واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

تورا از تو ربوده اند ، و این تنهایی ژرف است ...!

واگویه های دلارام

عاشقانه هایم و صمیمانه تـرین نوشتـه هـایم آنهایی هست کــه بـرای هیچکس مینویسم و سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کندو اینها همان حرف هایی است که هر کسی برای نــگفتن دارد.حرفــهایی که پاره های بودن آدمی اند...اینـان هماره درجستجوی مخاطب خویشند،اگر یافتند، یافته می شوند.نوشته هایم همانانی هستند که گاه به لبخند وامیدارند و گاه به اشک.. ضرباهنگ کلماتی و واژه هایی که میلغزندو میرقصند از قلب تا قلم!دغدغه نوشتن قلمم را میخراشد اما نوشتن دغدغه ها روحم را .. اینجا فقط طالب آرامش و سکونم از نوع زلال!
___________________________
اگر میخواهی مرا بشناسی ، بشناس!
من خیلی آسانم ، آنقدر آسان که.....

با غزلیات مولانا ، عاشقی میکنم.
با شعرهای شاملو ، زندگی میکنم.
با سمفونی های انیو موریکونه ، بغض میکنم.
با نقاشی های ونسان ونگوگ ، تخیل میکنم.
با شاهکارهای آل پاچینو ، تعمق میکنم.
با کتاب های آلبر کامو ، دنیا را تحمل میکنم.
و با لبخند خدا بر پیکره ِ نحیف ِ انسانی ام،میمیرم ، تمام میشوم و پایان را آغاز میکنم.

کلاسه تحریرات
بایگانی تحریرات
مرقومات ماضیه
صاحب قلم

دارم نوشته های قدیمی که حاصل مطالعات و نت برداری گاه من بوده رو مجدد بازخوانی میکنم.به جمله جالبی از ارنستو سابانو میرسم.

:

 

برای انسان زمان هرگز دوباره تکرار نمیشود.و هیچگاه دوباره به آن صورت که یک وقتی بوده برنمیگردد.و وقتی احساسات آدمی تغییر کرد با رو به زوال گذاشت دیگر هیچ معجزه ای نمیتواند کیفیت اولیه را به آن باز گرداند...

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۸
delaram **

خمودگی ها و عزلت طلبی های گاه به گاه من مهر تاییدی بر تمایز است.تمامن میخواهند که خوشحال باشند و سرمست.و چنین باور میکنند که ارزوی همه خوشحالی ست.من اینگونه نیستم!

گاه در رنج است که خلقت رادلمس میکنم و به چرایی میرامونم می اندیشم.طی بیست و چهار ساعت تماما نمیتوانم انقدر برقصم و شاد باشم و بیخبر.

این غم مرز میشود بین من و تو ! که این تو میتواند از هرجنس باشد

همخون یا یک رفیق...

شاید هم راست میگویی غمگینی مدام من که این روزها شاید ماههاست سخت تلاش در پنهان کردنش دارم؛ تایید بر افسردگی مزمنی هست که با او انس گزفته ام.

خوشا آنان که در اقلیتند...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۲
delaram **

چه چیز دیگری باید اثبات شود تا ما به وارونگی جهان پی ببریم ؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۵۵
delaram **

دوستان بر میگردم.فردا روز عروسی منه و کلی کار و دست تنها...

یادمون بمونه سختی های زندگی قشنگن چون عیاراطرافیانت رو میدن بهت.

 

یادمه رفیقی بهم گفت انقدر وفادار نباش.انثدر فداکار نباش.انقدر خودت رو فدای اطرافیان نکن و گاهی که لجش میگرفت میگقت پطروس....با توام

 

خیلی دوس دارم این رفیق رو دوباره ببینمش.خیلیییی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۴
delaram **
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۲
delaram **

دارم به کارما.چرخش.کائنات و خیلی موصوعات پیرامون چنین بحثی میگردم..

