانم با سر زلف صنم سر رشته محکم شدکه رگ های تنم پیوند زنّارست پنداریبه نوعی طعن مردم را هدف گشتم که دامانمزسنگ کودکان دامان کهسارست پنداری فلک را دیده ها بر هم نمی آید شب از کینمچنان هشیار می خوابد که بیدارست پنداری غم خونخوار نوعی در قفای جانم افتادهکه اورا در جهان بامن همین کارست پنداری" نظیری " بوالعجب شیرین ونازک نکته می آریتو را شکر به خرمن ، گل به خروارست پنداری مولانا نظیری نیشابوری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۳
delaram **
توی بازار کمی چرخ بزنی و موشکافانه به اطراف نگاه کنی متوجه موضوع جالبی میشوی !ویترین ها ، آینه ها و تکثیرها ...آینه هایی که منطق شان تکثیر و گاه بزرگ نمایی ست ! و توفیری هم ندارد که روبروی این نشرِویترینی، دو سه جفت شمعدان باشد یا شکلات خوری کریستال اصل یا بدل ! صِرف ، هرچه هستتکرار شود و جلوه بفروشد.. و دیده فریبد . همین !اما اصیل ها جایشان در بوفه و ویترین نیست برای تکثیر ، آنها به آیینه محتاج نیستند . بلکم بیزارِجلوه گری هم میشوند ... -  بهترین مصداق کلامم ..! آیا دیده ای پشت عتیقه جات آنچه اصل اصیلش برای دیده شدن است ،نه برای فروش رفتن ...یگانگی خویش را در جلوه گری و پراشیدگی ،در معرض تماشا بگذارد ؟ او برای فروش چیزی ندارد .. اصالت که فروختنی نیست !آدمیزاد هم همینگونه است .اصالت تنها چیزی هست که جز در پیرامونش تصویر دیگری ندارد .. بی بدیل و تکرار ناشدنی ست .. بی رقیب و جاودانه ! پی نوشت : از کیفیت پایین نگاره فاکتور ذهنی بگیرید  -  اصل باشگونه کلامِ تصاویر است و بس!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
delaram **
جان بلانکارد   از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. و به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول  جان  توانست نام صاحب کتاب را بیابد:   دوشیزه هالیس می نل   با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.    جان  برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود . در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.   جان   درخواست عکس کرد ولی با مخالفت   میس هالیس   روبه رو شد. به نظر هالیس اگر  جان  قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت  جان  فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :     7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک   هالیس نوشته بود :    تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.   بنابراین رأس ساعت 7  جان  به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:   زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود، و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد, اما به آهستگی گفت  ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟  بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.  تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور می شد، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.   اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: من  جان بلانکارد  هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
delaram **
حرف نزدن دلهر ه ای بود... و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره ای دیگر... -   رومن رولان - پی نوشت 1: واگویه ای نو ، به زودی در همین صفحه .... و البته کمی تلخ و تند ! پی نوشت 2: تمامی تصاویر منتخبم ،حرف دارند اگر رویشان بیاستید ، مانند واژه های کاربردی ام که درک عمقشان را مکث لازم است!
