واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم
یه نیمکت..دم دمای غروب...خش خش برگا ،که لابلای سمفونی عاشقانه ی نسیم و کاغذهای کاهی کتاب گوشه نیمکت گم میشه..از اون نسیم هایی که فقط می تونی یعنی فقط دوست داری ببلعی با همه سلول هات از همون نسیم ها که بلد نمیشی مزه اش رو تعریف کنی...از اون نسیم ها که دوست داری شلاق وار فرود بیان رو پوست نازک صورتت..گز گز صورتی های زیر پوستت نشون از اول سرماست...شاید یه روز از روزهای نیمه ماهِ اول فصل تیره روشن ها..دلت کجاست ؟ چه توفیری داردچند قدم آن سوتر ...یا این سوتر... همچنان مشغول پرسه های ناتمام...انگار پاییز که میشه فراری تر میشه..خوش خو..گاهی هم بدخو...و دیوانه تر به پرسه !!...دوباره از اولدلت نیمکت می خواد...نسیم می خواد...خش خش کاغذهای کاهی می خواد... پرسه می خواد...هوایی که شد دلت...کو  !!! هنوز مانده ...را فراموشش می شود..بذار هنوزمانده باشد !!...پ. نوشت:نمی دونم قدرتمند شدن فانتزی ها گوشه های ذهنت ترس داره یا نه؟یا فقط باید گاهی یه گوشه ای نشست و تماشاکرد... البته چه جور تماشاچی ؟..منفعل یا فعال؟!..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۸۹ ، ۱۸:۵۷
delaram **
یه لحظه هایی هست که حس میکنی دیوارها قدکشیده اند . وقتی احساس می کنی در مه قدم می زنی .وقتی احساس می کنی از آسمان ،سنگ می بارد.به بیهودگی زمان و ساعت های خود بیشتر پی می بری . نه جای ماندن است و نه پای رفتن ، خوابهای پریشان شبانه و تنهایی های روزانه و اینجاست که دلت می خواهد از خواب بیدار شوی و با دلی شاد بگویی چه خواب تلخی! رویاهای از دست رفته و امیدهای پوچ ،همه دست به دست هم می دهند تا قصه ها بی معنی شود . تردید میان من و تو ما ، تردید میان رفتن و ماندن ! و تهی میشوی به اندازه تمام چیزهایی که می توان نامش را آزادی گذاشت و چقدر پوچ ، که وجود ندارند..! ناپایداری می شود تمام وجودت .وقتی نفس کشیدن بی معناست و چقدر دلگیری از تمامی آنکهایی کهبودن را در رفتن ات لمس خواهند نمود ..وقتی نیستی و رنج و خاطراتت میگویند که تنهایی !زمانی که زمان و عقربه های ساعت می شود بخشی از واقعیت ، واقعیتی که نه می توانی انکار کنی و نه می توانی باور کنی و چه بیهوده استفاصله بین زمان و زیستن  .میدانی ذهنت در حال کوچی است طولانی و بدنت ساکن بر تکه زمینی سختو سنگین و چقدر بیهوده است  این فاصله میان و ما ، نفس را بیرون میدهیم تا شاید صدایمان این تنهایی را پر کند .و چه خواب اندوهناکی است ، زیستن ....!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۴:۴۷
delaram **
