واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

آخر بــ‌ه چـ‌ه درد مـی خورد ،آفتـابِ اسفند ! این کـ‌ه جای پـای تـو را ،آب کـرده است ...   پــ . نوشت : آن شـال سـبـز را از شـانہ ی خـود بـردار ؛ در مـن ھـمـیـشـہ زمـسـتـان سـت
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۲۴
delaram **
عجیبه وقتی ناراحتی یا مشکلی د اری ،آدمهایی که به قول معروف صد پشت غریبه اند و شاید چند باری حالت روپرسیدند ، آدمهایی که باهات نبودند ببینند کی هستی و چی هستی و همون تصویر ذهنیشون رو قبول کردی بیشتر نگرانت می شن..شاید حتی بیشتر بهت فکر می کنن...یه جورایی انگار خودشونو دوست دارن سهیم بدونن ... حتی اگه نمیشناسنت! یا حتی آدمهایی میان حالتو می پرسن که زمانی دلشونو شکستی ... هیچ انتظاری نداری ازشون..و جالبه دوستها یا آدمهایی که مدتهاست تو رو می شناسن .. باهات خو گرفتن...روشون حساب می کنی...بیشتر ازت فاصله می گیرند..دور میشن.... شاید فکر می کنن درد و غم مسریه! آدمها از اونی که فکر می کنید دورترند .. و همیشه ی همیشه ، خدا از جایی لطفش رو برات می فرسته که انتظارش رو نداری..نه جایی که نگاهت رو بهش دوختی.. این پست رو تقدیم میکنم به تو *آرشِ عزیز * مهربان عزیزی که بودنت پیام آور لطافت شبنم سحرگاه بود به نوازش وکرامت باران بهار.. نازنینم ! که ناخوانده از راه رسیدی ، از درون گرداب خشم و نفرت!! بی پناه ، بی سلاح و اسیر ، ..زورقم گشتی و چنان به ساحل آرامشم کشاندی که گویی هیچ حادثه ای  نبوده از ازل // در این لحظه هیچ حدی برای تصور و بیانش ندارم مهربانم ... چگونه سپاس گویمت وقتی حرف به حرف کلماتِ ذهنم از بیان عاجزمیشوند و شانه خالی میکنند و میگریزند و باراین  مسئولیت را بر زبانِ دل وامیگذارند... همچون نفس ، بی صدا آمدی ، زندگی بخشیدی ، و چون خواب عمیق و آرام یک عاشق رفتی... و آنچه به جا گذاشتی همه تصویر روشنی بود از زیبایی، مهر جان شیرین ! و یا.... شاید ،...شاید تو میدانستی که من پرم از خاطرات ترک خورده! پ.نوشت1: " بعضی ها را هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوندهمش به آغوششان بدهکار میمانی !حضورشان"گـرم" است..سکوتشان خالی میکند دل ِ آدم را . آرامش ِ صدایشان را کم می آوری ! هر دم هر لحظه "کم" می آوریشان،،،! "پ.نوشت 2: جاودانه ماندی به مهر،،،
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۴۵
delaram **
عجیبه وقتی ناراحتی یا مشکلی د اری ،آدمهایی که به قول معروف صد پشت غریبه اند و شاید چند باری حالت روپرسیدند ، آدمهایی که باهات نبودند ببینند کی هستی و چی هستی و همون تصویر ذهنیشون رو قبول کردی بیشتر نگرانت می شن..شاید حتی بیشتر بهت فکر می کنن...یه جورایی انگار خودشونو دوست دارن سهیم بدونن ... حتی اگه نمیشناسنت! یا حتی آدمهایی میان حالتو می پرسن که زمانی دلشونو شکستی ... هیچ انتظاری نداری ازشون..و جالبه دوستها یا آدمهایی که مدتهاست تو رو می شناسن .. باهات خو گرفتن...روشون حساب می کنی...بیشتر ازت فاصله می گیرند..دور میشن.... شاید فکر می کنن درد و غم مسریه! آدمها از اونی که فکر می کنید دورترند .. و همیشه ی همیشه ، خدا از جایی لطفش رو برات می فرسته که انتظارش رو نداری..نه جایی که نگاهت رو بهش دوختی.. این پست رو تقدیم میکنم به تو *آرشِ عزیز * مهربان عزیزی که بودنت پیام آور لطافت شبنم سحرگاه بود به نوازش وکرامت باران بهار.. نازنینم ! که ناخوانده از راه رسیدی ، از درون گرداب خشم و نفرت!! بی پناه ، بی سلاح و اسیر ، ..