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۸
delaram **
من آب را چگونه کنم خشک؟ فریاد می‌زنم. من چهره‌ام گرفته من قایقم نشسته به خشکی مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست: یک دست بی‌صداست من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر فریاد من رسا من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می‌زنم. فریاد می‌زنم!- نیما یوشیج - پ.نوشت 1 : گر نکته دان عشقی ، بشنو تو این حکایت !پ.نوشت 2: ممنونم  ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸
delaram **
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﻬﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻗﺼﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﻓﺼﻞ ﻫﺎ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﺗﺮ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ .. ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ! ﭼﻘﺪﺭ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﭙﺮﻭﺭﺍﻧﺪﻡ ؛ ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺳﻨﺠﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻋﻘﻞ ﺷﺪﻡ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .. ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﮕﻮﯾﯽ ﮐﻨﺪ .. ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﭘﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ .. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﺠﺎﺩﻟﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .. ﺷﺸﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﻧﺪ .. ﻫﻔﺘﻤﯿﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﻢ .. ﺳﭙﺲ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﻫﺸﺘﻢ , ﻧﻬﻢ , ﺩﻫﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ... ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻔﻬﻤﻢ .. ﭘﺲ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ‏« ﺑﻪ ‏» ﺳﺎﮐﻦ ﺷﺪﻡ ! ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ... . " ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮﺍﻥ - ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﺩﯾ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۳
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۶
delaram **
آقاما اصن تصمیم گرفتیم همین امروز یه واگویه  خیلی سهل و فراغبال رو همینجوری که از ذهنموننشتی میده و چکه میکنه،همینجوری هم مکتوب کنیم .من ِ دل آرام آدم پرسشهای بی پروا و یهویی ام . وقتی میخوام کنه مطلبی رو کالبد کنم انقدر ذهنم پر میشه از علامتهای زرد و قرمزچشمک زن و یه عالمه چراغ با علائم پرسش و تعجب که صاحب مطلب و پاسخ دهنده کلا گیجمیمونه که به کدام پرسش بی پاسخ من جواب بده و اصلا اصل موضوع چی بود.خب اشکال ندارهاین به پیچیدگی هراز گاه ذهنی ،ناسره و قاطیپاتی من برمیگیرده خودمم باهاش درگیرم. شماآرامش خودتون رو حفظ کنید ، کمربند ایمنی را بسته چشمتان را بسته به آبشار های خروشاننیاگارا بیاندیشید و همچنان لبخند را فراموش نکنید.منتظر بمانید تا این ذهنِ از ریل خارج شده،دوباره بر میگردد روی ریل سوت زنان و کماکان بیخیال ! - خب! کجا بودیم ؟ آها ... عرض میکردم!ماها اغلب هنری که نداریم ،هنر پرسیدن پرسش درست و غیر ناقص هستش.گاهی شده خودِپرسش غلط است . حالا شما پرسش ذهنی ات رو درست مطرح کنی نصف پاسخ ات رو گرفتی و اگر هم پرسش ذهنیِ درست رو کامل و بی عیب مطرح کنی که کل پاسخ تو مشتته. حالا من میپرسم. تا کجا میشه روی دوست داشتن ، روی عشق و علاقه حساب کرد ؟ عمر مفید یه رابطهتا کجا ادامه داردو آیا عشق هم تاریخ انقضا دارد که ضریب استهلاک هم بخورد؟ اصن میشه رویکامپیوتر برنامه ای دال بر سنجش میزان علاقه  نوشت یا اصلا یه تراز برای عشق و احساس طرفین ایجاد نمود؟ من یه روایت تکراری و بیرحمانه رو براتون تعریف میکنم – شما عشق، آدم ایده ال ِزندگیتان اصن بگو نیمه گمشده ! خیلی تاپ ، نامبر وان . پرفکت بی عیب و نقص جستین و گذاشتین زیرسرتان و خیال راحت باهاش ادامه میدین . و میدانیدتا آخر عمربا هم میمانید.