واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

۱۰۲۶ مطلب توسط «delaram **» ثبت شده است

امشب ... احســاسم را به دار آویختم منطــقــم را به گلوله بستم لعــنت به هر دو! که عمری به بـازی ام دادند دیگر بس است میخواهم کمی به چشــمــانـم اعتماد کنم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۱۵:۱۷
delaram **
ایـن همـه دل تنـگی بـرای تـو نیسـت ! بـرای جـای خـالی " دوسـتـت دارم " اسـت؛در کلـمات ِمـن ! بـرای " دل نگـرانم " ... بـرای " دل تنـگم " ... بـرای اشتیـاق دویـدن به سمـت در ...بـرای " منتظـرت بـودم ''آرام روح بی قرارم !آنقدر در انتظارم گذاشته ای که گاه در تب هذیان به خود نهیب میزنم ... هی.. دل ارام!! تا کی ؟  میدانی که راه بی بازگشت است... ؟باور نداری؟ مرگ را نپذیرفته ای؟ چند بار خاک را مشت کرده ای؟چند بار بوییده ای  و برایش غزل سروده ای؟چند بار عطر خاک آب خورده را در ریه هایت جا داده ای ؟ و نهایت آموخته ای...گاه دیگر نباید ناز کشید، انتظار کشید، آه کشید، درد کشید، فریاد کشید، تنها باید دست کشید و رفت...!پ.نوشت : سفر بی بازگشت نیمه کامل من ، در ماضی بعید صرف شد...!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۰ ، ۰۷:۰۰
delaram **
وقتی از همه چی خسته میشی.وقتی ذهنتـــ پر میشه و دوسداری خالیش کنی. وقتی دلتـــ میخواد یه تابلوی بزرگ ورود ممنوع در ورودی فکرت بزنی و به همه بگی " هیـــس " میخوام تنها باشم..! اینجور وقتا دلم فقط یه چیز میخواد..یه پیاده روی تنهایی و طولانی.و فقط یه جا. تو خیابون ِ..... هیچوقت از راه رفتن تو این خیابون خسته نمیشم.راه میرم و فکر میکنم. به همه چی و هیچی! به چیزایی که هست و شاید...نباید باشه. و به چیزایی که نیست و باید باشه.. آروم آروم تمام فکرای توی سرم رو پاک میکنمـــ و سبک میشم. چه اشکالی داره؟ زندگی کردن با یه مغز بدون مموری هم عالمی داره! تکــ تکــ درختای اینــ خیابون بهمــ آرامشــ میدن. بلند...تنومند... و قوی یه چیزی هستــ که هیچوقت نتونستم بهش حسودی نکنم! اونم گنجشکایی هستن که بی خیال دنیا اون بالای بالا....رو شاخه ی درختا زندگی میکنن.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۲
delaram **
دلم می خواهد زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده من متولد می شوم، رشد می کنم.. تصمیم می گیرم و بالا می روم.من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها ! من را با باورهایت تعریف نکن .. بهتر بگویم تحقیر نکن.. من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم ...قرمز، زرد، نارنجی ، می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،می خندم بلند بلند بی اعتنابه اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم،حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر...اشک می ریزم ، عشق می ورزم...می اندیشم... نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم... حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستوقایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد،حتی اگر گران بخرند. اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛ زن من یک موجود آزاد است.اما به هرزه نمی رود.نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش.نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن من به دنبال یک همسفر است،یک همراه، شانه به شانه.گاه من تکیه گاه باشم گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند. زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش،فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند،کارمی کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران اورا از حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمیایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛ من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... فرای تمام تصورات کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس...! باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند. ـ من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده وسربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند وتحسین می کنند آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند     ساعت 12:45   دل آرام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۰ ، ۰۹:۱۵
delaram **
سیگار های نبودنت سرخی سوختن را نخ به نخ..موج مکزیکی می روند ...مرا فقط خالی پاکت ارضا می کند ... بگذار خدای تو هم از ما نا امید شود ...خسته ام ..بگذار شب با همه سیاهی اش مرا تسخیر کند ...می خواهم با همه سایه ها یکی شوم ...خسته از دویدنی که پایانی ندارد ...درد دارم ...روی قله پاکت فتح شده ...از نبود اکسیژن..سر درد دارم ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۱۲:۱۵
delaram **

ره می‌سپاریم میان حفره ها حفره ی تولد حفره ی رشد حفره ی بلوغ حفره ی لذت حفره ی درد نمی توان به پیش رفت جز با فرو رفتن درون حفره‌ها و ما همواره به شوق رسیدن فرو می رویم! می‌رویم تا حفره ای بی خروج در میان یکی از این حفره ها، شکارمان کند.حفره ی ناگهانِ مرگ.پ.نوشت:  مطلب خاصی در ذهن ندارم.. این روزها پراکنده فکر میکنم.. پراکنده میگوییم . اصلا اینجا هستم ولی جای دیگرم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۰ ، ۲۰:۲۸
delaram **
زن زیبـاســت ... چه آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است... چه آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهایش.. چه آن زمان که فریاد می زند بر سرت و تو فقط حرکت زیبای لبهایش را مبینی... چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده و دست بر پیشانی زده و لبخند می زند... ... زن زیباست... آن زمانی که خسته از همه تُهمتها و نابرابریها باز فراموشش نمی شود؛ مادر است، همسر است،راحت جان است ... زن زیباست ... زمانی که لطافت جسم و روحش را توأمان درک کردی ... زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی ... زمانی که نداشته های خودت را به حساب ضعفش نگذاشتی ... آری زن زیبـــــاست......
