واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
دیشب که من تمام خیابان را با کفش های پاشنه بلندم دویدم، کجا بودی؟ من دیشب مدت زیادی نشستم روی کاناپه و منتظر تاکسی ای شدم که نیامد. می خاهم بدانم دقیقن داشتی چکار میکردی؟ من با بسته ی هدیه ام مجبور شدم دو خیابان پایین تر از رستوران پیاده شوم و بقیه ی راه را بدوم. مجبور شدم آرتیستی از بین تمام آدم هایی که آمده بودند خرید رد شوم. باید از جلوی کانکس عفاف و حجاب جوری که دیده نشوم می گذشتم. من فکر کردم تو مثل فیلم ها میپیچی جلویم و مرا سوار میکنی. میدانستم دارم الکی فکر میکنم اما دوست داشتم اینجوری فکر کنم چون من آدم خیال پردازی هستم. مثلن دقیقه ی نود فکر میکردم کاش میشدمثل هری پاتر جسم یابی کنم.دقیقه ی نود و یک دلم غول بزرگ مهربان رولد دال را می خواست!دقیقه ی نود و دو دلم انتی را می خواست که مری و پی پین را توی دست هایش گرفتدقیقه ی نود و سه آرزو کردم کاش لایرا بودم و ویل برایم پنجره ای به جهانی دیگر باز میکرددقیقه ی نود و چهار به پی پی جوراب بلند راضی شدم که خیلی قوی بود و حتما می توانست مرا با وزن 56 کیلو بلند کند! و همینطور تا دقیقه ی صد ادامه دادم اما هیچ خبری نشد. من به دویدن ادامه دادم و فکر تاول های پشت پایم را از سرم بیرون کردم. از جلوی پاساژهای پرنور مثل باد گذشتم و تلاش کردم به پسرها نخورم که فکر نکنند من دختر بدی هستم!من دیشب دیر رسیدم درحالیکه از دیر رسیدن متنفر هستم. اما دیر رسیدم و اگرآقای تاکسی بدقولی نکرده بود، مجبور نبودم خودم را به هر قیمتی به رستوران برسانم. به همین سادگی.......
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۸۷ ، ۲۰:۵۶
delaram **
بعد سه سال برگشت و گفت :جبران می کنم ، گفتم کدام را؟ عمر رفته را ..؟ روح شکسته را ...؟ دل مرده اما تپنده را؟ حالا من هیچ !! جواب این تار موهای سپید را می دهی؟ نگاهی به سرم کرد و گفت............. دااااااااااد ...خبر نداشتم  چه پیر شدی گفتم :جبران می کنی؟ گفت: کدام را؟.. ...پ.نوشت :بیچاره اونی نیست که تنهـاست اونیِه که همه فکر می کنن تنهـا نیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۸۷ ، ۰۸:۱۰
delaram **
خیال نخست: من گیسوانم را می اندازم پایین. تو زال وار بیا بالا.خیال دوم: پرده را کنار میزنم. تو بیژن وار آن روبرو ایستاده ای. دعوتت می کنم به اتاقم.خیال سوم: با خاقان چین می جنگم. پیروز که شدم، آغوشت را مانند خسرو پرویز باز کن.خیال چهارم: کلاه خود را برمی دارم. گیسوانم در باد پخش می شود. مانند سهراب خیره شو.خیال پنجم: فقط یک شب مانند رستم برای من باش. حتا اگر مجبور شوم سهراب را با یک بازوبند بزرگ کنم.پ.نوشت : بزرگان خودشان بزرگند..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۷ ، ۲۰:۳۳
delaram **
این روزها مدام به خودم میگم  دل آرام قدر داشته هات رو  باید بدونی.  برای همه ی اونچه که داری ارزش قائل شو و با تمام وجودت حفظش کن تا وقتی که دیر نشده، تا وقتی که از دستش ندادی.یادت نره که:    " هست " را اگر قدر ندانی می شود " بود " و چه تلخ است " هست " ی که " بود " شود.. و " دارم " ی که " داشتم "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۸۷ ، ۱۲:۲۷