زورقم گشتی و چنان به ساحل آرامشم کشاندی که گویی هیچ حادثه ای  نبوده از ازل // در این لحظه هیچ حدی برای تصور و بیانش ندارم مهربانم ... چگونه سپاس گویمت وقتی حرف به حرف کلماتِ ذهنم از بیان عاجزمیشوند و شانه خالی میکنند و میگریزند و باراین  مسئولیت را بر زبانِ دل وامیگذارند... همچون نفس ، بی صدا آمدی ، زندگی بخشیدی ، و چون خواب عمیق و آرام یک عاشق رفتی... و آنچه به جا گذاشتی همه تصویر روشنی بود از زیبایی، مهر جان شیرین ! و یا.... شاید ،...شاید تو میدانستی که من پرم از خاطرات ترک خورده! پ.نوشت1: " بعضی ها را هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوندهمش به آغوششان بدهکار میمانی !حضورشان"گـرم" است..سکوتشان خالی میکند دل ِ آدم را . آرامش ِ صدایشان را کم می آوری ! هر دم هر لحظه "کم" می آوریشان،،،! "پ.نوشت 2: جاودانه ماندی به مهر،،،
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۴۵
delaram **
دلم آرام است و باز هم بارانی!هر چیزی و هر کسی در اینجا جایی دارد اما تو کجایی؟ تو بزرگی اما تک دل من...کوچک مانند قناری... به بزرگواری خودت کوچک باش تا در اینجا نیز باشی. گفته بودم دلم بارانیست با خود چتری نیز بیاور تا به زیرش برویم تا به تو بگویم که" یکی" دوستت دارم زیباترین چیزها تنها یکی هستند یک خدا ،یک خورشید، یک ماه و گاهی "یک" خیلی بیش از آنست که مردم میشنوند : یک لحظه ،یک نگاه ،یک خاطره یا یک دوست..
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۰۸
delaram **
دلم آرام است و باز هم بارانی!هر چیزی و هر کسی در اینجا جایی دارد اما تو کجایی؟ تو بزرگی اما تک دل من...کوچک مانند قناری... به بزرگواری خودت کوچک باش تا در اینجا نیز باشی. گفته بودم دلم بارانیست با خود چتری نیز بیاور تا به زیرش برویم تا به تو بگویم که" یکی" دوستت دارم زیباترین چیزها تنها یکی هستند یک خدا ،یک خورشید، یک ماه و گاهی "یک" خیلی بیش از آنست که مردم میشنوند : یک لحظه ،یک نگاه ،یک خاطره یا یک دوست..
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۰۸
delaram **
میدانی.... من هنوز هم  در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم چشم هایت را ببند گوش کن ..اینجا یکی دلش را در آغوش گرفته و زیرآواربغض هایش  جیغ میکشد بگذار جیغ بکشد از صدای یکنواخت روزگار که بهتر است..من ... میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان،میان سیاهیِ این روزهای خاکستری ام میان تمام نمیدانم های تو و میدانم های دلم .دارم غرق می شوم ... ندیده بودی تمنای دلم را ؟ دلم را که تمام بخشیده بودمت... نمیدیدی که عاجزانه میخواست داشتنت را؟روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده بود... نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت را ؟ وجسم...این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت را ... دار و ندار این روزهای رفته که هیچ . داشته ها و نداشته های این روزهای نیامده هم مال تو . من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت با دلم ، با روحم و با جسمم. ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۸۹ ، ۱۴:۰۱
delaram **
میدانی.... من هنوز هم  در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم چشم هایت را ببند گوش کن ..اینجا یکی دلش را در آغوش گرفته و زیرآواربغض هایش  جیغ میکشد بگذار جیغ بکشد از صدای یکنواخت روزگار که بهتر است..من ... میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان،میان سیاهیِ این روزهای خاکستری ام میان تمام نمیدانم های تو و میدانم های دلم .دارم غرق می شوم ... ندیده بودی تمنای دلم را ؟ دلم را که تمام بخشیده بودمت... نمیدیدی که عاجزانه میخواست داشتنت را؟روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده بود... نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت را ؟ وجسم...این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت را ... دار و ندار این روزهای رفته که هیچ . داشته ها و نداشته های این روزهای نیامده هم مال تو . من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت با دلم ، با روحم و با جسمم. ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۸۹ ، ۱۴:۰۱