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۸
delaram **
او با پاهای مجروح و دست های خونینش مرا بغل کرد و کشان کشان برد. می توانی بفهمی ؟به این می گویند دوستی و دوستی چیز قشنگی است . قشنگ تر از عشق .   "زندگی جنگ و دیگر هیچ - اوریانا فالاچی"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۰ ، ۱۷:۰۱
delaram **
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر جهت می دهد. تو تغییر جهت می دهی اما طوفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر می گردی اما طوفان خودش را با تو مطابقت می دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می کنی ‌مثل رقصی شوم با مرگ درست قبل از رسیدن سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که از دوردست بیاید چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این طوفان تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می آید تسلیم به آن است. بستن چشم هایت و گرفتن  گوش هایت تا شن ها درون آن ها نرود و راه رفتن در میان آن قدم به قدم . آنجا نه خورشید است نه ماه نه جهت نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان های آسیا شده ی چرخ زنان برخواسته به آسمان.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۲
delaram **
میگویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم،حوایم نامیدند یعنی زندگی ، تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هم صدا باشم . * می گویند میوه سیب را من خوردم شاید هم گندم را * و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند مرا در برگ ها پیچیدند  ...  مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتشان پیدا کنند *نسل انسان زاده منست !! من !..........حوا!......... فریب خوردۀ شیطان ! و می گویند که درد و زجر انسان هم زاده منست ! زاده حوا که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند شاید گناه من باشد شاید هم از فرشته ای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد .مثل همه که فریبم می دهند. اقرار می کنم دلی پاک ،معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم * با گذشت قرن هاباز هم آمدم ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند * فاطمه من بودم زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا من بودم وفاطمه زهرا هم من * گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند گاه سنگبارانم نمودند وگاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند گاه زندانیم کردند وگاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشهایم کردند * اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر برگ برگ روزگار هرگز منکر نخواهند شد ... * من مادر نسل انسان ام من حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام ، مریمم من درست همانند رنگین کمان رنگ هایی دارم روشن و تیره و حوا مثل توست ای آدم اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو آفرید *بیاموز که من نه از پهلوی چپ ات بلکه استوار، رسا و همطراز با تو زاده شدم بیاموز که من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده من
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۵۳
delaram **
