تلخ نوشته...!
يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۰، ۰۶:۵۹ ب.ظ
خالی ام از حرف، پُرم از دلتنگی...تشویش هجرت باران...
خسته ام از اندیشه ..دلگیرم از سوالات بی انتها... آلوده ام به روزمرگی.... دورم
از عشق!
بی میلم به گفتن یا نگفتن...حنجره را رغبتی به فریاد نیست!
تلخم ...مبهوتم ..دل چرکینم
..خشمناکماز خود فرسنگها فاصله دارم
..فاصله ای که کم نمی شود
در عذابم ..در تب و تابم ..در التهابم ...خسته ام ...خسته ام از تکرار
..از تکرار لبخند بی ریشه ! میان این درد تا درد بعدی
..
فرسوده ام ..رنجورم ..خسته ام ..خسته ام ..
کجاست بارانی از عطوفتِ بی منت تا نمناکم کند ...
کجاست دستی تا بگیرد دستم از روی
مِهر...
کجاست آن در که به نور باز شود ..
۹۰/۰۴/۱۹
تا بر دمد خورشیدِ نو، شب را ز خود بیرون کنید... :)