delaram **
نگاهت دزدید آرامش کاذب اندوخته احساسم را احساست پریشان کرد خاطر خاطرات سالها تنهایی ام را تنهایی ات لرزاند استقامت ستون بنای دلم را دلت خوشکاند ریشه تنومند ناامیدی هایم را  و ناامید کرد نگاهت احساس تنهایی را از دلم!                                                            واین  شاهکار توست..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۹ ، ۱۳:۲۱
delaram **
نگاهت دزدید آرامش کاذب اندوخته احساسم را احساست پریشان کرد خاطر خاطرات سالها تنهایی ام را تنهایی ات لرزاند استقامت ستون بنای دلم را دلت خوشکاند ریشه تنومند ناامیدی هایم را  و ناامید کرد نگاهت احساس تنهایی را از دلم!                                                            واین  شاهکار توست..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۹ ، ۱۳:۲۱
delaram **
گاهی باید بی رحم باشی با خودت ... باید دست دلت رو بگیری ٬ کنج خلوتی رو پیدا کنی خیره شوی در چشمان دلت و بدون هیچ مقدمه و حاشیه ای برایش بازگو کنی تمام آنچه را که خوب می داند اما نمی خواهد و یا شاید نمی تواند باور کند . باید بی رحمانه تمام بغض کردن هایش را ضجه زدن هایش را نادیده بگیری و باز هم بگویی ... و آنقدر بگویی ... تا باور کند تمام آنچه را که نمی خواست...   پ.نوشت 1 : دل یه آدم  واسه  نوشتن بهانه میخواهد و برای ننوشتن بهانه ها ... وقتی هیچ کدوم نباشه سکوت تنها واژه ایست که تو را و بودنت را انکار نمی کند.    پ.نوشت 2 : تنهایی را با تمام وجود حس میکنم ... ای کاش....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۸۹ ، ۱۳:۵۷
delaram **
گاهی باید بی رحم باشی با خودت ... باید دست دلت رو بگیری ٬ کنج خلوتی رو پیدا کنی خیره شوی در چشمان دلت و بدون هیچ مقدمه و حاشیه ای برایش بازگو کنی تمام آنچه را که خوب می داند اما نمی خواهد و یا شاید نمی تواند باور کند . باید بی رحمانه تمام بغض کردن هایش را ضجه زدن هایش را نادیده بگیری و باز هم بگویی ... و آنقدر بگویی ... تا باور کند تمام آنچه را که نمی خواست...   پ.نوشت 1 : دل یه آدم  واسه  نوشتن بهانه میخواهد و برای ننوشتن بهانه ها ... وقتی هیچ کدوم نباشه سکوت تنها واژه ایست که تو را و بودنت را انکار نمی کند.    پ.نوشت 2 : تنهایی را با تمام وجود حس میکنم ... ای کاش....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۸۹ ، ۱۳:۵۷
delaram **
این روزها رنگ دیگری به خود گرفته اند،نه سیاه هستند و دردناک نه سفید هستند و سبکبال رنگ فراموشی محض هستند تمام این لحظه های خاکستری. میان درد ، سبکبالی را هیچوقت دوست نداشته ام وقتی دردی داری می دانی که باید پی چاره باشی و یا تحمل کنی وقتی درد می رود می دانی تا مدتی آرامشی نسبی داری . اما وقتی در بی خبری محضی همیشه ترسی هست از اینکه باز دردی در راه باشد و تو ندانی این درد تازه اندازه تحمل تو هست یا نه. راستی مگر نمی گویند تنهایی فقط مال خداست؟؟!چرا آدمهای شبیه من اینقدر زیاد شده اند؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۹ ، ۱۷:۴۱
delaram **
این روزها رنگ دیگری به خود گرفته اند،نه سیاه هستند و دردناک نه سفید هستند و سبکبال رنگ فراموشی محض هستند تمام این لحظه های خاکستری. میان درد ، سبکبالی را هیچوقت دوست نداشته ام وقتی دردی داری می دانی که باید پی چاره باشی و یا تحمل کنی وقتی درد می رود می دانی تا مدتی آرامشی نسبی داری . اما وقتی در بی خبری محضی همیشه ترسی هست از اینکه باز دردی در راه باشد و تو ندانی این درد تازه اندازه تحمل تو هست یا نه. راستی مگر نمی گویند تنهایی فقط مال خداست؟؟!چرا آدمهای شبیه من اینقدر زیاد شده اند؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۹ ، ۱۷:۴۱