یادت باشه وقتی دست روی کسی بلند میکنی...مشت میکنی.از ضعف کسی سواستفاده میکنی.زخم زبان میزنی و...و...و....

جایی کارت گره میخوره چس ناله نیا که چرا من؟ برگرد به گدشته هات و بهش فکر کن...اگر جایی جگر گوشه ات تکه تکه شد باز اسک و ناله راه ننداز چرا من؟ببین کجا به فرزند چه کسی زور گفتی....

وقتی زندگی برات سخت میگیره و نفس گیر میشه نشین مخ ملت رو با حرفهای دوزاری بکار بگیری...بجاش بشین و ببین کجا حقی رو صایع کردی.کجا صعیفی رو زدی.کجا زور گفتی...کجا خودت رو دست بالا گرفتی 

هااااا اینکه خودت رو تافته جدا بافته بدونی خودش مسدود کردن لطف پروردگاره چون جایی گوشت رو میگیره و جوری میپیچونه که فرصت آخ گفتن هم پیدا نکنی...آره اقا جون بشین بهش فکر کن

بشین فکر کن ببین چرا از چشم میوفتی.چرا از دل بیرونت میکنن چراا و چرا و چرا

وقتی جوابش رو تو وجود خودت پیدا کردی توصیه میکنم مدتی تارک باش و از کائنات بابت تمام تیرگی درونت عذر خواهی کن...

 

پی نوشت:

نوشته من تمام جنسیت هارو شامل میشه حالا هرکس میتونه نفسیر به رای کنه یا از تو نوشته ها سوژه پیدا کنه...من حقیقت رو عریان کردم فقط...

 

پی نوشت 2:

هرگز از خداوند چیزی رو به اجبار نخواه....هرگز هرگز

 

پی نوشت 3: 

در تناسخ همزاد بد ذات میتواند جایگزین یه روح متعالی و فوقالعاده شود ... دانستن این حقیقت  تلخ ترین..زهر آگین ترین و دردناک ترین بخش از زندگی توست... تلخی ان حتی از دست دادن عزیزت نیز درد ناک تر است..حقیقت چنان سیلی های مهیب و شکننده ای میزند که تو فرصت اندیشه رو هم پیدا نمیکنی...

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۳:۰۱
delaram **

سمت قاب عکس میرود . یک آن حس میکند پر شده از جسارت . از قدرت سرشار شده از حس نیرومندی که میتواند تمامی موانع و سدها را بشکند و بکوبد هر آن چیز و هر آنکس را که آزارش میدهد

با همان قاب حمله میبرد . نعره میکشد .. احساس میکند یک آن لشگری با او همراه شده .

و................

در لحظه ای مجدد نگاهش معطوف میشود به لبخند خشکیده در همان قاب .. به انی همه چیز آوار میشود. تهی میشود و میداند آن همه جلال و غرور و ابهت آن همه نازپروردگی چند سالی هست که رخت بر بسته

 

به آغوش میکشد و از عمق وجودش سخت گریه میکند... چیزی درونش میشکند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۲
delaram **

اشتباهی رخ داده است . اشتباهی که به هیچ عنوان قابل فهم نیست.

تناقضی بزرگ در یک معادله!!

تناقضی در میان مغادله ای بی سرو ته و گنگ که در این سوی فرا ذهنی خویش نظام طبیعت می نامیم ..

تناقضی بین ذهن من . بین آنچه می باید بود و آنچه که هست

وارد جنگی بسیار نابرابر شده اماز سویی تمام پایگاههای عاطفی و مکالی ام را خراب نموده ام برای عینیت بخشیدن به همان معادله لعنتی. از سویی تمام باور هایم چون آواری مهیب. سهمگین بهمن وار فرو ریخنته برای تن رنجور تمام احساسم

خلع سلاح که شده ام برایم دندان تیز میکنند. به هر سو که نگاه میکنم تنهابیی و بی پناهی موج میزند..