یه لحظه هایی هست که حس میکنی دیوارها قدکشیده اند . وقتی احساس می کنی در مه قدم می زنی .وقتی احساس می کنی از آسمان ،سنگ می بارد.به بیهودگی زمان و ساعت های خود بیشتر پی می بری . نه جای ماندن است و نه پای رفتن ، خوابهای پریشان شبانه و تنهایی های روزانه و اینجاست که دلت می خواهد از خواب بیدار شوی و با دلی شاد بگویی چه خواب تلخی! رویاهای از دست رفته و امیدهای پوچ ،همه دست به دست هم می دهند تا قصه ها بی معنی شود . تردید میان من و تو ما ، تردید میان رفتن و ماندن ! و تهی میشوی به اندازه تمام چیزهایی که می توان نامش را آزادی گذاشت و چقدر پوچ ، که وجود ندارند..! ناپایداری می شود تمام وجودت .وقتی نفس کشیدن بی معناست و چقدر دلگیری از تمامی آنکهایی کهبودن را در رفتن ات لمس خواهند نمود ..وقتی نیستی و رنج و خاطراتت میگویند که تنهایی !زمانی که زمان و عقربه های ساعت می شود بخشی از واقعیت ، واقعیتی که نه می توانی انکار کنی و نه می توانی باور کنی و چه بیهوده استفاصله بین زمان و زیستن  .میدانی ذهنت در حال کوچی است طولانی و بدنت ساکن بر تکه زمینی سختو سنگین و چقدر بیهوده است  این فاصله میان و ما ، نفس را بیرون میدهیم تا شاید صدایمان این تنهایی را پر کند .و چه خواب اندوهناکی است ، زیستن ....!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۴:۴۷
delaram **
میدونی به چی فکر میکنم  گاهی در زندگی فصلهایی وجود دارند که سرد هستند و ناخوشایند ... پر از نا امیدی ، اندوه و غم ... و البته بی حوصلگی ... فصلهایی که تموم ناشدنی نشون میدن ... فصلهایی که فکر می کنیم موندگارند و همین فکر ، غم و غصه اش رو بیشتر میکنه ، دوره هایی که دوست نداری حتی راجع بهش با کسی حرف بزنی ...  این روزهای ابری برای همه هست و فکر نکن که تو این دنیا فقط برای خودت پیش اومده و بس ... زمانه به اندازه کافی سخت گرفته پس تو دیگه زیاد بخودت سخت نگیر....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۲۶
delaram **
میدونی به چی فکر میکنم  گاهی در زندگی فصلهایی وجود دارند که سرد هستند و ناخوشایند ... پر از نا امیدی ، اندوه و غم ... و البته بی حوصلگی ... فصلهایی که تموم ناشدنی نشون میدن ... فصلهایی که فکر می کنیم موندگارند و همین فکر ، غم و غصه اش رو بیشتر میکنه ، دوره هایی که دوست نداری حتی راجع بهش با کسی حرف بزنی ...  این روزهای ابری برای همه هست و فکر نکن که تو این دنیا فقط برای خودت پیش اومده و بس ... زمانه به اندازه کافی سخت گرفته پس تو دیگه زیاد بخودت سخت نگیر....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۲۶
delaram **
چقدر دلم میخواهد از نو ، دوباره نقشه خوشبختی هایم رو روی کاغذ بنویسم انقدر بنویسم تا خوابم ببرد از خوشی هایی بنویسم که خیلی ها منتظرش هستندو فرش  قرمزپهن میکنند سر راهم وقتی دلم به رقص در می اید// کارناوالی پر سر و صدا قاطی پاتی که کسی دلش نمیخواهد ساکت بنشیند و عقده هایش را خالی نکند!کاش یه جوری میتونستم فیلم زندگیمو فلش بک کنم به جاهای خوبش برسم اونجایی که اشکهام و بغض های ترکیده ام هیچ کاره ترین آرتیست دنیای وارونه ام هستن. کاش میتوانستم تمامی این روزهای لعنتی رو از حلقوم زندگیم بیرون بکشم و تمام روزهای سگی رو تف کنم تو صورت اونی که دوست دارم یک شب دارش بزنم و جان کندنش رو دل سیر نگاه کنم.