من و تنهایی !
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۶، ۰۳:۵۲ ب.ظ
در گوشم طنین دف بود
و نی و اشکی که مجالم نمی داد، بغضی که شکسته بود و رهایم نمی کرد، شیرین بود، لبهایم
را به هم می دوختم تا شاید که اشکم ....قلبم می دانست که
امروز...! " تنها و صمیمانه گریستن را
بیاموز "
سه تارغوغا میکرد
ونوای دف سرم را به این سو و آن سو می کشانید آتشی درونم شعله ور است... زبانه میکشد،
میسوزاند،خاکستر میکند...نازک شده بودم مثل
چینی نازک تنهایی دل، انگار قلبم می گفت:که آنجاست "جای رسیدن" و
"پهن کردن یک فرش"، بغض امانم را بریده بود،ماه دیگر نمی خندید، در اتاقم
امشب نور بود و غوغایی از مقیاس فاصله ها که لحظه لحظه کم می شدند...
انگار که ماضی و مستقبل
نبود، می شد ماه را بو کرد، می شد تا ستاره فکر کرد، می شد جور دیگر دید...!
"خواب روی چشمهایم چیزهایی
را بنا می کرد، یک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست"
خداوندا از تو می
خواهم مرا کمک کنی که این بار بغض و تنهایی را خود به تنهایی حمل کنم ...
ودیگر نگو:
"تو در قلب یک انتظار خواهی
پوسید"
۸۶/۱۱/۲۰
اون امید و نور آخرش رو دوست داشتم :)
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم...
دف و نی... وای که چقدر دوستش دارم. اثر عندلیبی گوش میدادی یا موسوی؟؟؟ (احتمال زیاد موسوی!) دلم خواست خب! :))