delaram **
لبخند گوشه ی لبانت در خاطرم هستو هنوز هم با چراغی در دستدر زیر خا ک های گورستان سرد و نمناکبه دنبال استخوان های داوینچی امتا لبخند تو را هم مانند مونالیزا جاودانه کندپ.نوشت 1 : وقتی عکست رو پاره کرد گفتم : دیروز خودشو گرفت ،  امروز تنها یادگاری مانده اش رو میخوام بدونم فردا  با یادگاری رو قلبم چه حکم میکنه!      پ.نوشت 2 : رزهای ســرخ و سفیـِـد زبانهای گویای سکوتند..!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۸۷ ، ۲۰:۲۶
delaram **
دید و باز دید دید و بازدید دید...بازدید...باز، بازدیدآه خدای من ! کجاست شیر دلی که برهم زند این رسوم مکرر را..؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۸۷ ، ۰۵:۳۹
delaram **
مینگارم تا به تعبیر کازانتزاکیس، دلم را شعله ور ،شجاع و بی قرار نگه دارم. در دلم همه ی آشوب ها و تضاد ها و غم ها و شادی های زندگی را احساس می کنم. اما می کوشم تا آنها را مطیع آهنگی برتر سازم ، برتر از آهنگ عقل ، و حماسی تر از آهنگ دل.... مینگاری برایم ، شکوه میکنی از من و در پی مجنونی هستی که شیدایت باشد...نازنین یارم! اما توهم کمالی که داری هرگز اجازه نمی دهد تا از خود بپرسی: آن بازی لیلاییِ که مجنون آفرین است را چقدر می دانی؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۸۶ ، ۱۹:۵۳
delaram **
لحظه هایی را شرح میدهم که گذشته در آن معنایی ندارد و آینده همچون نفسی عمیق خود را جلوه میدهد جایی که زمان مرده است جایی که زندگی معنایی در خود ندارد در کل در یک خلسه ای عجیب گرفتاریم که نفس کشیدن معنای دیگیری پیدا میکنداین بدن خسته را بر خاک این سرزمین رها میکنیم و نامش را میگذاریم زندگی ، زندگی معنایی ندارد جز درد و اندوه در سرزمینی که انسان نابود میشودتا چرخه عظیم بروکراسی و دیوانسالاری عظیمی که نامش را جامعه گذاشته ایم بچرخدزندگی ما به تدریج شفافیت خود را از دست میدهد و هر روز تیره تر میشود و ، واژه به نامشفافیت دیگر معنایی ندارد.همه چیز در گرداب ناشناخته ها فرو میرود و از آن بد تر که درجامعه ای زندگی میکنیم که به خویش و خویشتن خیانت میکنیم آنقدر در درون خویش فریاد میزنیم و های و هوی میکنیم تا از درون کر شویم و صدایی از بیرون نشنویم چه دروغی از این بزرگ تر که بگوییم ما زنده ایم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۸۶ ، ۱۴:۰۸
delaram **
مجالبی رحمانه اندک بود وواقعه سخت نامنتظر  از بهار حظ تماشایی نچشیدیم که قفس  باغ را پژمرده میکند. از آفتاب و نفس چنان بریده خواهم شد که لب از بوسه ی نا سیراب.  برهنه بگو برهنه به خاک ام کنند سراپا برهنه بدان گونه که عشق را نماز می بریم- که بی شایبه ی حجابی با خاک عاشقانه در آمیختن می خواهم.    "احمد شاملو"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۸۶ ، ۱۳:۲۹
delaram **