باید چیزی بنویسم باید حرفی بزنم برای ثبت در زمان ، برای ثبت در من..در خلوت خودم.. یه حالی هستم ،تومرز دودلی و شک تو مرز بودن و نبودن.. تو حس ِنیاز..واین نیاز چیه که این روزا اینقدر بازارش داغ شده؟! بد به حالِ تویی که نیازت از روی عشق نباشه...!  یک دکلمه از شاملو پخش میکنم ... و فارغ میشم  از هرچه حالم رو بد میکنه.. با صدای دوست داشتنی شاملو زمزمه میکنم : " ای کاش عشق را زبانِ سخن بود..." جلوی آینه وایمیستم و به خودم یه لبخند میزنم...  و همون جمله تکراری تو ذهنم میپیچه و منم به خودش میپیچونه: "دست نیافتنی ها تا ابد دوست داشتنی میمیانند.... " و شک بین بودن و نبودن... و باز هم کلنجار من با من... هــــــــــی دل آرام ..!!  اینقدری هول دارم از این روزهام که صبح ها با نوک پا میام توی امروزو ...  شروع میکنم یه دنیــــااا نگرانی رو ... برای چی ؟ ... برای کی؟ ... نمیدونم ... فقط میدونم دل آشوبم ... پریشونم ... دلم آفتاب نرم  ظهرِ پاییز میخواهد و یک ساعت سکوت محض! بشینم اون بالا و به خونه هایی نگاه کنم که تو هرکدوم یک زندگی... یک ماجرا... جاری است! و فکر کنم و حدس بزنم به اونچه تو اونا میگذره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۳۹
delaram **
شازده کوچولویی شدم به حال سیاره شما.. من گلم را گم کردم. وسط این همه شلوغیِ شهر بازی های شما و فقط.. فقط فرصت پیدا کردنش را ساکن زمینتان هستم.. گُلم را که پیدا کردم ...می روم..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۴۷
delaram **
روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای در کافه های بعدازظهر! اما ... هیچ اتفاق خاصی نمی افتد مثل اینکه مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی ...                                                        "  رسول یونان"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۴۰
delaram **
بــایــد ایـستــاد و فــرود آمـد بـر آستـان ِ دری کـه  کـوبـه  نـدارد ... کـه اگـر بـه گـاه آمـده بـاشی ، دربـان بـه انـتظـار ِ تـوست . و اگــر بـی گــاه در کــوفـتـن ات را ، پــاسخی نـخواهـد آمـد  َاااه   و  دریــغ  . . . (  آه نـمی‌کــشم هـا ... فـتحـه دارد صـدای خـشم ِ لــب هـایـم ... ) رقــیـــق  شـده اند چــشمان ِ دل ارام  میبینی؟ ... کـافـیـست اندکی تندی کـنی و بـعد ، زل بـزنـی در بــرهـوت ِ نـــگـاهــش ... تـا چـشمه ها بـجـوشـد درچشمـانــش و ریــشه هـای سـُــرخ فــام ِ درد ، فرا بگــیرد صورتش را مـی بــیـنی ، رقـــیـق شـده است ... روحــش نـه هـا ! فــقـط نـگــــاهـش . . .پ.نوشت : دلم می خواهد ، مثـل ِ کودکی طـناب بیندازم برشانه درخـت ِانجیروبی تابی هایم را تاب دهم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۹
delaram **
خالی ام از حرف،  پُرم از دلتنگی...تشویش هجرت باران... خسته ام از اندیشه ..دلگیرم از سوالات بی انتها... آلوده ام به روزمرگی....  دورم از عشق! بی میلم به گفتن یا نگفتن...حنجره را  رغبتی به فریاد نیست! تلخم  ...مبهوتم ..دل چرکینم ..خشمناکماز خود فرسنگها فاصله دارم  ..فاصله ای که کم نمی شود در عذابم ..در تب و تابم ..در التهابم ...خسته ام  ...خسته ام از تکرار ..از تکرار لبخند بی ریشه ! میان این درد تا درد بعدی ..  فرسوده ام ..رنجورم ..خسته ام ..خسته ام ..  کجاست بارانی از عطوفتِ بی منت تا نمناکم کند ...  کجاست دستی تا بگیرد دستم از روی  مِهر...  کجاست آن در که به نور باز شود ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۰ ، ۱۸:۵۹
delaram **
بیداری ُ کابوس می بینی ... می خوابی و فکرت یه جا گیره جون میکَنی رو تخت ِ بیخوابت .... خوابیدنُ.... خوابت نمی گیره این نیمه ها از شب که می ترسی ... از سایه ها که بیخ ِ دیوارن آغوشتو با قرص راضی کن .... خواب آورا خیلی وفا دارن .....پ.نوشت: دانستنم زیاد هم مهم نیست . عادت کرده ام همه چیز را خیال کنم..!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۱:۲۷
delaram **