زل بزنم توی چشماش و با یک بیرحمی ظریف و زنانهو شیرین سرم رو بیارم جلو صورتش لبخندی موذیانه رو چاشنی لبهاش کنم تا اون لحظه که فریاد بدرود تا ابد رو برای همیشه پشت سکوت معنی دار روح معصوم ِ زخمی کشف بشه ..صبر کن!! کمی سخته برام که قلمم برقصه و دلم هنوز بدلکار قاصدکهای خبر رسان باشهپ.نوشت :  هی رفیق!! دارم میرسم آخر خط.  باید از نو شروع کنم.. دوباره از خودم شروع کنم . دشنه ات رو بردار دختر و محکم فرو کن تو چشم احساساتت تا جایی که قدرت داری... بیرحمانه بزن/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۸۹ ، ۰۸:۳۴
delaram **
چقدر دلم میخواهد از نو ، دوباره نقشه خوشبختی هایم رو روی کاغذ بنویسم انقدر بنویسم تا خوابم ببرد از خوشی هایی بنویسم که خیلی ها منتظرش هستندو فرش  قرمزپهن میکنند سر راهم وقتی دلم به رقص در می اید// کارناوالی پر سر و صدا قاطی پاتی که کسی دلش نمیخواهد ساکت بنشیند و عقده هایش را خالی نکند!کاش یه جوری میتونستم فیلم زندگیمو فلش بک کنم به جاهای خوبش برسم اونجایی که اشکهام و بغض های ترکیده ام هیچ کاره ترین آرتیست دنیای وارونه ام هستن. کاش میتوانستم تمامی این روزهای لعنتی رو از حلقوم زندگیم بیرون بکشم و تمام روزهای سگی رو تف کنم تو صورت اونی که دوست دارم یک شب دارش بزنم و جان کندنش رو دل سیر نگاه کنم.زل بزنم توی چشماش و با یک بیرحمی ظریف و زنانهو شیرین سرم رو بیارم جلو صورتش لبخندی موذیانه رو چاشنی لبهاش کنم تا اون لحظه که فریاد بدرود تا ابد رو برای همیشه پشت سکوت معنی دار روح معصوم ِ زخمی کشف بشه ..صبر کن!! کمی سخته برام که قلمم برقصه و دلم هنوز بدلکار قاصدکهای خبر رسان باشهپ.نوشت :  هی رفیق!! دارم میرسم آخر خط.  باید از نو شروع کنم.. دوباره از خودم شروع کنم . دشنه ات رو بردار دختر و محکم فرو کن تو چشم احساساتت تا جایی که قدرت داری... بیرحمانه بزن/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۸۹ ، ۰۸:۳۴
delaram **
این روزها نقابی از لبخند های مصنوعی بر چهره دارم ولی از درون هیچ چیزی خوشحالم نمیکند .انگاراز دنیا چیزی نمیخواهم ولی در عین حال خواسته هایم اونقدر بزرگ هست که در حیطه توان اطرافم و اجتماعم نیست .در میان نگاههای بی تفاوت و با تفاوت و تکراری آدمها گم شده ام . عبور سریع شان در مقابل چشمانم حالم را بد میکند و سرگیجه ام میدهد . گاهی درون و برونم دچار یک تضاد بزرگ میشود، خواسته هایم از زندگی خیلی متفاوت با چیزهایی هست که دارم از زندگی میگیرم و بدست میاورم ...     پ.نوشت : ذهن خسته ام عجیب به هذیان گویی دچار است باز/ شاید از سر دلتنگی کلافه  است و رویا می بافد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۸۹ ، ۰۰:۵۹
delaram **
این روزها نقابی از لبخند های مصنوعی بر چهره دارم ولی از درون هیچ چیزی خوشحالم نمیکند .انگاراز دنیا چیزی نمیخواهم ولی در عین حال خواسته هایم اونقدر بزرگ هست که در حیطه توان اطرافم و اجتماعم نیست .در میان نگاههای بی تفاوت و با تفاوت و تکراری آدمها گم شده ام . عبور سریع شان در مقابل چشمانم حالم را بد میکند و سرگیجه ام میدهد . گاهی درون و برونم دچار یک تضاد بزرگ میشود، خواسته هایم از زندگی خیلی متفاوت با چیزهایی هست که دارم از زندگی میگیرم و بدست میاورم ...     پ.نوشت : ذهن خسته ام عجیب به هذیان گویی دچار است باز/ شاید از سر دلتنگی کلافه  است و رویا می بافد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۸۹ ، ۰۰:۵۹
