پرسه های بیگاهِ من!
جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۶، ۰۶:۲۴ ب.ظ
می نویسم تا نوشته باشم , برای تو ای مخاطب
روزهای زهرآلود من
دیگر بس است هر آن چه درونت را مستعمل تر
و اندوهگین تر می کند ولی آدم به چه زنده است؟
اگر درد نبود , اگر حسرت داشتن یک تکه نان
نبود چه؟ زندگی چه معنا داشت؟
چند غروب پیش بود که حرمت سرخی آسمان را
نگه داشتم و به احترامش سکوت کردم , معمولا غم عجیبی وجودم را تسخیر می کند که گویی
هیچ نیست مگر من وتنهایی و غصه و ...
بگذریم! چنان به عظمت مردم می نگرم که انگار
همه ی مردم از یک کره و من از کره ی دیگری ام!
سرم را بلند نمی کنم و فقط و فقط به خودم
فکر می کنم که کیست ناچیز تر از من؟
چه کسی به پوچی من دست یافته تا مرا به
عظیم شدن رهنمود کند؟
معمولا هیچ چیز و هیچ کس مرا از خلسه ی
ناشی از این حالت بیرون نمی آورد یعنی نه این که نخواهم توجه کنم نه , نه می بینم و
نه می شنوم و نه حواسم هست (گویی در بین هیچ کس نیستم)
همیشه در چنین حالتی به چنین خلسه ای فرو
می روم که راه می روم و نگاه و دید و نگرشم چیز دیگری می شود و هر بار از آن همه دگرگونی
موجی نیز پس از بیرون آمدنش به یادگار می ماند ..
این بار صدایی شنیدم که برایم عجیب بود!
چه صداییست که جنسش با دیگر صداها مغایرت دارد؟
به خود آمدم که دیدم غروب غم انگیز خورشید
جایش را به تاریکی منتظر خودنمایی ماه داده و من سیگاری روشن در دست ، حیاط خانه زیر درخت هلو در لابلای کوچه باغ های خاطرات گنگ و مبهم و گاه دور خو سردرگم و بی خود
از خود پرسه می زنم...
۸۶/۰۵/۲۶