یک روز صبح بیدار میشوید. همدیگر را میبوسید . باهم از خانه خارج میشوید . اما شب تنها باز میگردید .. مرگ همین نزدیکی هاست ! یک تصادف ، یک حمله قلبی ، یک درگیری و..و..و..***عجله نکن دوست من – دارم ادامه بحث رو کامل میکنم! خب در شرایط فعلی با زندگی هایی که در حال گذر سنت و مدرنیته و سقوط و انحطاط فکری و اخلاقی هست .مرگ محتمل تر هست یا هر رویدادی که به عنوان یک برهان قاطع برای از هم پاشیدن  از ذهن یک فرد عبور میکند؟ خب به لطف و عنایت دخانیات و انواع و اقسام مخدرها ، لایه ازن، استرس های وارده حاصل از زندگی های مدرن کاذب ،تغذیه های نادرست مرگ بسیار نزدیکتر و نزدیکتر میشود.و خیلی کم از شنیدن خبر سکته قلبی یک فرد زیر چهل سال شوکه میشویم. پس اگر گمان میکردیم که ان محبوب اسطوره ای ما که حالا حالا ها قرار نبود دارفانی راوداع بگوید اما به خاطرما نبایست عاشق کسی دیگر شود. فیلش یاد هندوستان کند . هوای ماجراجویی تازه به سرش بزند و... خب به یک باره مردن رو سخاوت مندانه به فهرست جفاکاری های عاشقانه اش اضافه میکنیم. ***دست نگه دارید. من که هنوز حرفم تمام نشده که با نگاه و طعنه میخواهید محکومم کنید خیر آقا جان ما بمیریم محبوب مان سنگ به پایش نخورد. سردرد نداشته باشد . سینه تنگ نشود. منظورحقیر این است اون شعر چی بود ؟ که میگفت :  - چه خواهد شد؟ چه پیش آید؟ تمام حرف من این بود - من اولش هم پرسشم رو اینطوری آغاز کردم.یک عشق، یک رابطه ،چقدر باید تداوم داشته باشدکه انقضا نخوردکه اصلا به شروعش بیارزد؟و پاسخ شخصی خودم به پرسش مطروحه  این است ! -به اندازه‌ی طول یک بوسه... و یک آغوش... همین!  بوسه به گمانم بهترین واحد سنجش عمر مفید یک رابطه‌ی عاشقانه  و دوست‌داشتنی است. بوسه صریح‌ترین نوعِ معاشرت انسانی است که در لحظه اتفاق می‌افتد. نه گرفتار گذشته است نه وام‌دار آینده. به من باشد، بوسه را میکنم مقیاس بین‌المللی سنجشِ مدت زمان یک رابطه‌ی عاشقانه در دستگاه SI اصلا.…   / تو گفتی هرچه پیش آید خوش آید، هر چه بادا، باد / بلی بلی دقیقا مصرع باقی همین بود .. میبخشی نازنینم گاهی فراموشم میشود ناهار خورده ام یا نه اگرخوردم چی بوده.آنتوان چخوفاز دیدگان ذهنم عبور میکند،یک شاخه گل میدهدبه من .هاج و واج نگاهش میکنم لج اش میگیرددهن کج میکند اما اسمش را زمزمه نمیکند در گوشم که من هی مدام سگ حواله روح افکارم نفرستم.مصرع ها را پس و پیش میگویم .شما به دیده اغماض بنگر..لپ بیان !! آقاجان تا زنده اید، ازاین تو ها دست و پا کنید برای خودتان. از این توها باشید برای آدم‌ها. هرچه پیش آید خوش آید ازاونهایی که آغوش مهرشان باز است برای پراکندن شادی و عشق ..... بعد ؟بعد ندارد ! خب بعد بگذارید رابطه کار خودش را بکند. این‌قدر به رابطه‌تان نهیب نزنید که - یادت هست قبلی چه شد؟ مدام از رابطه  زخمی قبلی اش رخ نمایی نفرمایید. مدام هم نگویید تو مال من نشده ای هنوز !که فرموده اند یوسف از جرم زلیخا چند سالی حبس گشت. دل دیگری مال خود خواستن ، زبان صادق و روح عریان طلب دارد که فرموده اند: عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح // گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح نگویید زندگی باخته ، دوباره میسازد اما دل باخته دیگر دل نمیبازد! چه جای خیال است جانا ؟!این قدر ازرابطه‌ نپرسید :بعدا چه می‌شود؟رابطه ازکجا بداند چیزی را که اتفاق نیافتاده ،برنیامده  آفریده نشده است؟ اگر می‌خواهید رابطه تحت فرمان‌تان باشد،سرزمین های ازدست‌رفته را رهاکنید و به فکر آینده‌گشایی نباشید. تنها بر سرزمینی حکم برانید که اکنون تحت فرمان شما ستخودِ امروزِ. نه دیگری. نه دیروز. نه فردا. این‌جور بودن البته درد هم بله ، دارد. گاهی. خب، بعضیروزها را دردی اگر باشد خوش است. هم‌دردی هم اگر باشد، البته چه بهتر...** کنکاش نکنیم .. آینده یک رازه ... یــک راز ! ( دوصیه میکنم این راز رو ببینید )  پی نوشت 1: این پست راضی نمیکند. صرفا محض خالی نبودن عریضه بود وبسبعد نوشت : هیچ مخاطب خاصی در تیر رس این نگارش نبوده و مع الاسف نگارنده متن صرفا از این واحد سنجش عمر مفید رابطه‌ی عاشقانه استنباط های تئوریک خویش را مکتوب نموده است . از حرف تا عمل و اجرا فرسنگها راه است ..! - آره آقا به آن سوی آب میاندیشیم - باشد که طلب کند ..