ذهن ما باغچه است گل در آن باید کاشت و نکاری گل من علف هرز در آن می روید البته علف هرز هم گیاهی است که هنوز خاصیت هایش شناخته نشده اما ما ظاهرا گل ها رو بیشتر دوست داریم...قشنگترن بعضی وقتا یه فکرایی مثل خوره می افته تو همین باغچهء ذهن من که توان منو از لذت بردن میگیره... دیگه نه میتونم درست فکر کنم، نه حرف بزنم، نه خوشحال باشم، نه از بهترین لحظه های زندگیم لذت ببرم ..دائم هم در تلاشم از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشه همکارم که حال خرابمو دید گفت بابا ولش کن این کرم تو باغچهء ذهنتو!! چه کارش داری بذار خاک ذهنت رو حسابی شخم بزنه نگاهش کن و از حفره هایی که داره برای اکسیژن گیری ایجاد میکنه استفاده کن یاد پست حمله بوفالوها افتادم. میگفت وقتی حمله میکنن اگر بدون واکنش فقط بشینی تماشاشون کنی بهت آسیب نمیزنن از کنارت رد میشن.. بهت هم برخورد نمیکنن ... افکار هم همونجوری ان نشستم به اون کرمه نگاه کردم ..کوچیکم بود بررسیش کردم ببینم چی میخواد که اینجوری ذهن منو آشفته کرده هیچی نبود یه حرف و رفتار که بهم برخورده بود و من میخواستم ادای آدمهای قدرتمندی که چیزی بهشون برنمیخوره و خیلی راحت میتونن همه رو ببخشن در بیارم و بگم نه این چیزا که مهم نیست.اما بود ....من هم آدمم... اگر افکار منفی که میاد تو ذهنم رو "نخوام" ببینم اصلا نمی رسم به اونجایی که به نظرم چیزی منفی نباشه ... و من میخوام برسم به جایی که مثل یه روح زلال همه چی از من رد شه چیزی بهم نچسبه! وقتی بهش فکر کردم و به خودم حق دادم که دلم بشکنه ... یه کم که اشک ریختم ...تموم شد آخیش راحت شدم...حالا دیگه راحتم تونستم ببخشم ...هیچی تو ذهنم در اون مورد نیست میتونم گلهای جدید بکارم.... وای یه کتاب دارم میخونم چه گلکاری راه انداخته تو ذهن من ... انگار واقعا فضا باز تر شده ها  پ.نوشت : جواهری که شما در دست دارید شعور است. با پنهان کردن آن یا اشاره به این که صاحبش هستید یا با فخر فروختن به آن نمی توانید بر زیباییش بیفزایید. زیباییش بسته به آگاهی دیگران از آن است... به آن "حرمت " بگذار که به آن زیبایی می بخشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۱۸:۲۳
delaram **
میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی   چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی   چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی   در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفت میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی   شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم صفایی کرده ام ،در آن شب زیبای دلتنگیشاعر: * ناشناس!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۴۹
delaram **
تقدیم به بانوان ِمیهنم .قانون در کشور من به زن انسانی نگاه نمی کند: شهادت دو زن برابر با یک مرد است، زن حق قضاوت ندارد، زن حق طلاق ندارد، زن حق اعتراض ندارد، حق ارث برای زن نصف مرد است، حق دیه ی زن در جامعه ی ما نصف مرد است، جانِ یک زن در موقعِ حساب و کتاب نصفِ یک مرد محاسبه می شود، مرد می تواند اگر زنی را هم بستر با همسرش ببیند همسرش را به قتل برساند، اما اگر زن همسرش را هم بستر با زنی ببیند، هیچ ... در جامعه ی من زن تنها وقتی همسر یا مادر است به رسمیت شناخته می شودزن، زن، زن، انسانی بدون شماره ی شناسنامه در جامعه ی من! مرا نصفه نیمه نگاهم مکن ...آغوشم از آنِ توست، عشق ام از آنِ توست، مهر و محبت ام به تمامی از آنِ توست مرا نصفه نیمه نگاهم مکنغرور و آرامش ام برای تو، تنم برای تو، مهربانیِ پنهان در تن ام برای توست مرا نصفه نیمه نگاهم مکنمن تو را باور دارم، من تو را به عشق؛ به بودن؛ به تمامی باور دارم مرا نصفه نیمه نگاهم مکناین منم :  یک زن؛ نیرویی خلاق در دوست داشتن، مبارزی صبور در عشق، تنها در رزمِ زندگی مرا نصفه نیمه نگاهم مکنبه گاهِ تنهایی روح ام از آن توست، آغوشم از آنِ توست، آرامشِ اهوراییِ جانم به تمامی از آنِ توست ... درون سینه ی من است که آرامش ات را باز میابی ، با عطرِ جانِ من است که روح ات ساکن می شود مرا نصفه نیمه نگاهم مکنمرا نصفه نیمه نگاهم مکن ای نیمه ی تنها و آواره ی من، صبوری ام را پاس دار، بودنم را پاس دار زن اسمِ کاملِ من است، نامی تمام در زمین، عصاره ی خدایی که تو را آفریدمن نصفه نیمه نیستم ای آواره ی تنها مانده با خودت ... پ.نوشت : از دوست بزرگوارم اقای مسعودامینی  " م . روان شید " بابت چنین سروده زیبا نهایت سپاس و قدردانی  را دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۴