delaram **
کوچه باغهای نارنج بود و امتداد خیابانی که غریبه را به آن سوی غربت می برد، “سفر مرا به کجا می برد”، دراز بود و هنوز مانده بود تا بندهای کفش با انگشتهای نرم فراغت گشوده شود …. من در پی یافتن تکه هایی از یک رؤیای پاره ذهن افسرده ام را می کاویدم، صدای سگها از آن سوی کوچه باغهای نارنج رؤیای غریبه را خراش می دادند، پای پنجره ای شمعی روشن بود و اجاق شقایق گرم، پروانه با لباسی نازک بر گرد شمع طواف می کرد، آوازی خواندم و منتظر ماندم، نمی دانم که آیا انتظار پشیمانی می آفرید؟ نگاهم مصلوب بود بر شمع و شقایق و پروانه …. باران بی آخرین واژه آنشب بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده بود و یک مرد گریسته بود، ندائی از پنجره به مانند صدای پارسائی پیر به من گفت: “تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز” و صمیمانه به من گفت: “تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید”
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۸۹ ، ۰۶:۵۸
delaram **
کوچه باغهای نارنج بود و امتداد خیابانی که غریبه را به آن سوی غربت می برد، “سفر مرا به کجا می برد”، دراز بود و هنوز مانده بود تا بندهای کفش با انگشتهای نرم فراغت گشوده شود …. من در پی یافتن تکه هایی از یک رؤیای پاره ذهن افسرده ام را می کاویدم، صدای سگها از آن سوی کوچه باغهای نارنج رؤیای غریبه را خراش می دادند، پای پنجره ای شمعی روشن بود و اجاق شقایق گرم، پروانه با لباسی نازک بر گرد شمع طواف می کرد، آوازی خواندم و منتظر ماندم، نمی دانم که آیا انتظار پشیمانی می آفرید؟ نگاهم مصلوب بود بر شمع و شقایق و پروانه …. باران بی آخرین واژه آنشب بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده بود و یک مرد گریسته بود، ندائی از پنجره به مانند صدای پارسائی پیر به من گفت: “تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز” و صمیمانه به من گفت: “تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید”
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۸۹ ، ۰۶:۵۸
delaram **
پر ترانه ترین سکوت ، بی کران ترین افق ، آبی ترین آسمان ژرف ترین اقیانوس ... مشبه به لبخند، نگاه، قلب و چشمانش بود... شب را دوست میداشتم چون سر بر زانوهایش میگذاشتم و او اشکهایم را می بوسید و من چشم به کل عالم می بستم آنگه که محرم حریمت بودم !چه سود اکنون ذهنم پارچه چهل تکه ­ای شده بود که هر گوشه آن عکسی از دنیای خاطرات به چشم می­خورد: عکس لبخندهای جعلی، عکس قهر خورشید، عکس التهاب شب، عکس راز و نیاز تنهایی، عکس کودکانه­ های غریب، عکس حکایتهای ناتمام، عکس قافیه­ های بی جواب و... اما این بار باید عکس سکوت را در چهل تکه ­ام بگذارم. سکوتی از جنس آیینه­ های بی آلایش که نباید می­شکست.لب فروبستن­هایی که حرفهای ناتمام را در بغض سنگین حسرت ایام خوشی به دل باز می­گرداند. تصویری سرشار از تضادها و اگرهای پی در پی نقطه چین دار! بی رنگی حرفهای ناگفتنی در یک آلبوم رنگی چه تکه مبهمی بود سکوت و چه دشوار یافتن نقشی همرنگ هارمونی سی و نه تکه دیگر.. نقش قلبش را رمز آلود ترسیم کرد و در میانه گذاشت خندیدن اشکهای خشکیده اشراقی... رفتنم عصیان بود، نیامدنت گناه من بی تقصیرم در این گناه.... چشم انتظاری بوسه های راکد، تب آلودم کرد....!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۹ ، ۲۱:۱۸
delaram **