در گوشم طنین دف بود و نی و اشکی که مجالم نمی داد، بغضی که شکسته بود و رهایم نمی کرد، شیرین بود، لبهایم را به هم می دوختم تا شاید که اشکم ....قلبم می دانست که امروز...! " تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز " سه تارغوغا میکرد ونوای دف سرم را به این سو و آن سو می کشانید آتشی درونم شعله ور است... زبانه میکشد، میسوزاند،خاکستر میکند...نازک شده بودم مثل چینی نازک تنهایی دل، انگار قلبم می گفت:که آنجاست "جای رسیدن" و "پهن کردن یک فرش"، بغض امانم را بریده بود،ماه دیگر نمی خندید، در اتاقم امشب نور بود و غوغایی از مقیاس فاصله ها که لحظه لحظه کم می شدند... انگار که ماضی و مستقبل نبود، می شد ماه را بو کرد، می شد تا ستاره فکر کرد، می شد جور دیگر دید...! "خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا می کرد، یک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست" خداوندا از تو می خواهم مرا کمک کنی که این بار بغض و تنهایی را خود به تنهایی حمل کنم ... ودیگر نگو: "تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید"
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۶ ، ۱۵:۵۲
delaram **
روزهای ما پر هستند از کلمه! .. مهم نوع نگاه ماست و برخوردمان با این کلمات و کمپوزیسیونی که از ترکیب کلمات به وجود می آوریم.این چیدمان میتواند.. نقادانه... لطیف... خشن و .. باشد.بنویسیم و بیاموزیم از هم و با هم. من قوی ام چون ضعف های خودم را می دانم ..من زیبایم چون از عیب هایم آگاهم من شجاعم چون آموخته ام وهم را از واقعیت تشخیص دهم ..من عاقلم چون از اشتباهاتم درس میگیرم .. من عاشقم چون نفرت را حس کرده ام و... می توانم بخندم چون با غصه آشنا شده ام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۸۶ ، ۱۶:۲۶
delaram **
این روزها اینگونه ام ،ببین: دستم، چه کند پیش می رود، انگار هر شعر باکره ای را سروده ام پایم چه خسته می کشدم، گویی کت بسته از خم هر راه رفته ام تا زیر هر کجا حتی شنوده ام هر بار شیون تیر خلاص را ای دوست این روزها با هر که دوست می شوم احساس می کنم آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده است دیریست هیچ کار ندارم مانند یک وزیر وقتی که هیچ کار نداری تو هیچ کاره ای من هیچ کاره ام: یعنی که شاعرم گیرم از این کنایه هیچ نفهمی این روزها اینگونه ام: فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است آغاز انهدام چنین است   اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان یاران وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید:   یک جنگجو که نجنگید اما ...، شکست خورد  " نصرت رحمانی "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۸۶ ، ۱۳:۱۴
delaram **
بگویید دل آرام فرصتِ گفتن ازعشق راندارد. نگران اویم که حرف دلم رانخوانَدومن رفته باشم . گاهی نگران قاصدکی می شوم که پشت پنجره منتظرمی ماند. نگرانم که روزی رسدونباشم ....!پ. نوشت1 :من طعم شیرین یافتن را در طعم تلخ ازدست دادن یافتم و در این میان سهم من تنهـا یک یادت به خیر ساده بود...!پ.نوشت 2 :نگرانم برایت .. قاصدکم ..!**" ...  کاش نگویی که خبر یادت نیست...."