delaram **
چه قدر دلم می خواست فرصتی باشد تا بتوانم روی کلمه ی شادی تکیه کنم و با همه ی وجود به مدح آن بپردازم! اما گویی چیزی هست که مانع بیان باشد... آوار میشود وقتی تکیه میکنی!! دلتنگی ؛دلتنگی ، دلتنگی..دلتنگی خیابان شلوغی است, که تو در میانه‌اش ایستاده باشی! ببینی می‌آیند... ببینی می‌روند... و تو هم‌چنان ,ایستاده باشی... پ.نوشت 1 :دلتنگی این حس مبهم نفس‌گیری که دامن گیرمان شده ! انگار چیزی را کسی راجایی جا گذاشته‌ایم..!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۰۲
delaram **
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم ومسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم وفکرکنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.... می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم! می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم . می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. می خواهم باور داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم. نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ... می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .  این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، ...مال شما... من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم پانوشت :تو خوابگاه راحت نیستم. از بحث های خاله زنکی ؛ غیب کردنهاشون بدم میاداز پشت سر هم بدگویی کردنهاشون تهو آوره ، از اینکه موفق شدم جای خوبی کار پیدا کنم هنگ و دلخورن و هضم و فهم  این مسئاله از بضاعت درکم فراتره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۹
delaram **
گاهی وقتا یادت میره که لیوان چاییت روبروت داره یخ می کنه ..... یادت میره که سیگارت تو دستته و باید بتکونیش ..... یادت میره که بین اشک ریختنات پلک بزنی ..... یادت میره که شبها برای خوابیدن باید چشاتو ببندی ..... یادت میره که وقتی تلفن زنگ می خوره اون پشت خط نیست ....! یادت میره که رفته .... یادت میره که دیگه همه چیز عوض شده .... یادت میره که .......  پ.نوشت 1: تشبیه مسخره ایست ولی / من کلکسیون فال های نخوانده ته فنجان های یک نفره شدم ...پ.نوشت 2: دلم همه چیز می خواهد ..... یک سکوت دست نخورده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۲۲
delaram **
این روزهادرگیریه حال وهوایی هستم که نیازبه آرامش دارم.نمیتونم بیشترازاین توضیح بدم.مختصر نوشت: عصرها اداره شیفتم .. مدتیه شبها لاگین میشم. / میشه گفت خستگی کار!! وکمی بی خوابی !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۰۹
delaram **
دل آرام دلم! آرام من کو؟ درین باران غم پس بام من کو؟ دل آرام دلم کو؟ آن نگاه کو؟ برین کشتی شکسته ناخدا کو؟ پس آن رویای دیروزی کجا رفت؟ اسیر باد پاییزی چرا رفت؟ دل آرام دلم! دلتنگم از دل که ای دل!پای ماندن رفته در گل برای زخم جان کو جان پناهی؟ دلم می سوزد و در سینه آهی دل آرام دلم! آرام من کو؟ درین باران غم پس بام من کو؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۳۷
delaram **
من با قلمم رنگ میزنم و مینویسم، تا دلم آرام گیرد...و تو این طرح ها را میخوانی و میبینی تا در دلت غوغا شود!... "تو" هرکسی نیست!!!من با چتر رنگی ام، زندگی رو طرح میزنم!شـــــــــاد و تازه!با قرمز ...که سرامد رنگ‌های شاد دنیایم است!هرچند میدانم که خبر داری .. سیاه قلم به دست میگیرم ،ولی طرح زندگیم را رنگی میکشم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۳۳
delaram **