delaram **
نمی دانم چرا هرگاه دستانت را رها می کنم و به حرکت خود ادامه می دهم با یک سنگ ریزه ناچیز به زمین خواهم خورد  و این رها کردن ، اشک هایم را سرازیر نمی توان گفت ، گریه ام از دردی است که حس می کنم یا تنهای ام را دربی تو بودن می یابم  و  فریاد می کشم ،خدایا کمکم کن و بازهم صدایت در گوش هایم  می رقصد  نمی خواهی دستانت را بگیرم؟!  یا می خواهی تا ابد گریه کنی؟! و من با امید به تو، دستانت را محکمتر از قبل می گیرم تا مبادا دستانم زمین را چنگ زند و صدای گریه ام آسمان را . . . . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۰:۲۹
delaram **
نمی دانم چرا هرگاه دستانت را رها می کنم و به حرکت خود ادامه می دهم با یک سنگ ریزه ناچیز به زمین خواهم خورد  و این رها کردن ، اشک هایم را سرازیر نمی توان گفت ، گریه ام از دردی است که حس می کنم یا تنهای ام را دربی تو بودن می یابم  و  فریاد می کشم ،خدایا کمکم کن و بازهم صدایت در گوش هایم  می رقصد  نمی خواهی دستانت را بگیرم؟!  یا می خواهی تا ابد گریه کنی؟! و من با امید به تو، دستانت را محکمتر از قبل می گیرم تا مبادا دستانم زمین را چنگ زند و صدای گریه ام آسمان را . . . . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۰:۲۹
delaram **
تمام وجودم می تپد برای لحظه لحظه هایی که کنارت هستم و تو سکوت می کنی ومن به چشم هایت خیره می شوم تا ناگفته هایت را از چشمانت بخوانم!می خوانم! گفته های دیدگانت با گفته های زبانت، تفاوت ماه من تا ماه گردونست.. عظمت هم گاهی چون قطره ای میچکد. وقتی در دریای ناپاکی فرو بریزد چیزی از آن باقی نمیماند. اگرچه حقیقت همواره آن بالاهاست آنقدربالا که باید طاق باز دراز بکشی تا ببینی پ . نوشت : تنها یک بار دیگر دمی چند در اغوشم بگیر! من به شوق نگاهت روی زمینهای خیس طرح کویر کشیده ام... سرشارم کن از عشق...لبریزم کن از مستی..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۰۴
delaram **
تمام وجودم می تپد برای لحظه لحظه هایی که کنارت هستم و تو سکوت می کنی ومن به چشم هایت خیره می شوم تا ناگفته هایت را از چشمانت بخوانم!می خوانم! گفته های دیدگانت با گفته های زبانت، تفاوت ماه من تا ماه گردونست.. عظمت هم گاهی چون قطره ای میچکد. وقتی در دریای ناپاکی فرو بریزد چیزی از آن باقی نمیماند. اگرچه حقیقت همواره آن بالاهاست آنقدربالا که باید طاق باز دراز بکشی تا ببینی پ . نوشت : تنها یک بار دیگر دمی چند در اغوشم بگیر! من به شوق نگاهت روی زمینهای خیس طرح کویر کشیده ام... سرشارم کن از عشق...لبریزم کن از مستی..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۰۴
delaram **

خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار        

                                           شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار

این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست                                                    لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار

پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن                                            

       چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگار

در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد                                                  پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار

بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام          

                                          این مرده ی کفن خوار، سیگار پشت سیگار

صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند                                                    مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار

تصعید لاله گوش، با جیغ‌های رنگی                    

                              شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار

 مردم از این رهایی، در کوچه‌های بن‌بست                                                 انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار 

این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند                                                بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار 

ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد                      

                          در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار

صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید        

                                        وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار

در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست                              

                 مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار

اسطوره‌های خائن، در لابلای تاریخ                   

                         خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار

عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار                                             کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار

مبهوت رد دودم،  این شکوه‌ها قدیمیست           

                                   تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار

کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد      

                                       سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار 

ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای         

                                   هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار

 خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد        

                                   یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگار

شاعر ... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۸۹ ، ۰۸:۲۳
delaram **
خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار                                                    شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست                                                    لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن                                                   چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگاردر انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد                                                  پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام                                                    این مرده ی کفن خوار، سیگار پشت سیگار صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند                                                    مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار تصعید لاله گوش، با جیغ‌های رنگی                                                  شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار  مردم از این رهایی، در کوچه‌های بن‌بست                                                 انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار  این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند                                                بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار  ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد                                                در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید                                                وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست                                               مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار اسطوره‌های خائن، در لابلای تاریخ                                            خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار                                             کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار مبهوت رد دودم،  این شکوه‌ها قدیمیست                                              تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد                                             سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار  ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای                                            هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار  خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد                                           یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگارشاعر ... ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۸۹ ، ۰۸:۲۳
