وقتی همه رفتن ...
يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۸۷، ۰۷:۰۴ ب.ظ
نیاز دارم به اینکه یک بازه زمانی برای خودم تعریف کنم ... زمانی برای اندیشه و فکر کردن زمانی برای تعریف خودم در شلوغی این روزها.
زمانی برای پیدا کردن خود م .خودِ دل آرامم . خودِ محققم. خودِ عاشقم.
خودِ فرزندم. خودِ خواهرم. خودِ دوست ام…خود را توی چرخه زندگی بدون نوسان نگه داشتن
کار ساده ای نیست.غافل که میشوی، حال چه یک روز، چه یک هفته، چه
یک ماه...!! انگار همه چیز به هم می ریزد.مثل کمد لباسی که اول هفته مرتب میکنی
و لباس ها را دسته بندی ، اما غافل که می شوی، چه خستگی مسبب باشد ،چه کمی وقت،چه سریال دیدن، چه مهمانی، خلاصه
آخر هفته تبدیل می شود به انباشته ای از لباس های درهم . یا مثل کتابخانه ی پر از کتاب. یا کشوی
سی دی ها. باید مراقب باشی . باید مراقبه کنی.باید از خود - حتی برای لحظه ای- غافل نباشی. هرچه دغدغه های آدمی بیشتر می شود نیاز
به این مراقبه و مراقبت بیشتر است و وقت برای این مراقبه کمتر.کار آسانی نیست. نیاز به یک برنامه دارم برای همه چیز . آنقدر ذهنم از کارهای نیمه تمام و شروع
نشده انباشته شده که احساس بی نظمی می کنم در سرم.کاش ذهن آدم ها را مثل حافظه کامپیوتر میشد defrag کرد.یا اصلا روزهای من دکمه reset داشت.هرچند، این حس برایم تازگی ندارد. می
دانم که نیاز دارم به یک دفترچه جدید ، و نیاز دارم به نوشتن. و نیاز دارم به برنامه
ریزی دوباره. و نیاز دارم به یک ساعتِ مچی و نیاز دارم به کنترلِ بیشتر زمان گذاشتن
روی کارهای متفرقه و نیاز دارم به اولویت بندی همه چیز و شاید حتی نیاز دارم به خواندن چند باره ی قورباغه ات را قورت بده...
۸۷/۰۴/۰۹
رها کن نیاز دارم های ات را
و رها کن هر چه باید را و خودت رهآ کن در دل یک خیال خنک و حس خوب
نشده ها انجام نداده ها نیمه نیمه ها ..
فکرش را نکن
به دل دلای خودت هم حتی فکر نکن
فقط رها شو ...
جایی دور
خیلی دور تر ....
ک دست هیچ فکری به تو نرسد
تو دلاترینی ...