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۸۶ ، ۲۰:۲۵
delaram **
من برای دیوانه  شدن  ،نیمی از راه  را رفته ام  ...  من دیو  شده ام  ... کجاست  آنکه  ... ؟ این یک چَتول دَرد نا تمام  را هم پیاله  باشد و ... مَزّه ی خنک عشق  را  در دهان ِ هم  بگذاریم ... تا نگوئیم  :   "  سوختم ... " . دیگر دل َام هیچ  ندارد ........حتیّ  بهانه ... توضیح نوشت :چتول : (چَ وَ)  = چتور : یک چهارم بطر مشروب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۸۶ ، ۱۶:۵۴
delaram **
امروز هم گذشت...... من هنوز نمیدانم چگونه می توان هجوم خاطرات را پاک کرد.؟ تحمیل کلمه را بر حنجره ، بر دهان پاک کرد.؟ رویا را چگونه می توان از ذهن دزدید.؟ یا که زبان تصویرش را برید.. و کلمه را چگونه می توان در تالابهای پیچ در پیچ جمجمه با طناب رگها به دار زد و چشمه های شفاف اشک را خشک کرد.. چگونه می توان لمس لزج تنهایی را از پیکر اتاق زدود   پ. نوشت : امشب خسته تر از آنم که با قلم ، همسفر شوم، بگذار دمی بیاسایم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۸۶ ، ۲۲:۴۳
delaram **
آسوده بوسه بزن به حضور عودی که باتو می سوزد من بیداری تورا جور می کشم لابه لای دود غلیظی که تورا اثبات می کند در خواب! چراغهای خاموش ذهن من,   و گامهای استوار قلب تو عالی معنایی جز این نمی تواند داشته باشد، جان شیرینم..!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۶ ، ۱۷:۳۳
delaram **
گل آفتاب گردان معنی وفا را می داند تنها به عشق اش خورشید می نگرد. شب از روی خورشید، گل ،غمین وخمیده سردی شب را متحمل و لحظه ها را می شمارد، و به انتظار می نشیند تا روز دیگر رخ یار، در آسمان پدیدار شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۶ ، ۱۱:۰۶
delaram **
سرگذشت من،،! آبی که از سر گذشت بود! خواب هایی دو نفره که تعبیرش تو نبودی... حالا.... روی هر قابی دست می کشم تو ظاهر می شوی پشت هر چراغی می رسم تو سبز... ------------------------------------------------------------- حکایت باران بی امان است این گونه که من دوستت می دارم . شوریده وار و پریشان باریدن بر خزه ها و خیزاب ها به بی راهه و راه ها تاختن بی تاب ٬ بی قرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بی قرار است این گونه که من دوستت میدارم" شمس لنگرودی "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۸۶ ، ۰۲:۱۳
delaram **
یاد گرفته ام که میشود چیزی را که می تواند شیرین ترین های زندگی باشدبا سخت گیری ها تبدیلش کرد به فرساینده ترین. چیزهایی مثل عشق به تو ..... یا هر روزمرگی دیگرپ.نوشت : اندکی سکوت . از نوع مطلع چیزی که این روزها بدان نیاز دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۸۶ ، ۱۰:۲۶
delaram **
یک روزی شبیه همین حالا بود. همین حالایی که هواش دارد کم کم بوی پاییز می گیرد، بوی خوب می گیرد، بوی باران می گیرد. حرفهامان را بقچه کردیم آمدیم توی ِ خالی ِ همین صفحه. حالا چند سال تمام است که ما اینجاییم با حرف های نیم بندمان. اینجا هم نشد بی واهمه بنویسیم ، بی هول و هراس این گزمه های بی لباس. بی ترس ِ صاحب خانه که بیاید و اساسمان را بگذارد روی کولمان. هرچند خانه به دوشی رسم مردم اینجاست. حالا چندین سال تمام است که این قصه ی هر از گاه ماست. دوست دارم خلوت این خانه را. باشد که برقرار باشد و این قلمِ کپک زده ی ما دوباره به راه شود.* سپاس از نازنین " دوست "اساسمان  = اثاثمان
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۸۶ ، ۰۸:۵۱
delaram **