delaram **
حضورسبز لحظه هارا با گرمترین سرمایه زیستنهمان عاشقی های بی تکلف را چاشنی سخت ترین لحظه هاباید ساخت...  وعشق ! تنها عشـق! حصاریست روئین تن برمصائب زمانه! عاشقانه طی شدن لحظه و آن! چونان اکسیریست که ترس از چرایی فرداها وعظمت زندگی را شرمنده  لطیف ترین ساحت عشق میسازد! پس دل قوی دارنازنینمودم غنیمت دان که عالم یک دم است..... و تو ای امید سالهای دور ودراز رفته ام توکه با هر نگاهت آن را به صداقتی تمام میهمان چشمان خسته ام میکنی! امیدی به شروعی دوباره! به بودنی صدباره و ماندنی جاودان... ماندن در کنار دلداری چون تو که شانه هایت مامن خستگی هایم در روزهای سرد خزانیست وقت سنگین شدن چهره بی روح انسانییت!!! یگانه ستاره آسمان زندگی ام در این شبستان تارو تردید روزگار! حک کن صدای قدمهای سبزو استوارت را بر دلم برای یک عمرعاشقی...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۸۹ ، ۱۸:۴۷
delaram **
حضورسبز لحظه هارا با گرمترین سرمایه زیستنهمان عاشقی های بی تکلف را چاشنی سخت ترین لحظه هاباید ساخت...  وعشق ! تنها عشـق! حصاریست روئین تن برمصائب زمانه! عاشقانه طی شدن لحظه و آن! چونان اکسیریست که ترس از چرایی فرداها وعظمت زندگی را شرمنده  لطیف ترین ساحت عشق میسازد! پس دل قوی دارنازنینمودم غنیمت دان که عالم یک دم است..... و تو ای امید سالهای دور ودراز رفته ام توکه با هر نگاهت آن را به صداقتی تمام میهمان چشمان خسته ام میکنی! امیدی به شروعی دوباره! به بودنی صدباره و ماندنی جاودان... ماندن در کنار دلداری چون تو که شانه هایت مامن خستگی هایم در روزهای سرد خزانیست وقت سنگین شدن چهره بی روح انسانییت!!! یگانه ستاره آسمان زندگی ام در این شبستان تارو تردید روزگار! حک کن صدای قدمهای سبزو استوارت را بر دلم برای یک عمرعاشقی...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۸۹ ، ۱۸:۴۷
delaram **
دلتـنگـــــم . . .هــــــمـــین . . .و ایــــــن نیــــــاز به هــــیچ زبـــان شاعــــرانه ای نــــدارد..... . ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۸۹ ، ۰۹:۰۹
delaram **
دلتـنگـــــم . . .هــــــمـــین . . .و ایــــــن نیــــــاز به هــــیچ زبـــان شاعــــرانه ای نــــدارد..... . ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۸۹ ، ۰۹:۰۹
delaram **
یه صفحه سفید پیش روی من است ومن ماندم با واژ ای که تمام ذهنم را پر کرده است چه کنم؟ این واژه را همگی می شناسیم وشاید به نحوی تجربه اش کرده باشیم واژه ایی که از دلم جاری میشود و از سر انگشتانم میلغزد و بر نوک قلم جاری میشود... یعنی رقص واژگان از عمق قلبم تا نوک قلم میدانی به چه چیزی فکر میکنم؟ قطعا نمیدانی ... نباید هم بدانی که من چنین انتظاری ندارم چون جای من نبودی که با رویایم آشنا باشی  //  من..... رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند همراه کسانی بودم که همراهم نبودن وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم و تو چه دانی که عشق چیست عشق سکوتی است در برابر همه اینها   اندک توضیحی بود که بدانی واژگانم را وقتی از قلب تا قلم هدایت میکنم چرا همه ذهنم پر از تلخی میشود..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۸۹ ، ۲۱:۰۳
delaram **
یه صفحه سفید پیش روی من است ومن ماندم با واژ ای که تمام ذهنم را پر کرده است چه کنم؟ این واژه را همگی می شناسیم وشاید به نحوی تجربه اش کرده باشیم واژه ایی که از دلم جاری میشود و از سر انگشتانم میلغزد و بر نوک قلم جاری میشود... یعنی رقص واژگان از عمق قلبم تا نوک قلم میدانی به چه چیزی فکر میکنم؟ قطعا نمیدانی ... نباید هم بدانی که من چنین انتظاری ندارم چون جای من نبودی که با رویایم آشنا باشی  //  من..... رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند همراه کسانی بودم که همراهم نبودن وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم و تو چه دانی که عشق چیست عشق سکوتی است در برابر همه اینها   اندک توضیحی بود که بدانی واژگانم را وقتی از قلب تا قلم هدایت میکنم چرا همه ذهنم پر از تلخی میشود..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۸۹ ، ۲۱:۰۳
delaram **
من باور دارم که دعوا و جر و بحث دو نفر به معنی اینکه آنها همدیگر را دوست ندارندنیست. و دعوا نکردن دو نفر نیز به این معنی که عاشق هم هستند نیست.. که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم. که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است. که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد. که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم. که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم. که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرف نظر از این که چه احساسى داشته باشیم. که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد. که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن. که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند. که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم. که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم. که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم. من باور دارم ... که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۸۹ ، ۱۲:۴۱
delaram **
من باور دارم که دعوا و جر و بحث دو نفر به معنی اینکه آنها همدیگر را دوست ندارندنیست. و دعوا نکردن دو نفر نیز به این معنی که عاشق هم هستند نیست.. که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم. که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است. که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد. که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم. که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم. که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرف نظر از این که چه احساسى داشته باشیم. که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد. که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن. که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند. که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم. که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم. که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم. من باور دارم ... که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۸۹ ، ۱۲:۴۱
