دلتنگی...
چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۰۲ ق.ظ
چه قدر دلم می خواست فرصتی باشد تا بتوانم روی کلمه ی شادی تکیه کنم و با همه ی وجود به مدح آن بپردازم! اما گویی چیزی هست که مانع بیان باشد... آوار میشود وقتی تکیه میکنی!! دلتنگی ؛دلتنگی ، دلتنگی..دلتنگی خیابان شلوغی است, که تو در میانهاش ایستاده باشی!
ببینی میآیند...
ببینی میروند...
و تو همچنان ,ایستاده باشی...
پ.نوشت 1 :دلتنگی این حس مبهم نفسگیری که دامن گیرمان شده !
انگار چیزی را کسی راجایی جا گذاشتهایم..!
۹۰/۰۳/۱۱