سفر از چشم‌های تو محال بود ولی ممکن شد ... مرگ که دیگر محال نیست! دلتنگی ات ،خوشة انگور سیاه است.. لگدکوبش میکنم میگذارم ساعتی سربسته بماند آآآآآآآآی ....مستم می‌کند اندوهت....!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۸۶ ، ۰۸:۵۰
delaram **
خدایا آنقدر خرابم که هیچ مرهمی آرامم نمی کند. مرا در آغوش خود بگیر...دلم آرامشِ خدایی می خواهد ..بر آنم کمی با کلمات درد و دل کنم... اما نه،،! نه ،،! این سی ودو حرفم کم می آوردندعمق اندوه جانکاهم را.چقدر تنهایم، چقدرخسته ام امروز.. تنهاییم وسیع است به اندازه ی سکوت یک شب کویری. اری تنهاییم سکوتی بس غریب است وحق با کیست که می بیند مثل من حس گمشدگی وحشت آورم. تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر؟ تنها مانده ام آیا ؟ نه .... بخوان حروف قلبم را ،ببین، بفهم، ببخش ...! باران می آید . در انتهای کوچه نشسته ام و نگاه خسته ام آرزوی عبورت را گره زده است بر وسعت بی منتهای انتظار ، آیا کوچه ی بن بستم طنین گام های مهربانت را خواهد شنید ؟ ثانیه هایم را به یغما میبرد این زمانه ی پست کوآن عاشقانه ها وآن لبخندهای خالی ازاغراق پنجره را بگشا ببین که دست های سردم از پس ابرها آن نور یگانه را می جویند باران می آید..... عبور کن مسافر کوچه ی بن بست .... " چه درونم تنهاست " تنهایم بی تو ، تویی که خفته درون خاکی و من خفته برون خاک... برای رفتنت زود بود... خیلی زود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۸۶ ، ۰۲:۵۲
delaram **
تعریف همه آدمها نسبت به بعضی کلمات متفاوت است ،به نظر شما بیراهه رفتن یعنی چه؟ مدتها پیش کتابی رابازکردم، کلمه ای در آن کتاب مرا درگیر خود کرد آن کلمه نامش "بیراهه" بود. خیلی فکرکردم، مرور کردم تا ببینم واژه بیراهه را خود من و اطرافیان چه معنا میکنند؟ این بود که تصمیم گرفتم خوب نگاه کنم ولی نگاه کردن به معنای دیدن از جان.  با آدمهایی با افکارمتفاوت برخورد داشتم که هرکدام بیراهه را به نحوی معنا می کردند روزی دختر و پسری را دیدم که با افکاری دست و پنجه نرم میکردند که جویای حالشان شدم وقتی سر صحبت باز شد گفتند که دلهایشان اسیر هم شده است و تاب دوری ندارد گفتم: چطور؟ گفتند وقتی میخواستیم از وجود قلبمان حرفی بزنیم واعتراف کنیم که شخصی هست که با وجودش اهلی شدیم ودوستش داریم به ما برچسب بیراهه رفتن را زدند  گفتند این ره که بخواهید بروید ناکجا آباد است و محکوم به خاموشی وسکوت شدیم تا فراموش کنیم که هستیم و دل در کجا داریم آیا فراموش شدنی است؟ اینجا بود که نمی دانستم چه بگویم ..یا وقتی پسری داشت قد میکشید، فکر می کرد وسرشار از هیجان بود در هیاهوی درون به دنبال خود می گشت محکوم شد به بی خیالی ، بی مسئولیتی ،بی هدفی بی آنکه کسی بخواهد با او حرف بزند تا حرفهای ناگفته اش رابشنود! گفتند این رفتارت یعنی اینکه عاشق شدی، الان عشق برای تو یعنی به بیراهه رفتن...بی آنکه درد او را بشنوند که اگر عاشق هم شده باشد مگرعشق یعنی به بیراهه رفتن؟ شاید بی هجوم لحظه ها گمشده باشد چرا به این فکر نمی کنیم؟ یا وقتی دیدم جوانی برای اینکه بخواهد ارتباط با دنیای بیرون  راتجربه کند، با دیگران معاشرت داشته باشد، یاد بگیرد، یاد بدهد محکومش کردند به اینکه درحال وقت تلف کردن هستی، چرا برنامه ریزی برای آینده نداری؟ چرا ما همیشه فکرمیکنیم سنگهای بزرگ را برداشتند یعنی رسیدن به نهایت خلاقیت وهدف؟ چرا کارهای کوچک را به چشم نمی بینیم واز کنارشان ساده میگذریم؟ ما ازاین بیراهه گفتن ها زیاد شنیدیم اما آیا واقعا همه ی ما بیراهه میرویم؟ بیراهه رفتن مگرایرادی دارد؟ همه بیراهه ها غلط است؟ بیراهه ای که  به خودت برسی، بتوانی دوست داشته باشی، کمک کنی، عاشق باشی، فکرکنی، خلاق باشی اشتباه است؟مشکل ما انسانها این است که خیلی زود حکم صادر میکنیم و فرصت جانانه نگاه کردن را از خود سلب میکنیم. شاید بیراهه تو و من بیراهه ای از نوع پل زدن بین دنیای درون و بیرون باشد که نتیجه اش رسیدن به حقیقت وجود باشد، این من وتو هستیم که بیراهه مان را مشخص میکنیم چطور باشد و آیا این بیراهه نیاز به همسفر یا همراه دارد یانه؟ و در نهایت همه بیراهه ها بدنیست کاش بیراهه ها درک شوند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۸۶ ، ۱۱:۲۱
delaram **
سکوتِ من نه سرشار از ناگفته هاست ..نه بازتابی از روی قدرت و ضعف نه نشان از اعتراض ورضاستسکوتم ... حقیقت بی رحمانه ی دردیست که نه فریاد آرامش میکند، نه گریستن... نه اعتراض نه گذشتن سکوتم گاه..درد بی درمان و مزمن من است ..هیچ جور دیگر تعبیرش نکن! اصلا ساده بگویم//  نازنینم ! تمام شعرهای عاشقانه  سروده در سکوتم شبیـه تـوانــد! و تـو ، پشت استعاره ای ایستاده ای ،که به ذهن هیچ شاعـری نخواهد رسیـد ...اما به قدری برای ذهنم عمیق هستی، که رویاهایم را از خواب می پرانی ...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۸۶ ، ۲۰:۴۸
delaram **
می نویسم تا نوشته باشم , برای تو ای مخاطب روزهای زهرآلود من دیگر بس است هر آن چه درونت را مستعمل تر و اندوهگین تر می کند ولی آدم به چه زنده است؟ اگر درد نبود , اگر حسرت داشتن یک تکه نان نبود چه؟ زندگی چه معنا داشت؟ چند غروب پیش بود که حرمت سرخی آسمان را نگه داشتم و به احترامش سکوت کردم , معمولا غم عجیبی وجودم را تسخیر می کند که گویی هیچ نیست مگر من وتنهایی و غصه و ... بگذریم! چنان به عظمت مردم می نگرم که انگار همه ی مردم از یک کره و من از کره ی دیگری ام! سرم را بلند نمی کنم و فقط و فقط به خودم فکر می کنم که کیست ناچیز تر از من؟ چه کسی به پوچی من دست یافته تا مرا به عظیم شدن رهنمود کند؟ معمولا هیچ چیز و هیچ کس مرا از خلسه ی ناشی از این حالت بیرون نمی آورد یعنی نه این که نخواهم توجه کنم نه , نه می بینم و نه می شنوم و نه حواسم هست (گویی در بین هیچ کس نیستم) همیشه در چنین حالتی به چنین خلسه ای فرو می روم که راه می روم و نگاه و دید و نگرشم چیز دیگری می شود و هر بار از آن همه دگرگونی موجی نیز پس از بیرون آمدنش به یادگار می ماند .. این بار صدایی شنیدم که برایم عجیب بود! چه صداییست که جنسش با دیگر صداها مغایرت دارد؟ به خود آمدم که دیدم غروب غم انگیز خورشید جایش را به تاریکی منتظر خودنمایی ماه داده و من  سیگاری روشن در دست ، حیاط خانه زیر درخت هلو در لابلای کوچه باغ های خاطرات گنگ و مبهم و گاه دور خو سردرگم و بی خود از خود پرسه می زنم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۶ ، ۱۸:۲۴
delaram **
دنیا کوچک تر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمی شود. آدمها به همان خونسردی که آمده اند... چمدانشان را می بندند ، ناپدید می شوند. یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف. آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطره ای که هر از گاه پس می زند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت را!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۸۶ ، ۲۲:۱۵
delaram **