 

گفت امیدوارم چهار سال دیگر هم همچین حرفی را بزنی. با تکبر گفتم بگو ده سال و از ان لحظه یک سال هم نگذشت!!!

افسوس هایی که استفراغ روح میشوند. و پلهای خراب که امیدی به باز سازی انها نیست

 

پی نوشت:

راستی یادت هست؟ جایی نوشته ام مهره ای که شل میشو هرز میرور. شیر آبی که چکه کند . و یا قفلی که هر کلیدی به آ بخورد- فقط میتوانم توصیه کنم روحتان را امانتدار باشید. پاک بودن سخت ترین بخش زندگی این روزهای زندگی مدرن است.

 

 

پی نوشت:

وقتی دستت را مشت میکنی که بر سری فرورد بیاوری میزان قدرت بدنی خودت را با طرف مقابلت بسنج! میدانی چرا ؟ کارما همین حوالی ست ... ممکن است تنبیه سختی برایت در نظر گرفته باشد ! این جمله را از دلارام داشته باش

 

 

 

__________

پرنده ای قانون جاذبه را نقض میکند و انسان برای مقابله با او بال پرواز را اختراع کرد اما با تمامی پیشرفتهایی که در این زمینه ککسب نمود کماکان در حال سقوط و انحطاط می باشد.

هیچ آدمیزادی نیمتواند  آنگونه که باید پر بگیرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۲:۳۶
delaram **

آه از این زشتان که مه رو می نماید از نقاب ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۷
delaram **

چه نیازی به دشنام و توهین ،جایی که حقیقت سیلی میزند!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۳۵
delaram **

آه ای بخت پریشان و اقبال واژگون من!

 

پی نوشت:من به خواب بودن هر اتفاق خوب ایمان دارم.بیدار که میشوی تازه کابوس هایت شروع میشوند!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۲۵
delaram **

اصن قلمپه هار و بیخیال و سلمبه ها رو هم ایضا..

من خوابم ؟ فکر نمیکنم

اوووو گویی که از لابلای زمان برخاسته و پرسان پرسان دنبال من بوده باشی..

. گفته بودن بیرحم ترین ها در برف و بلکم خزان میروند اما نه ! این بار میگویم مهربانترین ها ممکن است در فصل خزان دنبالت آمده باشند و بمانند . که مهمان قلبت. صاحب روحت و مالک تمام هست و نیست ات شوند. که مهربانند و بسیار فهیم

که درد ناگفته را میخواند . که نگفته ها را برایت ترجمه میکند . که خیلی میفهمد. که میشود نابترین رفیقت !

براستی باید از خداوندگارم سپاسگزاری کنم و فرستاده اش .. نامش چه بود ؟ _ بگذریم _ اسم عجیبی دارد!

گاهی باید دفتر زندگی را بست . چشمانت را نیز ایضا.. نفسی عمیق کشید . و فصل جدیدی رو آغاز نمود

خدایا من این روزها سبک بالم... اما ته دلم چیزی هست که سخت گلوی احساسم را فشار میدهد..

ترس!!!! ترس

مبادا بیدار شوم و بگویند ساعت خواب !!!

مبادا روزهای فراق هم همراه با تو پی من آدرس احساسم را جسته باشند؟

مبادا عمر این دلخوشی اندک تر آنی باشد که من در ذهنم میپرورانم...

مبادا... نه ! نه... نــــــــــــــه!! دلارام اجازه نده افکار به گلوی ذهنت بند بیافکند !

این روزها کوششی سخت در کنترل ذهن دارم.

اما چیزی هست که آرامش من و رفیقم را سخت بر هم زده ! سخت ...

و تنها به یک تکیه گاه امید بسته ام .

امسالم رو زیبا شروع کرده ام. خدایا زیباترش کن / آمین !

 

 

منبعد دوری ها برایم آزار دهنده شدند! نفرین به فاصله !