باور کن ...من از همان روز سرد پاییزی که کفش هایت خواب رفتن به جایی دور را دیدند فهمیده بودم یکی از همان روزهای مانده ی در راه خیال دوباره دیدنت را هم باید به خواب ببرم .حالا دیگر مهم نبود که رفتن را به سکوت وادارم کنند.این سکوت لعنتی و آن کلمه های تلخ چقدر دیوار احساس مرا خراش میدهد مدام ...نازنین رفته! مهم نیست که چقدر رویا بافته بودم برای دلم از روزهای بودن تو.. مهم نیست که.. مهم این است که من دیگر تو را ندارم و دیگر مهربانی های ِ دل تورا را ... مهم این است که من نیز دارم می روم .. دارم از همه آن نشانی های ساده که رد قدم های تو را داشت می رو م می فهمی ؟! من این گوشه ی دنیا میان تمام دلخوشی های ِ کودکانه ی ِ از دست رفته ام دارم تمام می شوم تمام ...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۰ ، ۱۸:۵۳
delaram **
باران می بارد..  میگویم:  شاید اشک خدا باشد خدا هم گاهگاهی اشک میریزد و شاید اینبار بر اشکهای که میریزاند اشک میریزد..!  پی نوشت: 1- هنوز من با سال جدید کنار نیامدم تو تمام اسناد مالی به جای سال 90 مینویسم سال 1389 2- اینجا به شدت باران میبارد جای شما خالی و جای کسانی که دوست دارن لذت زیر باران رفتن و خیس شدن را دوست دارند
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۰۸
delaram **
طولانی شد مدتی را که  در اتاقم به آسمان چند رنگ می اندیشم آسمانی که زیرش بجای حس انسان بودن دیوار بودن خویش را به اثبات رساندم.....سالهاست برای اثبات بودنم به آینده می اندیشم..آینده ای که رسمش هم مرا به وحشت ی اندازد...دیوانگی هایم دیگر آرامم نمی کنند انگار به احمق بودن پناه ببرم بهتر است..... خورشید تمام توانش را برای امیدوار کردن من به زندگی به هدر میدهد...من فقط با پوزخند تابشش را به سخره می گیرم.... کمی آن طرف تر همانجایی که ارامش همان ماندگاری مداوم است کسی انتظارم را می کشد...... و من برای اولین بارش زمستانی خود را به آغوش مرگی می  سپارم که یاداور دوباره بودنم استارسال نظر امکان پذیر نیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۳۹
delaram **
یه وقتایی حرف میزنی. اما کسی نمیشنوه. فقط نگات میکنن . حرف میزنی،نگات میکنن،ساکت میشی، و دوباره به کارِ خودشون ادامه میدناز یه جایی به بعد اما،میگن میشه حرف بزنی؟ بعد تو سکوت میکنی و میگی حرفی برایِ زدن نداری از یه جایی به بعد هر کاری کنن دیگه حرف نمیزنی، ساکت،دست به سینه وایمیستی و فقط نگاه میکنی و گاهی هم میگی:میخوام ببینم آخرش به کجا میرسه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۱۴
delaram **
تو زندگی گاهی پیش میاد میبینی یک اتفاق سرشو انداخت پایین وحشی و بی هراس اومد و اون یه ذره دلخوشی رو هم که داری کن فه یکن میکنه و با خودش میبره و تورو با خنده هایی که یهو میشکنه، با بغض های فرو خورده که در یک خشم پر رنگ محو شده و آینده ای که نیومده تو نطفه اش خفه شده تنهات میذاره اینجور وقتها دوست داری تمام مجازی و غیر مجازی رو بالا بیاری.اصلادوست داری خودت رو بالابیاری،مدام باخودت حرف میزنی حتی کاری از دست تالابهای چشات هم بر نمیاد که برات انجام بده و چشات یخ میکنه در پرت ترین نقطه قلبت .ساکت میشی انگاری اصلا لال شدی جوری که صدای تالاپ تولوپ قلبت برا خودش خدایی میکنه توی این چاردیواری که خودت رو حبس کردی .نکنه همه مرده اند و تو تنها باز مانده ای ؟؟ نه!! شاید هم کر شده ای.! حرفی بزن دل آرام...! جانی تازه بگیر، نفسی عمیق کن. خودت میدونی  که این تراژدی های تلخ داره داغونت میکنه تمامی روزهای تلخ رو از گورستان زمان بکش بیرون. نبش کن! بگذار چشمانت حقیقت عریان تلخ رو ببیند، باور کند ، تا آرام گیرد...   پ.نوشت 1:   سه تارم دلخوشم میکنه . من و اون یک عشق دو طرفه رو می بلعیم.   پ.نوشت 2 : در بزم دو نفره ام کسی دعوت نیست.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۵۸
delaram **