پر ترانه ترین سکوت ، بی کران ترین افق ، آبی ترین آسمان ژرف ترین اقیانوس ... مشبه به لبخند، نگاه، قلب و چشمانش بود... شب را دوست میداشتم چون سر بر زانوهایش میگذاشتم و او اشکهایم را می بوسید و من چشم به کل عالم می بستم آنگه که محرم حریمت بودم !چه سود اکنون ذهنم پارچه چهل تکه ­ای شده بود که هر گوشه آن عکسی از دنیای خاطرات به چشم می­خورد: عکس لبخندهای جعلی، عکس قهر خورشید، عکس التهاب شب، عکس راز و نیاز تنهایی، عکس کودکانه­ های غریب، عکس حکایتهای ناتمام، عکس قافیه­ های بی جواب و... اما این بار باید عکس سکوت را در چهل تکه ­ام بگذارم. سکوتی از جنس آیینه­ های بی آلایش که نباید می­شکست.لب فروبستن­هایی که حرفهای ناتمام را در بغض سنگین حسرت ایام خوشی به دل باز می­گرداند. تصویری سرشار از تضادها و اگرهای پی در پی نقطه چین دار! بی رنگی حرفهای ناگفتنی در یک آلبوم رنگی چه تکه مبهمی بود سکوت و چه دشوار یافتن نقشی همرنگ هارمونی سی و نه تکه دیگر.. نقش قلبش را رمز آلود ترسیم کرد و در میانه گذاشت خندیدن اشکهای خشکیده اشراقی... رفتنم عصیان بود، نیامدنت گناه من بی تقصیرم در این گناه.... چشم انتظاری بوسه های راکد، تب آلودم کرد....!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۹ ، ۲۱:۱۸
delaram **
تنهایی را دوست دارم، به شرط آنکه هر از گاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم. انگار که از خاطره آشنایی ام با توهزار سال گذشته است که این چنین همه چیز، وهم و گنگ وخاموش در دورنمایی از مه وابرهای سیاه غوطه ورند نمی دانم پس برای کدام خاطره است ، برای کدام نگاه و کدام لحن عاشقانه توست که بغض گلوی امروز و فردایم را چنین فشار می دهد ... من را فراموش کن من پراز زمستان های طولانیم و حسرتی جاری در شریان زندگی ! من نیز تو را فردا به خاطر خواهم آورد امروز برای ماندن کمی دیر است که کوچه های تنهایی ام دلواپس بازگشت منند وخاطره ها منتظر که دستی بیدارشان کند راستی دستانم التماس را فراموش کرده اند و دورنمای عا شقانه های نگاهم را تعطیل . تو هم به خانه برگرد ، می بینی هوا ابریست برگرد و بدون من زندگی کن . می رویم و با خود می بریم عشق هایمان را، رازها و زخم های ناگفته را به زیر خاک یا آسمان به این امید که شاید روزی ، جایی ناگفته ها را مجال گفتنی باشد.....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۸۹ ، ۲۳:۴۱
delaram **
تنهایی را دوست دارم، به شرط آنکه هر از گاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم. انگار که از خاطره آشنایی ام با توهزار سال گذشته است که این چنین همه چیز، وهم و گنگ وخاموش در دورنمایی از مه وابرهای سیاه غوطه ورند نمی دانم پس برای کدام خاطره است ، برای کدام نگاه و کدام لحن عاشقانه توست که بغض گلوی امروز و فردایم را چنین فشار می دهد ... من را فراموش کن من پراز زمستان های طولانیم و حسرتی جاری در شریان زندگی ! من نیز تو را فردا به خاطر خواهم آورد امروز برای ماندن کمی دیر است که کوچه های تنهایی ام دلواپس بازگشت منند وخاطره ها منتظر که دستی بیدارشان کند راستی دستانم التماس را فراموش کرده اند و دورنمای عا شقانه های نگاهم را تعطیل . تو هم به خانه برگرد ، می بینی هوا ابریست برگرد و بدون من زندگی کن . می رویم و با خود می بریم عشق هایمان را، رازها و زخم های ناگفته را به زیر خاک یا آسمان به این امید که شاید روزی ، جایی ناگفته ها را مجال گفتنی باشد.....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۸۹ ، ۲۳:۴۱
delaram **