از دریا تا کویر فاصله ای از مهر.... شاید عبث، شاید بیهوده.! خســته‌ترین روحِ دنیــا را دارم .. خســـته ، به معنـای وسیـــعِ کلمــه خستـه... تنـهــا.... بـی‌ انگـیـزه...!!آخرین کارتن رو میبندم و روش چسب میزنم. آخرین لباسها رو از رو بند برمیدارم، تا میکنم و میذارم توی کیف. اطلاعات کامپیوترو کپی میکنم و هارد رو هم میذارم روی لباسها و زیپ کیف رو میبندم. قاب عکسها رو جمع میکنم و همشون رو کنار آلبومها و  فیلمها، زیر مبل پنهون میکنم. اطرافم رو نگاه میکنم و همه جا رو چک میکنم. دور و  برم پره از کارتن های خاطره. کارتن هایی که با بستن هرکدومشون لحظه های زیادی رو با خودم مرور کردم. کارتن هایی که تو دلشون خاطرات تلخ و شیرین زیادی کنار هم قرار گرفته. کارتن هایی که سرشاره از روزهای پشت سر گذاشته ی رها، روزهایی که میخواد و باید ازشون بگذره... به خودم قول داده بودم، وقتی همه ی وسایل رو جمع کردم، خط بطلانی بکشم روی همه ی ناراحتیها و دلخوریها. پس بلند میشم، دوش میگیرمو بعد موهام رو با دقت تمام خشک میکنم، کرم های همیشگی رو با حوصله روی صورتم و بدنم میزنم. وقت آرایشگاه دارم و وقتی برمیگردم برای خودم چای مورد علاقم رو دم میکنم، پنجره رو باز میکنم و میرم کنار پنجره... هوا هنوز بوی بارون داره و وقتی با عطر دارچین همراه میشه مستم میکنه، چشمامو میبندم و میذارم باد لابه لای موهام بپیچه... روزهایی که گذشت رو با خودم مرور میکنم اما دیگه از اونها آزار نمیبینم. چیزهایی که دیدم و شنیدم رو در کمال باور به یاد میارم بدون اینکه بغضی تو گلوم بشینه. برای آخرین بار، بهشون فکر میکنم. تک تک حرفها و تک تک لحظه ها رو و بعد همه ی خستگیها و دلگیریها رو به باد میسپرم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۸۶ ، ۱۰:۴۶
delaram **
دیروز عصر داشتیم مطالعه میکردم که متوجه شدم از پیشی خانمم خبری نیست . . . داشتم فکر میکردم که کجا میتونه رفته باشه که دیدم بله . . .  رفته لای یک سری کتاب گرفته خوابیده . . . اون هم چه خوابی . . . خلاصه این دختر من هم مثل خودم انگار اهل مطالعه و کتاب هست  :)اینقدر با مزه خوابیده بود که رفتم سریع موبال رو برداشتم و ازش یه عکس گرفتم . . .  این خانم تازه داره 6 ماهش میشه و تا چند ماه دیگه باید براش یه دوست پسر دست و پا کنیم (Open Mind ی رو دارید دیگه !). . . خلاصه اگه پسر خوب خانواده دار تو دوست و آشنا سراغ داشتید خبرم کنید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۸۶ ، ۱۰:۳۴
delaram **
لبخندت را، برای داوینچی... و رازهای عاشقانه‌ات را، برای ون گوگ بفرست!... برای من ...تنها... به اندازه‌ی گنجاندن یک نام ...- در قلبت-... جا بگذار !!..‏.همین و بس...!! که من دیگراز هیاهوی واژه ها خسته ام من سکوتم را از اوراق سپید آموخته ام. آیا سکوت روشن ترین, واژه ها نیست؟ همیشه در خلوت مرگ را مجسم دیده ام آیا مرگ خونسرد ترین, واژه ها نیست؟ تا چشم گشودم از چشم زندگی افتادم. شبی- شاید امشب - زیر نور یک واژه خواهم نشست و هم زمان پایان آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت: پایان..............!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۸۶ ، ۱۰:۱۶
delaram **
بار آخر من ورق را با دلم بور میزنم! بار دیگر حکم کن اما... نه بی دل با دلت،دل حکم کن! حکم دل: هرکه دل دارد بیاندازد وسط! تا که ما دلهایمان را رو کنیم. دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می شود... پس به حکم عشق بازی می کنیم!!! این دل من! رو بکن حالا دلت را... دل نداری؟ بور بزن اندیشه ات را... دل گرفتن دل سپردن هردو لازم عشق لازم........
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۸۶ ، ۱۳:۳۷
delaram **