رویای باغ نارنج
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۸۹، ۰۶:۵۸ ق.ظ
کوچه باغهای نارنج بود و امتداد خیابانی که غریبه را به آن سوی غربت می
برد، “سفر مرا به کجا می برد”، دراز بود و هنوز مانده بود تا بندهای کفش با
انگشتهای نرم فراغت گشوده شود ….
من در پی یافتن تکه هایی از یک رؤیای پاره ذهن افسرده ام را می کاویدم، صدای سگها از آن سوی کوچه باغهای نارنج رؤیای غریبه را خراش می دادند، پای
پنجره ای شمعی روشن بود و اجاق شقایق گرم، پروانه با لباسی نازک بر گرد شمع
طواف می کرد، آوازی خواندم و منتظر ماندم، نمی دانم که آیا انتظار پشیمانی
می آفرید؟ نگاهم مصلوب بود بر شمع و شقایق و پروانه ….
باران بی آخرین واژه آنشب بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده بود و یک مرد
گریسته بود، ندائی از پنجره به مانند صدای پارسائی پیر به من گفت:
“تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز”
و صمیمانه به من گفت:
“تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید”
۸۹/۰۹/۲۴
که از جهان ره و رسم سفر براندازم...
-حافظ-