به شکلی مرگبار هلم داد...و من با سرعتی سرگیجه آور شروع به سقوط در مارپیچی سرگیجه آور کردم.سرعتی با تصاعدی ریاضی.سرعتی بینا ستاره ای.بر مداری چهل و پنج درجه،همراه با حس تبدیل شدن به یکی از آن دوایر به جا مانده از چرخش ستاره هایی که ثانیه ای یک میلیون بار می چرخند.همه اش گرداب ، چرخش، فش فش،فریاد،پرتاب تیر، معده ای پر آشوب،هورای جمعیت،تلاءلو،تعلیق،ترس،سرما...دارم سقوط می کنم!دارم سقوط.....اما سقوطم هیچ وقت به پایان نرسید.بیشتر و بیشتر احساس عدم تعادل می کردم،چنان سورتمه ای میان مارپیچ مسابقه.فرفره ای که به توان n می چرخد.کاهش سریع درجه حرارت دماسنج.سرمای گزنده ی میلیون ها ستاره بر نوک بینی ام.جاذبه ی خنده ای که رها کردم چه شدید بود!جمعیت همچنان با هیجان فریاد میکشید:"بر جلو!برو جلو!"در این سورتمه ای که چون بیری رها شده بود،قرن ها انگار ثانیه ها می گذشتند.از آرام گرفتن نا امید شده بودم،که ناگهان انفجار مهیبی رخ داد.ستاره ی زحل با اتومبیلی پر از بچه مدرسه ای تصادف کرد.به ناگاه رخوتی گرم و استوایی وجودم را فرا گرفت،و جبه ای از خز شانه هایم را پوشاند.آرامشی خواب آلوده.دستی،یا بالی،روی شانه ام قرار گرفت و با صدایی عتیق گفت:"اینک می توانی بمیری"و من دخول مرگ را حس کردم.مرگ خودم،همچون نخستین لبخند یک نوزاد....!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۹
delaram **
به شکلی مرگبار هلم داد...و من با سرعتی سرگیجه آور شروع به سقوط در مارپیچی سرگیجه آور کردم.سرعتی با تصاعدی ریاضی.سرعتی بینا ستاره ای.بر مداری چهل و پنج درجه،همراه با حس تبدیل شدن به یکی از آن دوایر به جا مانده از چرخش ستاره هایی که ثانیه ای یک میلیون بار می چرخند.همه اش گرداب ، چرخش، فش فش،فریاد،پرتاب تیر، معده ای پر آشوب،هورای جمعیت،تلاءلو،تعلیق،ترس،سرما...دارم سقوط می کنم!دارم سقوط.....اما سقوطم هیچ وقت به پایان نرسید.بیشتر و بیشتر احساس عدم تعادل می کردم،چنان سورتمه ای میان مارپیچ مسابقه.فرفره ای که به توان n می چرخد.کاهش سریع درجه حرارت دماسنج.سرمای گزنده ی میلیون ها ستاره بر نوک بینی ام.جاذبه ی خنده ای که رها کردم چه شدید بود!جمعیت همچنان با هیجان فریاد میکشید:"بر جلو!برو جلو!"در این سورتمه ای که چون بیری رها شده بود،قرن ها انگار ثانیه ها می گذشتند.از آرام گرفتن نا امید شده بودم،که ناگهان انفجار مهیبی رخ داد.ستاره ی زحل با اتومبیلی پر از بچه مدرسه ای تصادف کرد.به ناگاه رخوتی گرم و استوایی وجودم را فرا گرفت،و جبه ای از خز شانه هایم را پوشاند.آرامشی خواب آلوده.دستی،یا بالی،روی شانه ام قرار گرفت و با صدایی عتیق گفت:"اینک می توانی بمیری"و من دخول مرگ را حس کردم.مرگ خودم،همچون نخستین لبخند یک نوزاد....!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۵۹
delaram **
سکوت ...  سکوت..... سکوت... آآآآآآآآآآآآآه فضایی محدود به زمان ، در ابعادی به وسعت ذهن تهی مان . جایی که حس , وجود دارد یا ندارد . فکر شاید انبوه باشد ، شاید هم نباشد . سکوت همواره پر معنا تلقی شده است ولی شاید خستگی و رخوتی چند بیشتر نباشد خسته از کلام ،خسته از انسان . خسته از تصاویر ،خسته از هرچه ما را به چیزی پیوند زند ..! پیوندسکوت محزونم به وجود سرشارِ توست.. نازنینم!در این سکوت محضِ خیال ، در اتاق خودم با ساز دلم سخن میگویم.عجب زیبا میشکنی  سکوت این دل زنگار گرفته را من زخمه میزنم و تو می نالی ، میگویی و  میشنوم..  اما من نمیگوییم که با دل میسرایم.  با دلم میگویم میگویم .. میگویم و میگویم ونقش میزنم تورا میان حجم بی ثبات خیال هایم.و عجیب برایم ستودنی ست که در کشاکش این روزهای هفت رنگ تو رنگ عوض نکرده ای و من مغرورانه به تو میبالم .یادگار روزهای لاجوردیِ دل آرام!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۰۹
delaram **