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۹
delaram **

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است. در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود. آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…

 

توضیح:

این متن رو در جایی دیدم و کپی کردم.کاری به نحوه نگارش نویسنده ندارم اما آنچه تراوش درونی اش است بسیار زلال ئ جاری ست. بوی انسان بودن و جاودانگی انسانیت میدهد این نوشته .

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۲۷
delaram **

عدم انطباق بر منطقِ بی منطقی  .. چروکهای دور چشمم و نمودار سینوسی بهم ریخته ای در مغزم...

ستاره ات شدم. وقتی ماه من شدی. دریغم مدار.

 

**

مقصر سادگی گم شدمان هست . که برزخ لحظه عشق هیچ کداممان انتظار دیگری را نمیکشد !

بدی همه چیز اینه که بعد بهار یه خزانی هست . دقیق شبیه به سکوتِ قبل از فریاد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۱۹
delaram **

عشق

 

 

همیشه و تا ابد همسفرم. نابترین رفیقم. بمانی برایم. سالگرد همسفر شدنمون مبارک

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۳
delaram **

سال نود و نه سال نحسی بود .هر صد سال یک کبیسه داریم که اونم قرعه اش افتاد به ماها

ما دهه شصتی ها که خانه خراب خدایی بودیم اینم روش

امااااا امااا امسال رو عجیب با انرژی خوب شروع کردم

در علم اعداد هزار و چهار صد رو سال بسیار نیک و فرخنده ای اعلام کردند و دو صفر ابتدای سال قطعا نشان از شروع جدید و فصل نو هست

سالی باشد پر از سلامتی - خبرهای بسیار مفرح - کیف هایی مملو از پول و صندوق های پر از جواهر - سال بی حاشیه و بدون بیماری

سالی که آدمها از ته دل میخندد و شادند .. تن ها سالم است و روان ها آرام - آمین

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۱۷
delaram **

در میان اقیانوس عظیم سکوت ، تو در جریان  سیال کلمات شناور میمانی گاه گاهی ارتعاشات واژگانی تکانت میدهد. محتاط میشوی و دقیق و کوشش به تفکیک داری !

من در اعماق و درونی ترین لایه گوش خودم کز کرده ام و به نوای درونی ام گوش فرا میدهم

آیا ما کنترل زندگی خود را در دست داریم ؟ یا شادی و اندوه ما در جای دیگری رقم خورده است ؟ به جد میپرسم از خود. که مرز آگاهی من کجاست ؟

چه دردناک هست که هرگز حقیقت را نخواهم یافت .

آیا ایمان قوی تر است یا اعتقاد ؟ آیا من از دنیای دیگری آمده ام ؟ آیا زندگی من مجموعه پرشماری از امکانهاست که تنها یکی از آنها بر من محقق میشود ؟

بازی زندگی برگ هایی دارد که گاه غافلگیرمان میکند ! و ما تسلسلی از خویشدر میان آینه ، بیهوده در بیهوده گی .. بی انتها و دور

 

 

براستی مرز میان وهم و واقعیت کجاست ؟ ما از ماهیتی که بیرحکانه در تار و پودمان پیچیده رهایی نخواهیم داشت و تنها تسلیم شده ایم .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۰۶
delaram **

انسان برای هر چیزی دنبال دلیل و برهان میگردد و زمانی که به چرایی موضوعی میرسد میتوان گفت مرگ زود رسی درون ذهنش رخ میدهد.

مرگی که به ظاهر دیده نمیشود و عنوان نیز نمیگردد.

سقوط و پرواز هردو یک مفهوم را دارند و تفادوت چندانی باهم ندارند تا آن لحظه که لابلای بیلیارها جزء تشکیل دهنده، معلقی/

اگر این دوندگی و زنده ماندن موضوع جذاب یا بامزه ای باشد قطعا باید بهایی بابت پرداختن به آن پرداخت ...