delaram **
مانند یک بغض در گلویم...گاهی قورتت می دهم و گاهی بی اختیار سرازیر میشوی...هی فلانی...تو بگو چه کنم با این همه حجم....!!؟چشمهایم در انتظار رویش دوباره برگ است...برگی که پیوند می دهد شکوفه را با انار...پ.نوشت 1: همیشه کم میارمت... در تمام لحظه هایم... گفته بودم که این جای خالی با هیچ صنوبری سبز نمی شود...پ.نوشت 2: متنفرم ازت ! ... می دانی که؟! از تو که جهان را همراه خود داری و آن را در گلویم جای می دهی تا مجبور باشم یا هضمش کنم یا بالا بیاورمت... از تو و این اجبار متنفرم...پ.نوشت 3: چه لذتی دارد... وقتی که زنده ها حرفت را نمی فهمند با مردگانشان درد و دل کنی...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۸۹ ، ۱۰:۱۱
delaram **
مانند یک بغض در گلویم...گاهی قورتت می دهم و گاهی بی اختیار سرازیر میشوی...هی فلانی...تو بگو چه کنم با این همه حجم....!!؟چشمهایم در انتظار رویش دوباره برگ است...برگی که پیوند می دهد شکوفه را با انار...پ.نوشت 1: همیشه کم میارمت... در تمام لحظه هایم... گفته بودم که این جای خالی با هیچ صنوبری سبز نمی شود...پ.نوشت 2: متنفرم ازت ! ... می دانی که؟! از تو که جهان را همراه خود داری و آن را در گلویم جای می دهی تا مجبور باشم یا هضمش کنم یا بالا بیاورمت... از تو و این اجبار متنفرم...پ.نوشت 3: چه لذتی دارد... وقتی که زنده ها حرفت را نمی فهمند با مردگانشان درد و دل کنی...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۸۹ ، ۱۰:۱۱
delaram **
گاهی دست خودت نیست...یکهو همه چیز می افتد روی دور تند.خودت را تصور کن...بعد انگار دو تا دست قوی نامرئی بلندت کند بگذارد روی تردمیلی چیزی...بعد خب تو که نمی توانی ندوی...بایستی با کله می خوری زمین....باید بدوی...دست خودت نیستامجبورت کرده اند.بعد خب وسط دویدن که وبلاگ نمی نویسند..وسط دویدن دوست جدید پیدا نمیکنند...وسط دویدن که استراحت و آرامش نداری...بالطبع می شوی اینی که من شدم.... بعد یکهو فلش میخورد و سکانس عوض می شودو تو سر از وسط یک جاده بی انتهای معلق در زمین و آسمان که آخرش مه است و مه,گیر می افتی برمیگردی...دستت را سایه بان چشمانت می کنی و یکهو می بینی که اوووو چقدر دور شده ای از آنچه که بودی...یا حتی از آنچه که قرار بود بشوی..من همانجا ایستاده ام و میگویم:اوووو...چقدر دور شده ام از آنی که بودم...مهم نیست آن دو دست از کجا آمدها.نه..اصلا مهم نیست.مسیریست که باید می رفتی....من به طرز وحشتناکی به تقدیر اعتقاد دارم.چرایش هم به خودم مربوط است.اصلا چرا ندارد حرفی هست؟! دعوا که نداریم داشتم میگفتم حالا من مانده ام در وسط این جاده و برای خودم قدم می زنم...گیج گیج...منگ منگ....کاش می دانستم قرار است انتهایش کجا باشد...کاش میدانستم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۸۹ ، ۱۷:۴۹
delaram **
گاهی دست خودت نیست...یکهو همه چیز می افتد روی دور تند.خودت را تصور کن...بعد انگار دو تا دست قوی نامرئی بلندت کند بگذارد روی تردمیلی چیزی...بعد خب تو که نمی توانی ندوی...بایستی با کله می خوری زمین....باید بدوی...دست خودت نیستامجبورت کرده اند.بعد خب وسط دویدن که وبلاگ نمی نویسند..وسط دویدن دوست جدید پیدا نمیکنند...وسط دویدن که استراحت و آرامش نداری...بالطبع می شوی اینی که من شدم.... بعد یکهو فلش میخورد و سکانس عوض می شودو تو سر از وسط یک جاده بی انتهای معلق در زمین و آسمان که آخرش مه است و مه,گیر می افتی برمیگردی...دستت را سایه بان چشمانت می کنی و یکهو می بینی که اوووو چقدر دور شده ای از آنچه که بودی...یا حتی از آنچه که قرار بود بشوی..من همانجا ایستاده ام و میگویم:اوووو...چقدر دور شده ام از آنی که بودم...مهم نیست آن دو دست از کجا آمدها.نه..اصلا مهم نیست.مسیریست که باید می رفتی....من به طرز وحشتناکی به تقدیر اعتقاد دارم.چرایش هم به خودم مربوط است.اصلا چرا ندارد حرفی هست؟! دعوا که نداریم داشتم میگفتم حالا من مانده ام در وسط این جاده و برای خودم قدم می زنم...گیج گیج...منگ منگ....کاش می دانستم قرار است انتهایش کجا باشد...کاش میدانستم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۸۹ ، ۱۷:۴۹
delaram **
بدون آنکه " مار " ی در کار باشد . . .مزه ی زهر مار را میچشم . . .وقتی نیستی . . . !!پ.نوشت: محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم ... آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام ...برایت به زمین بکوبم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۹:۱۵
delaram **
بدون آنکه " مار " ی در کار باشد . . .مزه ی زهر مار را میچشم . . .وقتی نیستی . . . !!پ.نوشت: محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم ... آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام ...برایت به زمین بکوبم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۹:۱۵
delaram **
به کجا چنین شتابان؟! به کـــجا؟ به کدام نقطه ، کدام برهه و کدامین ثقل زمان و مکان تعلق داری که اینچنین شتاب گرفته ای؟ان هم دراین زمانه هزار رنگ که کشانده اند انسانییت را به مسلخ سرد جنون مدرنیزه!در این زمانه هزار سودا که نشانده اند هوییت آدمی را به ذبح تیغ برنده منییـت و قدرت! کجاست جای احساس و دل؟! کجاست جای تعمق وسکوت؟! کجاست جای تک تاز بی رقیب شعرهای نظامی؟ کجاست حتی جای خالییه حوض کاشی خانه امن مادربزرگ؟! کنون بعد از این ادعاهای رنگارنگ تعالی شدن!تنها ملجا امن و بی ادعایمان ، تنها خلسه زلال و همرنگ نشدن ، و شاید هم بهانه خوب زیستن همان همایش عظیم از جنس ریزش حروف بر صفحه سپید کاغذ باشد که بتوان به حکم  آخرین واژه های بودن  ، ماندن ،جاودانه شدن ، ! نگاشت .. خطوطی ازسر احساسی نوپا برای تولدی شاید دوباره... که این بار چینش نگارشی وزین را باشوری مضاعف در احساسم به مدد نشسته امشوری برای عشقبازی با نامی تا سرحد ابدییت جاودانه                                                                    نامی به وسعت دریای بیکران!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۵۵
delaram **