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۱
delaram **
شاید ما به سرعت از بچگیمون دور شدیم، کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛ حالا که بزرگیم ، چه دلای کوچیکی! کاش دلامون به بزرگی بچگی بود.کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم، کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود،کاش قلب ها در چهره بود…حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم اما یک سکوت پُر بهتر از یک فریاد تو خالیست سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ....... بچه که بودیم بچه بودیم؛بزرگ که شدیم... بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچهه هم نیستیم!   با صدای خانم آغداشلو بشنویم ..!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
delaram **
تونی : ی روز داشتم این فیلمه رو نگاه میکردم که برد پیت با این زن بلونده گوینیث پَلترو بازی کرده دکتر ملفی : درهای کشویی ؟ تونی : نه بابا ، هفت رو میگم فیلم خوبیه و قبلا ندیده بودمش ولی وقتی به وسطاش رسیدم با خودم گفتم این دیگه چه مزخرفیه ، حیف وقتی که حرومش کردم آخه به من چه که قاتل فیلم چه خریه ، این چرندیات به چه درد زندگی من میخوره ؟ خاموشش کردم دکتر ملفی : راس میگی ، خوب کاری کردی / خب بعدش چیکار کردی تونی ؟ تونی : هیچی رفتم تو حیاط با ذره بین مورچه ها رو سوزوندم ! Tony : The other day i'm watching this movie with brad pitt and that blonde "Gweneth Paltrow" ? Dr. Melfi : Sliding doors .Tony : Fuck no,seven .It's a good movie, and i never seen it before .But halfway through it, i'm thinking, this is bullshit .A waste of my fucking time Why do i give a shit who the killer is? What difference is that information ? gonna make in my life Dr Melfi : Very true . Tony : So i shut it off ? Dr Melfi : Good for you. What did you do instead .Tony : I went out in the yard and burned ants with a magnifying glass
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۸
delaram **
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه  //   تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال در این اندیشه ایم که .....عالمی فکر حلول ماه شوالند و من  //    فکر اینکه باز خورشیدم ، چرا تاخیر کرد ***بعله اینجوریاس / قبول حق نشود ، اگــر دلـــی بیازاری !!نکته : اگر خرما ها از هم وا رفت و جفت نشد با عسل بچسبونینش به هم.!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۷
delaram **
