کابوس...
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ق.ظ
پدرم هم کابوس میدید، مثلِ من. نمیدانم
در خوابهایش چه میدید که خواباش نمیبرد، کهآشفته بود،درست مثلِ من. نمیگفت اما
معلوم بود کابوسهای شبانه بیدار نگاهش میدارد.سیگار پشتِ سیگار میکشیدتا شب را
کمتر،تن به خواب بسپارد،انگار درخوابهای نصفهنیمهاشاتفاقی،اتفاقهایی میافتادکه نمیخواست ببیندشان .پدرم هم مثلِ من کابوس میدید.ماههایآخر، روزهای آخر.نمیدانم
قبیلهی ما درخوابهای گوارا ،ناگوار شدهاش چه میبیند که خواباشآشفته و قرارش
بیقرار است. نمیدانم قبیلهی ما،بازماندهی کدام گردنکشیِ تلخ است، کهتلخیاش همچنان
با ماست. من هم از آن قبیلهام: آشفته، هراسان، وپُر از روایتهای نگفتهای که هنوز
بیداریام را به تمامی از آنِ خود نکردهاند. میکنند، میکنند، نشانههایش رازیرِ
لب کهزمزمه میکنم میفهمام در بیداری هم کابوسها رخنه کردهاند.اما خواب خواب،
خوابهایم پر ازتصاویرِ خوانا و ناخوانایی است که نمیدانم، نمیدانم از کجای کجا میآیند،
جا خوش میکنند،نیرو میگیرند، و در بزنگاهی که نامعلوم است و غیرقابلِ شناس، هجوم
میآورند: مسلح، زورمند،و سنگین از ذکاتیکه ذهن شاید ـ میباید پرداخته باشد و نپرداخته
انگار.قبیلهی ما قبیلهی آشوباست، و من راهِ پدرانمان را ناخواسته رفتهام، میروم. و ما تنها نیستیم،نه درخواب و نه دربیداری.و ما هیچگاه تنها نبودهایم، تنها «تنهاییمان» ناخواناست، ناپیداست.من هم از همان قبیلهام ...شبها کابوس، روزها
کابوس، شبانهروزیکه فرقی نمیکندخوابی یا بیدار.این، ادامهی کابوسهایمن است در
بیداری.... ای کاش قبیلهی ما، در همان گردنکشیِ تلخ، ناپدید میشد... برگرفته از :- کابوسهای قبیلهی من ـ م. روانشید -http://https//www.facebook.com/m.ravanshid
۹۴/۰۴/۲۶