زمان ازچهار صبح هم گذشته و چیزی نماند از دمامدم تنهایی .آونگ آویخته و مصلوب بالای دیوار...طاق و دقیق ...!جهان از عدم ، پهلو به پهلو میشود و من در تنهایی و خلسه به لبخند تمسخر باری این پهلو شدنها را نظاره میکنم .چقدر این گذر و تکرار مسخره و مزخرف هست .قلم میسرد بر صفحه سفید . پنهانی مینویسد از حرفهای ناتمام و ناگفته که تجلی ظهور ابدیت ذهن اند در کلام سقط و نافرجامِضمیر خفته. باید بنویسم از لحظه تردید ، از ابهام لحظه . بنویسم از سکته به وقت سکوت که باید در سقوطِ ناچیزت بدرم ابهت جلوه گری بی همه چیزت را .بنویسم ازحسرتِ خاموش و انتظار تلخ . از این خواب آلودگیِ زهر آگین دمادم انتقام . از من ِ دل آرام که تا مرز ناممکن فرو میپاشد بنویسماز ویرانی رقت انگیزِ لحظات مبهم.از حدیث بغضِ تا ابد فرو خورده ...
میفهمی ؟ نفرین به تو!ی
حتمل جایی از زمان و مکان بنویسم و تمام کنم همه را تمام کنم چونان رسالتی که به اتمام رسانده باشی و آن کدام پیامبری ست که چون من بروی کاغذی سپید عصیان کلام بپا کند.چنان پایان کنم که کائنات را درمیان صداهای گنگ و آکنده از تاریکی اش به آخور گرم تن خویش درنیکی و بدی بسرایم و بنویسم و تمام کنم از این آدمیزادگان نفرت انگیز و رذل که دروغ و حقارت میبارد از عمقِ نگاهشان . بنویسم تورا - خودم را - عشق و نفرت را زندگی را و این تعهد،به لب فروبستن های آزار دهنده و مشمئز کننده را
( لعنت به تو ! ... )
مختصر گویی مجزا از متن کلام - ادای دین -
و چه پر اطمینان و با جسارت در ذهن کلامت علایق آدمیان را خلاصه میکنی و ساده سخن میرانی که جبهه میگیرم و رای ممتنع میدهم به این تز نامقبول که بهتر از تو میشناسم من های دیگر را ، به قطعیت رد میکنم آنچه را که در ورای ذهن ات به تجلی نشسته و تو ! جان شیرین تو نمیدانی که در پس پرده چها میرود از این همه مکر و چند زبانی آدمیزادگان .تو را زیرک تر و باهوش تر از اینها می پنداشتم.که از این ساده اندیشی ات به جِد متعجب و در حیرتم! .. به زمان، خواهی دانست و من در این فهم کمک خواهم کرد! اگر عمری به بقا باشد ! یادت بماند که واژه های گم شده من رد پی دریوزگری معنای کلام و بار سنگین خود هستند...
و اما کلام آخرم با مخاطب خیلی خاص :
گرامی ... چنانچه با آن تلسکوب فاخرتان رصد فرموده باشی ماده دوبر منی وحشی رام شده ای خواهی دید .یقین دارم از یک پینچر خطرناکتر نخواهی بود .کمترین اغماضی در برابر خاطی نداشته و ندارم. در حال حاضر چندیست که به طرز عجیبی آرامم ... چه آن زمان که با شماره ای که از دید خودت!! گمنام بوده تعقیبم نمودی و چه از پیامکی که ارسال فرمودی .. راحتت کنم شوربختانه من زیاد تر از آنچه که تصورش را داشته باشی باهوشم... میتوانم مثل یک کبوتر بی آزار و چون یک مار هوشیارباشم لذا د رپس این ادبیات ارام و فاخر یک ماده گرگ خاکستری هم هست . به همان اندازه بی پروا و به همان اندازه بیرحم و در همان حد درنده ! انتقامش را شعله ور کنی محال است از درد سوختنش در امان بمانی .
صرف نوشتم که خوب بدانی کاملا برایم آشنا هستی ... حوالی من توقف ممنوع هست!