درد و دل بیهوده
دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ
مانند یک بغض در گلویم...گاهی قورتت می دهم و گاهی بی اختیار سرازیر میشوی...هی فلانی...تو بگو چه کنم با این همه حجم....!!؟چشمهایم در انتظار رویش دوباره برگ است...برگی که پیوند می دهد شکوفه را با انار...پ.نوشت 1: همیشه کم میارمت... در تمام لحظه هایم... گفته بودم که این جای خالی با هیچ صنوبری سبز نمی شود...پ.نوشت 2: متنفرم
ازت ! ... می دانی که؟! از تو که جهان را همراه خود داری و آن را در
گلویم جای می دهی تا مجبور باشم یا هضمش کنم یا بالا بیاورمت... از تو و
این اجبار متنفرم...پ.نوشت 3: چه لذتی دارد... وقتی که زنده ها حرفت را نمی فهمند با مردگانشان درد و دل کنی...
۸۹/۰۳/۲۴