پدرم هم کابوس می‌دید، مثلِ من. نمی‌دانم در خواب‌هایش چه می‌دید که خواب‌اش نمی‌برد، کهآشفته بود،درست مثلِ من. نمی‌گفت اما معلوم بود کابوس‌های شبانه بیدار نگاهش می‌دارد.سیگار پشتِ سیگار می‌کشیدتا شب را کم‌تر،تن به خواب بسپارد،انگار درخواب‌های نصفه‌نیمه‌اشاتفاقی،اتفاق‌هایی می‌افتادکه نمی‌خواست ببیندشان .پدرم هم مثلِ من کابوس میدید.ماه‌هایآخر، روزهای آخر.نمی‌دانم قبیله‌ی ما درخواب‌های گوارا ،ناگوار شده‌اش چه می‌بیند که خواب‌اشآشفته و قرارش بی‌قرار است. نمی‌دانم قبیله‌ی ما،بازمانده‌ی کدام گردن‌کشیِ تلخ است، کهتلخی‌اش همچنان با ماست. من هم از آن قبیله‌ام: آشفته، هراسان، وپُر از روایت‌های نگفته‌ای که هنوز بیداری‌ام را به تمامی از آنِ خود نکرده‌اند. می‌کنند، می‌کنند، نشانه‌هایش رازیرِ لب کهزمزمه می‌کنم می‌فهم‌ام در بیداری هم کابوس‌ها رخنه کرده‌اند.اما خواب خواب، خواب‌هایم پر ازتصاویرِ خوانا و ناخوانایی است که نمی‌دانم، نمی‌دانم از کجای کجا می‌آیند، جا خوش می‌کنند،نیرو می‌گیرند، و در بزنگاهی که نامعلوم است و غیرقابلِ شناس، هجوم می‌آورند: مسلح، زورمند،و سنگین از ذکاتی‌که ذهن شاید ـ می‌باید پرداخته باشد و نپرداخته انگار.قبیله‌ی ما قبیله‌ی آشوباست، و من راهِ پدران‌مان را ناخواسته رفته‌ام، می‌روم. و ما تنها نیستیم،نه درخواب و نه دربیداری.و ما هیچگاه تنها نبوده‌ایم، تنها «تنهایی‌مان» ناخواناست، ناپیداست.من هم از همان قبیله‌ام ...شب‌ها کابوس، روزها کابوس، شبانه‌روزیکه فرقی نمی‌کندخوابی یا بیدار.این، ادامه‌ی کابوس‌هایمن است در بیداری.... ای کاش قبیله‌ی ما، در همان گردنکشیِ تلخ، ناپدید می‌شد... برگرفته از :- کابوس‌های قبیله‌ی من ـ م. روان‌شید -http://https//www.facebook.com/m.ravanshid
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۷
delaram **
مدیریت افکار عمومی ، برگردانی است از صفحه فیسبوک ِ فریدون نصرتی ! اندر حکایت ارسال مطالب بیهوده ،ژست های روشن فکر مابانه و توهم همه چیز دانی ..چیزی مابین همه چیز و هیچ !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۳
delaram **

زمان ازچهار صبح هم  گذشته و چیزی نماند از دمامدم تنهایی .آونگ آویخته و مصلوب بالای دیوار...طاق و دقیق ...!جهان از عدم ، پهلو به پهلو میشود و من در تنهایی و خلسه به لبخند تمسخر باری این پهلو شدنها را نظاره میکنم .چقدر این گذر و تکرار مسخره و مزخرف هست .قلم میسرد بر صفحه سفید . پنهانی مینویسد از حرفهای ناتمام و ناگفته که تجلی ظهور ابدیت ذهن اند در کلام سقط و نافرجامِضمیر خفته. باید بنویسم از لحظه تردید ، از ابهام لحظه . بنویسم از سکته به وقت سکوت که باید در سقوطِ ناچیزت بدرم ابهت جلوه گری بی همه چیزت را .بنویسم ازحسرتِ خاموش و انتظار تلخ . از این خواب آلودگیِ زهر آگین دمادم انتقام . از من ِ دل آرام که تا مرز ناممکن فرو میپاشد بنویسماز ویرانی رقت انگیزِ لحظات مبهم.از حدیث بغضِ  تا ابد فرو خورده ...