 

پی نوشت :

 من تکه تکه شده ام لابلای زمان! هرجا که قدم گذاشتم اندکی از خویش را جا گذاشته ام ...صداهایی درونم فریاد میکشند.به مغزم میرسند و سخت کوشش دارند که تبدیل به جمله ای رسا و گویا شوند... اما به گلو نرسیده نامفهوم و گنگ میشود.

اما نیک میدانم این فریاد میخواهد بگوید که گم شده ام و میخواهد بپرسد کجای زمان و کدام نقطه از زندگی گمش کرده ام

 

پی نوشت 2:

گفت مرگ پاسخ تمام پرسش هاست و من پاسخ دادم شاید عصیان نیز پا به پای مرگ بتواند چرایی بودن را معنا بخشد ..

 

و اما در پایان. نمیدانم درحال صعودم یا بعد از سقوط مجدد صعود خواهم کرد !

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۰
delaram **

جامعه مخدوش .. جامعه اخته شده ... جامعه به شدت پریشان ... ذهن های نا آرام ... خبرهای ناگوار ... تفکرات پریشان

و... و...

آرزوهایی که سقط میشود.. نطفه نبسته سقط میشود...

شاید خدا از اینجا رفته است و ما اینگونه دست به اسمان صدایش میزنیم...

ما لابلای صفحات تاریخ منجمد شده ایم ...

 

پی نوشت :

مفهوم ملت در هاله ایهام و ابهام سخت گم و کمرنگ است .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۴
delaram **

نویسندگان روس رو به خاطر قلم قوی قدرشون ستودنی میدانم. وقتی چخوف در یک سطر کوتاه مینویسد

"ای کاش گناه ، دست کم مارا از ملال میرهانید یا در زندگکی یا مرگ"

این نویسنده جذاب با عمر کوتاهش که سراسر ملال و اندوه بوده وقتی قلم به جوهر آرزو میزند گویی از ذهن نشخوار کننده من نیز کلامی میراند .

و تنها این را میدانم که کمدی بزرگ ریاکاری انسان تمام نشدنی ست ...

این دادگاه پایانی ندارد و تکرار کسالت باری ست از خالی بودن انسان معاصر! نه حکمش تازگی دارد نه اجرای حکمش...

قاضی عدالت بالای کوه ایستاده و چون به بالا میرسیم سنگ مان را به پایین هل میدهد !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۹
delaram **

مغاکی بس ظلمانی درون ذهنم باز شده و این دوزخ تنگ و تنگ تر میشود. لابلای این تاریکی ویل گون ، در دالان های تو در توی تارک و روشن ذهنم گاه نوری میدرخشد ... و تمام زوایای زندگی ام را پوشش میدهد.

یادم هست کتابی در مورد جنایات اردوگاه اجباری میخواندم و متنی که فراموشم نمیشود . مردی که تقاضا میکند چیزی به او بدهند تا کمی گرسنگی اش رفع شود و آنجا اورا مجبور میکنند تا موشی را زنده زنده بخورد .. پس من انسان به چه چیز با ارزشی میتوانم تکیه کنم؟

به سیاره ای که میلیون ها سال است با شتابی دیوانه کننده به سمت فراموشی میرود یا انسانی که خود را اشرف تمام مخلوقات نامیده و هنوز چون سایر چهار پایان و موجودات به قضای حاجت و دفع کثافت درونی خیش محتاج است ؟ انسانی که حقارت های خود را در سرکوب دیگری خالی میکند

همین انسان رنجور میشود . بیمار میشود. اسباب رنجش دیگران نیز میشود. .لابلای این همه اندوه گاهی هم گریه میکند و میمیرد تا سریالی دیگر از زندگی آغاز یافته و بخشی دیگر از اشرفان به این صحنه بیایند تا این کمدی بی سر انجام را ادامه دهند / برنجند. برنجانند .. بزایند و خود بمیرند و صحنه را به دیگر بازیگران واگذاشته بروند... !!