سکوت ...  سکوت..... سکوت... آآآآآآآآآآآآآه فضایی محدود به زمان ، در ابعادی به وسعت ذهن تهی مان . جایی که حس , وجود دارد یا ندارد . فکر شاید انبوه باشد ، شاید هم نباشد . سکوت همواره پر معنا تلقی شده است ولی شاید خستگی و رخوتی چند بیشتر نباشد خسته از کلام ،خسته از انسان . خسته از تصاویر ،خسته از هرچه ما را به چیزی پیوند زند ..! پیوندسکوت محزونم به وجود سرشارِ توست.. نازنینم!در این سکوت محضِ خیال ، در اتاق خودم با ساز دلم سخن میگویم.عجب زیبا میشکنی  سکوت این دل زنگار گرفته را من زخمه میزنم و تو می نالی ، میگویی و  میشنوم..  اما من نمیگوییم که با دل میسرایم.  با دلم میگویم میگویم .. میگویم و میگویم ونقش میزنم تورا میان حجم بی ثبات خیال هایم.و عجیب برایم ستودنی ست که در کشاکش این روزهای هفت رنگ تو رنگ عوض نکرده ای و من مغرورانه به تو میبالم .یادگار روزهای لاجوردیِ دل آرام!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۰۹
delaram **
کودکی­‌هایم بزرگ شدند، در میان گرگم به هوا، قایم باشک و لی لی، موشک بازی و قایق‌­های کاغذی شناور درون یک سطل آب، لباس­‌های خاکی و چشم‌غره‌­های مادر، سواری روی دوش پدر، نخودچی کشمش جیب پدربزرگ، قصه­‌های مادر بزرگ، آش رشته و عدس پلو، بستنی چوبی و آلاسکا، ....... بزرگی­‌هایم اما گم شده­اند در هیاهوی دود و بوق و ترافیک، تبلت و موبایل و ماهواره، سیاست، دلار و طلا، آیس پک، پیتزا و نوشابه، کار و کار و کار، پول و پول و پول، ...... روحم ترک خورد، کاش هرگز قد نمی­‌کشیدم!پ.نوشت :به وسعت ِسکوت تلخ سالها رازوارگی و به پهنای بیاضهایی که از غزلواره های تکراریسیاه شد ، نگاه میکنم به کودکی هایم..! چرا این همه بی طاقت شده ام از شکوه ای کوچک...؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۱
delaram **
کودکی­‌هایم بزرگ شدند، در میان گرگم به هوا، قایم باشک و لی لی، موشک بازی و قایق‌­های کاغذی شناور درون یک سطل آب، لباس­‌های خاکی و چشم‌غره‌­های مادر، سواری روی دوش پدر، نخودچی کشمش جیب پدربزرگ، قصه­‌های مادر بزرگ، آش رشته و عدس پلو، بستنی چوبی و آلاسکا، ....... بزرگی­‌هایم اما گم شده­اند در هیاهوی دود و بوق و ترافیک، تبلت و موبایل و ماهواره، سیاست، دلار و طلا، آیس پک، پیتزا و نوشابه، کار و کار و کار، پول و پول و پول، ...... روحم ترک خورد، کاش هرگز قد نمی­‌کشیدم!پ.نوشت :به وسعت ِسکوت تلخ سالها رازوارگی و به پهنای بیاضهایی که از غزلواره های تکراریسیاه شد ، نگاه میکنم به کودکی هایم..! چرا این همه بی طاقت شده ام از شکوه ای کوچک...؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۱
delaram **
خرامان خرامان سوی آرزویی که هیچ نیز تعریفش نمی کند .. آهسته و بی صدا میان هیچ انگاری ها و صدای باد که در درختان باغ می پیچد.. و خسته از راهی رفته..!  خواستم مطلبی بگویم بگویم و بنویسم! اما من تک تک کلمات را هنوز به احساسم می بازم بگذار کلمات در بند خویش باشند دیگر خود را در بند کلمات نخواهم انداخت .. بگذار سکوت نقش تمام کلمات را ایفا کند بگذار کلمات بارشان را تخلیه کنندپ.نوشت : انچه در سر من میگذر حدیث سکوتی مطلق است ، به وسعت پاکی چشم هایی که " نبودن " را می بینند.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۸:۲۸
delaram **
خرامان خرامان سوی آرزویی که هیچ نیز تعریفش نمی کند .. آهسته و بی صدا میان هیچ انگاری ها و صدای باد که در درختان باغ می پیچد.. و خسته از راهی رفته..!  خواستم مطلبی بگویم بگویم و بنویسم! اما من تک تک کلمات را هنوز به احساسم می بازم بگذار کلمات در بند خویش باشند دیگر خود را در بند کلمات نخواهم انداخت .. بگذار سکوت نقش تمام کلمات را ایفا کند بگذار کلمات بارشان را تخلیه کنندپ.نوشت : انچه در سر من میگذر حدیث سکوتی مطلق است ، به وسعت پاکی چشم هایی که " نبودن " را می بینند.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۹ ، ۱۸:۲۸
delaram **