  میفهمی ؟ نفرین به تو!ی

حتمل جایی از زمان و مکان بنویسم و تمام کنم همه  را تمام کنم  چونان رسالتی که به اتمام رسانده باشی و آن کدام پیامبری ست که چون من بروی کاغذی سپید عصیان کلام بپا کند.چنان پایان کنم که کائنات را درمیان صداهای گنگ و آکنده از تاریکی اش به آخور گرم تن خویش درنیکی و بدی بسرایم و بنویسم و تمام کنم از این آدمیزادگان نفرت انگیز و رذل که دروغ و حقارت میبارد از عمقِ نگاهشان . بنویسم تورا - خودم را - عشق و نفرت را زندگی را و این تعهد،به لب فروبستن های آزار دهنده و مشمئز کننده را

( لعنت به تو !  ... )

 

مختصر گویی مجزا از متن کلام - ادای دین -

و چه پر اطمینان و با جسارت در ذهن کلامت  علایق آدمیان را خلاصه میکنی و ساده سخن میرانی که جبهه میگیرم و رای ممتنع میدهم به این تز نامقبول که بهتر از تو میشناسم من های دیگر را ، به قطعیت رد میکنم آنچه را که در ورای ذهن ات به تجلی نشسته و تو ! جان شیرین تو نمیدانی که در پس پرده چها میرود از این همه مکر و چند زبانی آدمیزادگان .تو را زیرک تر و باهوش تر از اینها می پنداشتم.که از این ساده اندیشی ات به جِد متعجب و در حیرتم! .. به زمان، خواهی دانست و من در این فهم کمک خواهم کرد! اگر عمری به بقا باشد ! یادت بماند که  واژه های گم شده من رد پی دریوزگری معنای کلام و بار سنگین خود هستند...

 

 و اما کلام آخرم با مخاطب خیلی خاص :

گرامی ... چنانچه با آن تلسکوب فاخرتان رصد فرموده باشی ماده دوبر منی  وحشی رام شده ای خواهی دید .یقین دارم از یک پینچر خطرناکتر نخواهی بود .کمترین اغماضی در برابر خاطی نداشته و ندارم. در حال حاضر چندیست که به طرز عجیبی آرامم ... چه آن زمان که  با شماره ای که از دید خودت!! گمنام  بوده تعقیبم نمودی و چه از پیامکی که  ارسال فرمودی .. راحتت کنم شوربختانه من زیاد تر از آنچه که تصورش را داشته باشی باهوشم... میتوانم مثل یک کبوتر بی آزار و چون  یک مار هوشیارباشم لذا د رپس این ادبیات ارام و فاخر یک ماده گرگ خاکستری هم هست . به همان اندازه بی پروا و به همان اندازه بیرحم و در همان حد درنده ! انتقامش را شعله ور کنی   محال است از درد سوختنش در امان بمانی .

 صرف نوشتم که خوب بدانی کاملا برایم آشنا هستی ... حوالی من توقف ممنوع هست!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۰
delaram **
همه مشغول کار در کارخانه بودند که ناگهان مرد سرخپوست به همکار سفیدپوستش اشاره کرد و گفت : صدای جیرجیرک را میشنوی ...؟مرد سفید پوست جواب داد : من صدای تو رو هم به زور میشنوم توی این همه سر و صدا، خیالاتی شدی ...؟!! مگه میشه صدای جیرجیرکو شنید ...؟!!چند ثانیه بعد مرد سرخ پوست آرام دست همکارش را گرفت و به او گفت : با من بیا ...آنها ده / دوازده متری از موقعیت خود دور شده بودند که مرد سرخ پوست رو به همکارش کرد و گفت : نگاه کن، اونجاست ...!!! سر و شاخکهای ظریفش رو ببین زیر اون چوب هاست ...مرد سفید پوست با حیرت و تعجب به دوستش کرد و گفت : تو نابغه ای ...!!! امکان نداره یک آدم عادی صدائی به این ضعیفی رو بین اینهمه سر و صدا بشنوه و تشخیص بده ...