 

پی نوشت :

من نیز چون تو دنبال آرامش هستم نه جاودانگی !

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۳
delaram **

به رعشه های فریاد نوزادی که تازه متولد شده است گوش داده ای ؟ تشنج و اضطراب  مشهود در دیدگان انسان محتضر در بستر مرگ  در واپسین لحظات زندگی اش را دیده ای ؟

اگر دیده ای تنها به این پرسشم پاسخ بده !

آیا زیستنی که آغاز و پایانش اینچنین است میتواند لذت بخش باشد ؟

فقط برایم از نیمه پر لیوان هیچ دلیلی نیاور. منطق ، دلایل گمراه کننده مستی بخش و واهی را نمیپذیرد!

 

پی نوشت :

هملت وار در دوراهی بودن و نبودن گیر افتاده ام.. این تردید لعنتی را ، راه زندگی نامیده 

درون موبیوس زندگی دور خیش میچرخم.. به امیدهای واهی ... واهی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۰
delaram **

زاد روزم

 

و به رسم عادت .... زاد روزم فرخنده .

 

پی نوشت :

علی الظاهر دوستان و بزرگوارن امکان کامنت گذاری برایشان مقدور نیست . لاکن این موضوع رو چندین بار به ادمین سایت اطلاع داده ام و تا به این حال که هیچ اقدامی انجام نداده اند .. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۴۶
delaram **

در رخت خوابم می غلتم، یادداشت های خاطره ام را به هم می زنم، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهند.پشت سرم درد می گیرد، تیر می کشد، شقیقه های ام داغ شده، به خودم می پیچم. لحاف را جلوی چشم ام نگه می دارم، فکر می کنم. خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری ی پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم جلو سگ.

هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد به کسی که دست اش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی مرگ هم پشت اش را به آدم می کند، مرگی که نمی آید و نمی خواهد بیاید...!

همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.

چه قدر هول ناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند! تنها یک چیز به من دلداری می دهد؛ دو هفته پیش بود، در روزنامه خواندم که در اتریش کسی سیزده بار به انواع گوناگون قصد خودکشی کرده و همه ی مراحل آن را پیموده: خودش را دار زده، ریسمان پاره شده. خودش را در رودخانه انداخته، او را از آب بیرون کشیده اند و غیره.... بالاخره برای آخرین بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه همه ی رگ و پی خودش را بریده و این دفعه ی سیزدهم می میرد.

این به من دلداری می دهد!

 

 

نه ، نمی توانم از سرنوشت خودم بگریزم. این فکرهای دیوانه ، این احساسات ، این خیال های گذرنده که برای ام می آید آیا حقیقتی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کم تر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من. گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کم ترین ایستادگی بکنم. افسار من به دست اوست، اوست که مرا به این سو و آن سو می کشاند. پستی، پستی زندگی که نه می توانند از دست اش بگریزند ، نه می توانند فریاد بکشند، نه می توانند نبرد کنند. زندگی احمق.

حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوش ام می آید و نه بدم می آید. من با مرگ آشنا و مانوس شده ام. یگانه دوست من است. تنها چیزی که از من دلجویی می کند. قبرستان منپارناس به یادم می آید. دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم. من هم از دنیای آن ها به شمار می آیم. من هم با آن ها هستم، یک زنده به گور هستم........

 

                                                  سطرهایی از داستان زنده به گور نوشته ی صادق هدایت  

 

 

 

پی نوشت :

زندگی‌ام وازده شده، بیخود، بی‌مصرف، باید هرچه زودتر کلک را کند و رفت. این‌دفعه شوخی نیست. هرچه فکر می‌کنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۰۴:۳۲
delaram **

قسمتی از کتاب حکمت شادان نیچه تحت عنوان وانمود کن ناشنوا هستی

قسمت دیگری از همان کتاب را تحت عنوان حکمتی که در درد کشیدن وجود دارد مرور می‌کنیم.

