امشب ...
احســاسم را به
دار آویختم
منطــقــم را به گلوله
بستم
لعــنت به هر دو!
که عمری به بـازی
ام دادند
دیگر بس است
میخواهم کمی به چشــمــانـم اعتماد کنم ...
ره میسپاریم میان حفره ها حفره ی تولد حفره ی رشد حفره ی بلوغ حفره ی لذت حفره ی درد نمی توان به پیش رفت جز با فرو رفتن درون حفرهها و ما همواره به شوق رسیدن فرو می رویم! میرویم تا حفره ای بی خروج در میان یکی از این حفره ها، شکارمان کند.حفره ی ناگهانِ مرگ.پ.نوشت: مطلب خاصی در ذهن ندارم.. این روزها پراکنده فکر میکنم.. پراکنده میگوییم . اصلا اینجا هستم ولی جای دیگرم.