من لباس پرنسسی می پوشم، دامن پف پفی و آستین های توری.کلاه بزرگی سرم می گذارم و دستکش هایم را دستم می کنم. خدمتکارم رژ لبم را می مالد و یادآوری میکند امشب خانم باشم. آرام بخندم و نگاه های خاص بیندازم. مواظب باشم موهایم خراب نشود و روی دامنم چیزی نریزد. حواسم به هم رقصم باشد... بعد کفش های تق تقی ام را میگذارد جلوی پایم، من پاهایم را می گذارم تویشان...حالا یک نگاه توی آینه ی قدی می اندازم. لبخند! تو پهلوی پیانو ایستاده ای و به خواهرت که پیانو می زند لبخند می زنی! تکسیدوی مشکی پوشیده ای. مدل موهایت بیشتر از همیشه به تو می آید. آهنگ که تمام می شود دست میزنی. دست هایت با ریتم خاصی به هم می خورند. حتا دست زدنت هم متفاوت است. و من همین جور خیره می شوم... تو می آیی طرفم تا برای دور بعدی رقص والتس تقاضای رقص کنی، اما... صحنه عوض می شود.تو دور می شوی..لبخندت رنگ می بازد..نگاهت خاموش می شود..دامن پف پفی ام محو می شود..دست کش هایم همرنگ دست هایم می شوند و .... من از قرن نوزدهم به قرن بیست و یکم کشیده می شوم. از آمریکا به ایران. من توی تختم خوابیده ام و رویای همیشگی دست نیافتنی ام مثل همیشه ناتمام مانده... مثل همیشه نوبت رقص من و تو نرسیده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۹ ، ۲۲:۰۲
delaram **
من لباس پرنسسی می پوشم، دامن پف پفی و آستین های توری.کلاه بزرگی سرم می گذارم و دستکش هایم را دستم می کنم. خدمتکارم رژ لبم را می مالد و یادآوری میکند امشب خانم باشم. آرام بخندم و نگاه های خاص بیندازم. مواظب باشم موهایم خراب نشود و روی دامنم چیزی نریزد. حواسم به هم رقصم باشد... بعد کفش های تق تقی ام را میگذارد جلوی پایم، من پاهایم را می گذارم تویشان...حالا یک نگاه توی آینه ی قدی می اندازم. لبخند! تو پهلوی پیانو ایستاده ای و به خواهرت که پیانو می زند لبخند می زنی! تکسیدوی مشکی پوشیده ای. مدل موهایت بیشتر از همیشه به تو می آید. آهنگ که تمام می شود دست میزنی. دست هایت با ریتم خاصی به هم می خورند. حتا دست زدنت هم متفاوت است. و من همین جور خیره می شوم... تو می آیی طرفم تا برای دور بعدی رقص والتس تقاضای رقص کنی، اما... صحنه عوض می شود.تو دور می شوی..لبخندت رنگ می بازد..نگاهت خاموش می شود..دامن پف پفی ام محو می شود..دست کش هایم همرنگ دست هایم می شوند و .... من از قرن نوزدهم به قرن بیست و یکم کشیده می شوم. از آمریکا به ایران. من توی تختم خوابیده ام و رویای همیشگی دست نیافتنی ام مثل همیشه ناتمام مانده... مثل همیشه نوبت رقص من و تو نرسیده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۹ ، ۲۲:۰۲
delaram **
یه نیمکت..دم دمای غروب...خش خش برگا ،که لابلای سمفونی عاشقانه ی نسیم و کاغذهای کاهی کتاب گوشه نیمکت گم میشه..از اون نسیم هایی که فقط می تونی یعنی فقط دوست داری ببلعی با همه سلول هات از همون نسیم ها که بلد نمیشی مزه اش رو تعریف کنی...از اون نسیم ها که دوست داری شلاق وار فرود بیان رو پوست نازک صورتت..گز گز صورتی های زیر پوستت نشون از اول سرماست...شاید یه روز از روزهای نیمه ماهِ اول فصل تیره روشن ها..دلت کجاست ؟ چه توفیری داردچند قدم آن سوتر ...یا این سوتر... همچنان مشغول پرسه های ناتمام...انگار پاییز که میشه فراری تر میشه..خوش خو..گاهی هم بدخو...و دیوانه تر به پرسه !!...دوباره از اولدلت نیمکت می خواد...نسیم می خواد...خش خش کاغذهای کاهی می خواد... پرسه می خواد...هوایی که شد دلت...کو  !!! هنوز مانده ...را فراموشش می شود..بذار هنوزمانده باشد !!...پ. نوشت:نمی دونم قدرتمند شدن فانتزی ها گوشه های ذهنت ترس داره یا نه؟یا فقط باید گاهی یه گوشه ای نشست و تماشاکرد... البته چه جور تماشاچی ؟..منفعل یا فعال؟!..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۸۹ ، ۱۸:۵۷
delaram **