این متن از ترجمه‌ی انگلیسی ژوزفین ناکهوف منتشر شده در سری تاریخ فلسفه‌ی دانشگاه کمبریج نقل می‌شود.

همان‌قدر حکمت که در لذت وجود دارد، در درد هم یافت می‌شود.

درد هم مانند لذت، از نیروهای اصلی در بقاء گونه‌هاست. اگر چنین نبود، این نیرو مدت‌ها پیش از این از بین رفته بود و محو شده بود.

درد آسیب می‌زند. اما نمی‌توان این ویژگی را ایراد آن دانست. آسیب زدن، ویژگی ذاتی درد است.

هنگام تجربه‌ی درد، من فریاد آن کشتی‌بان را می‌شنوم که می‌گوید: بادبان‌ها را جمع کنید.

هر دریانورد دلیری، باید هزار شیوه برای تنظیم بادبان‌ها بداند که اگر جز این باشد، بسیار زود داستان زندگی‌اش به پایان می‌رسد و اقیانوس، او را در کام خود فرو می‌برد و می‌بلعد.

ما زندگی با انرژی کم را هم یاد بگیریم: به محض اینکه درد، پیام هشدار و احتیاط را صادر کرد، زمان کاهش انرژی و آرام‌تر شدن است: شاید خطر بزرگی وجود دارد، شاید طوفان بزرگی در راه است.

اینجا باید بیاموزیم که بی‌دلیل، خودمان را باد نکنیم و با بادبان‌های‌ جمع شده عبور خطر را نظاره کنیم.

البته کسانی هستند که با شنیدن نوای درد، آن فریاد ناخدا برایشان تداعی نمی‌شود.

اتفاقاً درد برای آنها، غرور و شادمانی و انرژی و جنگ آوری را می‌زاید.

بله. درد، لحظه‌های بزرگ زندگی آنها را می‌آفریند.

اینها قهرمان‌های بزرگ انسانیت هستند و معمولاً وجودشان برای جامعه‌ی انسانی هم دردآور است.

این افراد انگشت شمار و نادر را هم، باید مانند خود درد و با همان استدلال، با وجود دردی که برای انسان‌ها ایجاد می‌کنند پذیرفت.

آنها هم درست مانند درد، نیرویی برای جامعه بشری هستند که بقاء و تعالی انسان‌ را تضمین می‌کنند.

آن‌ها را باید پذیرفت، حتی اگر در برابر آرامش و راحتی مقاومت کنند و نتوانند در مقابل دیگران، احساس تهوعی را که نسبت به آن سبک شادمانی [شادمانی مبتنی بر آسایش] دارند پنهان کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۲۵
delaram **

این متن رو سال های پیش در پروفایل ماه صنمم نوشتم.. اما چقدر جملات عین زندگی دور تسلسل دارند... آه خدای من !

--------

زندگی در یک جامعه ی توتالیتر هیچ تفاوتی با زندانی بودن ندارد ولی متاسفانه فرد زندانی از زندانی بودن خویش نا آگاه است و اوضاع و احوالش را صرفا زاییده ی شرایط می داند و به خصوص وقتی مشاهده می کند که در این وضعیت تنها نیست و همه ی آنانی که در اطرافش می بیند ، آن ها نیز ، در همین شرایط زندگی می کنند و چه بسا به این شرایط خو گرفته اند ، دچار نوعی از خودبیگانگی غریب می شود ؛ نمی تواند زندگی در وضعیت موجود را بپذیرد و از دیگر سو برای طرد نشدن از سوی جامعه ی سنتی و تجدد ستیز و مهم تر از آن اجبار قانونی جهت پذیرفتن اصول و قواعد حکومت توتالیتر مجبور می شود " شرایط " را بپذیرد ، شرایطی که باعث زنده به گور شدن روحیه ی آزاد و رهای شخص می شود و شخصیت و خرد فردی را از وی می گیرد و او را تبدیل به موجودی خوار و حقیر می نماید ، حقارتی که شاید تنها خود شخص ، چنان چه هنوز قدرت اندیشیدن اش را از دست نداده باشد متوجه اش است و دیگران ؛ جامعه ، مردم و ساختار های رسمی او را به عنوان فردی " خودی " می شناسند و یک " خودی " متاسفانه چیزی جز کثافت محض نیست ، چیزی نیست جز نمونه ی تغییر شکل داده شده ی انسانی شریف و آزاده به یک تکه گه سگ /