سرخ پوست در حالی که به جیرجیرک نگاه میکرد به همکارش گفت : سکه داری ...؟مرد جواب داد : میخوای چیکار ...؟!گفت : لطفاً بده ...مرد سفید پوست سکه ای از جیبش در آورد و با حالتی عجیب به مرد سرخپوست داد ...سرخپوست سکه را به حالت چرخان وسط سالن کارخانه انداخت ...همه کارگران ناگهان نگاهشان متوجه سکه ای شد که کف کارخانه چرخ می زد ... مرد سرخپوست رو به همکارش کرد و گفت : من نابغه نیستم و توانایی خاصی ندارم ...، انسان اون چیزی رو میبینه، میشنوه و یا حس میکنه که براش اهمیت داشته باشه ...!!!جیرجیرک ها برای ما سرخپوستان و پول برای شما سفید پوستان اهمیت داره ...، برای همین ما آوای جیرجیرکها رو و شما صدای سکه ها رو می شنوید .. ** و باز ممنونم و قدر دان از دوست ارجمند  - رهگذر گرامی -
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۷
delaram **
پسر در حالی که دستهاش رو بحالت مشت نگه داشته بود و خون از مفاصل زخمی شده ی روی مشتش قطره/قطره می چکید، وارد مطب شد ...دکتر : دستهات چی شدن ...؟!پسر : حسابشونو رسیدم ...!!!دکتر : حساب کیا رو ...؟!پسر : 4 تا لجن ...دکتر : خب چرا اومدی اینجا ...؟پسر : حالشون خرابه با من بیاید بریم پیششون ...دکتر : من نمیتونم بیام ...، با آمبولانس ببرشون بیمارستان ...پسر : چرا نمیتونید ...؟دکتر : من اینجا کلی مریض دارم، نمیتونم، کاری از دست من بر نمیاد ...پسر : ببینید آقای دکتر من بین چهار تا روانی گیر کرده بودم، کلی با زبون خوش ازشون خواستم اذیتم نکنن، سر بسرم نزارن، دیوونم نکنن ...!!! البته نمیتونن دیوونم کنن ...، دیونه خودشونن ...!!! من خیلی با هوشم، خیلی زود همه چیز رو متوجه میشم ...و ادامه داد : اما اذیت میشم خب ...، بجای اینکه حواسم به درسم باشه باید مدام مراقب حرکات این چهار تا دیوونه می بودم ...، اصلا از ترس اینا حتی نمی تونستم بخوابم، سر کلاس بشینم، یا اصلا بیرون برم، بگردم، مگه من کم غصه دارم ...؟! کم مشکلات دارم ...؟! اونا هم هر روز اذیتم میکردن ...!!!دکتر : میرفتی شکایت میکردیپسر : پلیس شاهد میخواد که من ندارم همیشه منو تنها گیر می آوردن ...دکتر : تو رو کتک می زدن ...؟پسر : نه ...!!! بدتر از اون اینا همجنس بازن میخوان چهارتایی بلا سرم بیارن بعد منو بکشن ... دکتر : از کجا اینو میدونی ...؟پسر : هر شب من زودتر از اینا میخوابم بهتر بگم خودمو به خواب میزنم بعد پچ/پچ شون شروع میشه ...، نقشه میکشن ...، بعد مرور میکنن و هر صبح یک قدم به هدفشون نزدیک تر میشن ...!!! من از جای تنگ متنفرم ...، آقای دکتر اینا هر روز اتاقمو تنگ تر میکردن ...!!! دکتر : خیلی خطرناک شد ...، بهتره بری همه چیز رو به پلیس بگی ...پسر : پلیس حرفهام رو باور نمیکنه و بعدش منو مقصر میدونه ...!!!دکتر : چرا ...؟!پسر : آخه همه فکر می کنند اونا دیوارند ...!!!دکتر : چی ...؟!!پسر : دیوار ...، همه فکر میکنند اونا فقط چهار تا دیوارند ...!!!پانوشت : از دوست ارجمند - رهگذر - بابت ارسال این داستان کوتاه ممنونم .. حیف دیدم که در بین کامنتها فراموش بشه .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
delaram **