 

پی نوشت:

 در ابتدای زندانی شدنم ، چیزی که بر من بسیار ناگوار می آمد ، این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم . "

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۳
delaram **

گستاخ بودن آسان است. به تلاش نیازی ندارد و نشانه ضعف و ناامنی است.

مهربانی بیانگر تأدیب نفس و عزت نفسی عظیم است.

مهربان بودن در هنگام برخورد با افراد گستاخ آسان نیست.

مهربانی خصیصه کسی است که کارهای فکری مثبت زیادی انجام داده و به بینش عمیقی از خود فهمی و عقل دست یافته است.

مهربانی نشانه قدرت است نه ضعف ...

 

پی نوشت:

عصر هبوط عاطفه ، عصر رخوت !

و چه هزاره دلگیری برای زیستن که نوک انگشتان مجابت میکند احساست را در نمایشگری بی جان تایپ کنی ..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۶
delaram **

به فندق سخن من نهفته مغز کلام
سخن چو فندق خامی رسد بدست عوام
بزُور فلسفه نارسا و دانش خام
زنند ضربه بر آن و کنند مغز حرام

 

-------------------------------------------------------------------------------------
می پنداری که آن کس لذّات، برگیرد!
«حسرت» او کم تر باشد؟
-حقّا که حسرت او، بیشتر باشد!
زیرا که به این عالم، بیشتر، خوی کرده باشد!

 

 

مقالات شمس

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۹ ، ۱۶:۱۸
delaram **

صاحب خانه اعلام کرد جمع کنید و بروید. آمدیم اینجا جای دنجی گیر آوردیم. لاکن خانه بر جاست و ما دو خانه داریم و میترسیم خانه هایمان حکایت شان شود مسکن مهر در برابر زلزله هفت ریشتر..

من از میهن بلاگ آمدم. معرفی کنید خودتان را همسایه ها را بهتر و بیشتر بشناسیم. قلم هرکس گویای درونیات ذهن و ابهامات درونی اوست .

 

 

---------------------------------------------------------

www.delaram.mihanblog.com

 

 

بعد نوشت : نه!! انگاری که کوبیدند و ویرانه کردند . گوشه هایی از خاطرات دورمان را. لاکن به لطف دوست عزیز مطالب الکن رو نجات دادم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۶
delaram **

♫ آتشی ز کاروان جدا ماندهاین نشان ز کاروان به جا ماندهیک جهان شرار تنها مانده در میان صحرابه درد خود سوزدبه سوز خود سازدسوزد از جفای دورانفتنه و بلای طوفانفنای او خواهدبه سوی او تازدمن هم ای یاران تنها ماندمآتشی بودم برجا ماندمبا این گرمی جان در ره مانده حیراناین غم خود به کجا ببرم؟با این جان لرزانبا این پای لغزانره به کجا ز بلا ببرم؟می سوزم با بی پرواییمی لرزم بر خود از این تنهاییآتشی خو هستی سوزمشعله جانی بزم افروزمبی پناهی محفل آرابی نصیبی تیره روزم

 

پی نوشت : کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی؟ره ز که پرسی؟چه کنی؟چون باشیدر ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

♫♫دانلوود کنید

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۳:۲۷
delaram **